نوع مقاله : روایت

10.22081/mow.2019.66415

 اکرم بادی

افسردگی که نشست ته دلم، تمام انرژی‌ام را جمع کرد و گلوله‌ای شد غمگین  بیخِ گلویم که نه می‌گذاشت از دنیا و زندگی لذت ببرم و نه به فکرِ آخر و عاقبتِ آن دنیایم باشم. مشاور که پرسید چی خوشحالت می‌کند، فکر کردم به طلا، به اثاث نونوار، به لباس و... . به این‌ها که فکر کردم، دیدم هنوز غصه‌ی جدایی و زندگی ویرانِ دختر یکی‌یک‌دونه‌ام، تنگِ دلم چسبیده و بغضِ بیخِ گلو شده که هر لحظه پی بهانه‌ای یا تلنگری می‌گردد که تنگِ غروبی بترکد و بشود های‌های گریه. مشاور می‌گوید: «زندگی‌ست دیگر. گاهی به بن‌بست می‌رسد. طلاق هم بخشی از زندگی‌ست. تو فعلاً به فکرِ سلامت خودت باش.» دوباره که می‌گوید چی خوشحالت می‌کند، می‌گویم: «فقط یک چیز.»

می‌آییم. امسال هم می‌آییم. چند سال است که این آمدن، عادت‌مان شده؛ مثلِ معتادی که با مصرفِ اول فکر نمی‌کند معتاد شود، وابسته شدیم و خودمان نفهمیدیم؛ امسال اما شاید یک‌طور دنبالِ شادی گشتن، یک‌جور مرهم، یا شاید فرار از فکر و خیال و افسردگی.

با هواپیما می‌آییم. علی نمی‌تواند پیاده‌روی کند و بدتر از آن، نمی‌تواند توی شلوغی‌ها بماند. برای قلبی که چند فنر رگ‌هایش را باز نگه داشته، سنگین است. هرسال دو ـ سه هفته مانده به اربعین، می‌آییم و وقتی دیگر شلوغی و جمعیت، برایش غیرِ قابلِ تحمل می‌شود، برمی‌گردیم.

می‌رویم همان هتلِ همیشگی و هرسالی؛ همان که صاحبش را ابومصطفی صدا می‌زنند؛ همان که دیگر شده‌ایم دوست و مسافرِ هرساله‌ی هتلش. همیشه برای آمدن‌مان زنگ می‌زنیم و او جا نگه‌می‌دارد. هتلِ ابومصطفی، چسبیده به مقامِ شیر فضه‌ای که جریانش را هر کسی طوری تعریف می‌کند؛ جایگاهی کوچک با گنبدی نقلی و آبی‌رنگ و مجسمه‌ی شیری بزرگ بالایش. چشم‌های شیر برق می‌زند. قصه‌اش را درست نمی‌دانم و حتی صحت و سقمش را؛ ولی خشم شیر را مجسم می‌کنم مقابل قاتلان کربلا که بعضی‌ها قصه‌اش را می‌گویند. گاهی هم نرمی‌اش را که تواضع می‌کند و جلو پای علی(ع) می‌نشیند و حضرت برایش از اتفاقاتِ کربلا می‌گویند؛ مقامی که هر روز موقع ردشدن می‌بینم و فکر می‌کنم درباره‌ی درستی و چگونگی قصه‌اش. هتلِ پنج‌طبقه‌ی قدیمی، نزدیک بین‌الحرمین است؛ همان کوچه‌ی آشنا و صمیمی.

امسال اما بی‌خبر آمدیم. ابومصطفی می‌گوید که برای چهار شب جای خالی دارد. همان را غنیمت می‌شماریم و می‌مانیم.

چهار روزمان که تمام می‌شود، دخترم پیشنهاد می‌دهد به قسمتِ استراحتگاهی برویم که کنار صحن برای زائران ساخته‌اند. می‌رویم. می‌گوید که ما هم مثلِ بقیه و هر کار همه کردند، ما هم می‌کنیم. آن‌جا، زائرسرای سه‌طبقه‌ای‌ست که مخصوص خانم‌هاست. پرده‌های مخملِ و حریر زیرش، چشم را می‌نوازد. فرش‌های تمیز و زیبا، حرمِ امام رضا(ع) را یادم می‌آورد. می‌مانیم و توی فکرها و غصه‌ها و زندگی با جمعیت غرق می‌شویم. این‌جا، فکرِ کسی تنها نیست. همه‌چیز بینِ مردم مشترک است؛ توی موکب‌ها، توی حرف‌ها، موقع تعارفِ غذاها، آب و حتی موقعِ استراحت. انگار که همه یکی شوند.

الحق بارِ سنگینی که از شهر و دیارم کول گرفته و آورده‌ام، سبک شده و حتی به صورتِ دخترم که نگاه می‌کنم، کمتر ردی از آن می‌بینم. فکر می‌کنم برای او هم خوب شد که آمدیم.  

 توی بین‌الحرمین هستیم که خاک و غبار مه‌مانندی بلند می‌شود. گنبدهای طلایی را که نگاه می‌کنی، انگار تیره و خاک‌گرفته شده باشند. هوای بدی می‌شود. علی ماسک دارد. دخترم به سرفه می‌افتد. فکر می‌کنم خاک و غبار، توی حلق و حنجره‌اش رفته است.

سرفه و گلودرد که امانش را می‌برد، به قولِ عرب‌ها مستشفی می‌رویم. دکتر، عربِ جوانی‌ست که دخترم با انگلیسی دست‌وپاشکسته، گلودرد و سرفه‌اش را حالی می‌کند. یکی ـ دو روز که بهتر نمی‌شود، می‌رویم جایی که ایرانی‌ها به‌عنوان بیمارستان برای زائران اربعینی تدارک دیده‌اند؛ جایی مثل درمانگاه. دکتر، پرستارها و آمبولانس‌ها، همه ایرانی‌اند.

دخترم با این‌که دوا و درمان کرده، بدجور سرفه می‌کند و هنوز گلودرد دارد. می‌خواهیم برویم کاظمین. توی برنامه‌مان بود که برویم. دخترم می‌ماند و اصرار می‌کند که اسیرش نشویم. می‌رویم و او همان‌جا در زائرسرا استراحت می‌کند. تقریباً ظهر است که جلو حرم موسی بن جعفر(ع) می‌رسیم. دلم پیش دخترمان است. نماز می‌خوانیم، غذا می‌خوریم و اطراف حرم چرخی می‌زنیم. ساعت حدود چهار، دلم که شورِ دخترمان را می‌زند، برای برگشتن آماده می‌شویم. ون‌های زیادی برای جابه‌جایی مسافرها ایستاده‌اند. عده‌ی کمی هم که بیشترشان عرب‌ها هستند، پیاده برمی‌گردند.

فکر و دلم با پیاده‌هاست. هرسال اصرار می‌کنم و علی قبول نمی‌کند که پیاده بیاییم. سوارِ ونی می‌شویم.

توی راه، جایی ماشین می‌ایستد و راننده با غرولند پیاده می‌شود. می‌فهمیم ماشین خراب شده است. علی پیاده می‌شود و دست‌وپاشکسته از راننده که تا کمر توی موتور خم شده، می‌پرسد: «چقدر دیگه تا کربلا مانده؟» راننده با دست، سر و زبان عربی و قاتی‌اش چندکلمه‌ی فارسی، چیزهایی می‌گوید. علی می‌آید و صدایم می‌زند. پیاده می‌شوم. کرایه را می‌دهد. ماشین باز حرکت می‌کند و می‌رود. جاده زیاد شلوغ نیست و بیشتر جمعیتش خود عرب‌ها هستند؛ تعدادی هم، ایرانی که پیاده سمتِ کربلا می‌روند. خوشحال و متعجب، علی را نگاه می‌کنم و می‌ترسم که پیاده‌روی اذیتش کند. با رضایت نگاهم می‌کند و می‌گوید: «راننده گفت صدوپنجاه تیر مانده تا کربلا. ... گفتم حداقل این یه‌مقدار راه رو ما هم پیاده بریم که دلِ تو هم راضی بشه.» علی جلوتر است و من پشتش کش‌وکش می‌روم. صدوپنجاه تیر را رد می‌کنیم؛ ولی خبری از شهر و کربلا نیست. هوا دارد تاریک می‌شود. پا تند می‌کنیم. من نفس‌نفس می‌زنم و بازوی علی را می‌گیرم. خسته شدم. کفش، بدجور پایم را می‌سوزاند. علی با تعجب به دوروبر نگاه می‌کند. چند ایرانی با هم می‌روند. نزدیک‌شان می‌شود و از راه می‌پرسد. با تعجب به هم نگاه می‌کنیم. تازه فهمیدیم که علی اشتباه فهمیده و راننده‌ی عرب گفته بوده صدوپنجاه تیر را رد کردیم و هنوز حدود شاید چهارصد تیر دیگر تا کربلا مانده است. دلم می‌ریزد. توی صورت علی، ترسی می‌نشیند؛ انگار حرف نگفته‌ای میان‌مان ردوبدل شده باشد. دلهره می‌گیریم از این‌که نزدیک تاریکی هوا، جاده‌ی خلوتی را طی می‌کنیم که بیشتر مسافرانش عرب‌اند و به‌ندرت زنی میان‌شان است. شاید خطری (داعشی) پیش آید. خستگی و قلبِ علی هم هست. هرچه هست، چاره‌ای نیست و توفیقی اجباری‌ست. در حاشیه‌ی روستایی، به مسجدی می‌رسیم که نامش حضرت ابوالفضل است. کنارش موکبی برپاست. می‌ایستیم و نماز می‌خوانیم. کنارِ موکب، مادر و دختری کنار شلنگ آب نشسته و مشغولِ شستنِ ظرف‌هایی‌اند که با آن‌ها از زوار پذیرایی کرده بودند. با تعجب نگاهی به ما می‌کنن‌ که چرا شب می‌رویم؛ آن‌هم در مسیری که ایرانی‌ها و به‌ویژه زنان کمتری پیاده‌روی می‌کنند. ایرانی‌ها، بیشتر بین نجف و کربلا پیاده‌روی می‌کنند و بین کاظمین و کربلا کمتر. مادر می‌پرسد: «غذا خورده‌اید؟» به دست‌های قرمزش که نگاه می‌کنیم و ظرف‌های شسته، می‌گوییم خورده‌ایم که هم اگر غذا نبود شرمنده نشود و هم دوباره ظرف‌هایش را کثیف نکرده باشیم. موکب‌ها را تازه دارند آماده می‌کنند. هنوز به اربعین مانده است. توی مسیرِ کاظمین به کربلا، بیشتر موکب‌های خودشان است. هوا دیگر کاملاً تاریک شده است. دل‌شوره‌ی دخترمان با تاریکی شب توی جاده، به دلم هول می‌اندازد. تندتر دنبالِ علی می‌آیم. می‌رسیم به نخلستان. جوان‌های ایرانی گاه می‌ایستند، نوحه می‌خوانند و سینه‌زنی می‌کنند. علی تند می‌رود. می‌گویم: «حداقل بایستیم و با جوون‌ها بریم یا ماشین بگیریم.» علی، گویا تازه پیاده‌روی حالی بهش داده است؛ مثلِ چیزی که تازه کشفش کرده باشد؛ چیزی بینِ دلهره و لذت. اولِ نخلستان است. موتور سه‌چرخه‌ای، وسایلِ موکب‌ها را می‌برد. در حالِ گفت‌وگو برای ماشین‌گرفتن و نگرفتن هستیم که موتور سه‌چرخه جلو‌مان می‌ایستد. راننده‌اش، پسربچه‌ای‌ست که سیزده ـ چهارده‌ساله به نظر می‌رسد. با روی باز نگاه‌مان می‌کند؛ انگار که از راه‌رفتن‌ یا صورتِ خسته، نگرانی‌مان را فهمیده باشد. لاغر و موفرفری‌ست. دو پسربچه‌ی دیگر، یکی ترکش و یکی روی وسایل توی گاری نشسته‌اند. من روی بازِ پسرک را که می‌بینم، تند سوار می‌شوم. علی چاره‌ای نمی‌بیند. می‌خندد و سوار می‌شود. نیمه‌شب است. سه‌چرخه سرعت گرفته و تند می‌رود. یکی از پسرها، زیرلبی چیزی شبیه نوحه می‌خواند. زبانش را نمی‌فهمم؛ ولی حس خاصی دارد. هوای نیمه‌شب سرد است. سر و بدنِ عرق‌کرده‌مان یخ می‌کند. چادر را دورِ خودم می‌پیچم و گوشه‌اش را جلو صورت می‌گیرم. شبِ عجیبی‌ست؛ سرما، دل‌شوره و صفا. از تصورِ خودمان، نیمه‌شب نشسته توی گاری روی موکت‌ها، خنده‌ام می‌گیرد. نخلستان را که رد می‌کنیم، بچه‌ها جلو موکبی می‌ایستند تا وسایل‌شان را تحویل دهند. هنوز به شهر مانده و باز باید پیاده‌روی کنیم. یکی ـ دو موکبِ دیگر سرِ راه‌مان است. چایی زغالی در آن‌ها به‌راه است؛ کتری‌های بزرگ روی منقل با آتشی سرخ... و به قولِ خودشان «حلب»، آماده است. من دوست ندارم و علی هم نمی‌خورد. به همان چای و خرما اکتفا می‌کنیم. علی خسته شده. لبِ جاده، جلو ونی را می‌گیرد و دوباره سوار می‌شویم. تا ورودی کربلا با آن می‌رویم. ورودی شهر، به‌خاطرِ ترافیک بسته است. باید هفت یا هشت کیلومتر را پیاده تا حرم برویم. می‌رویم. با همان بدنِ خسته و خاک‌آلود به قصدِ زیارت می‌رویم. جایی خوانده بودم برعکسِ زیارت‌های دیگر که باید آراسته و تمیز بروی، این‌جا با همان خستگی و غبارِ راه بهتر است. ... نمی‌دانم، شاید خاصیت و رازی باشد. شاید مردم این‌جا چیزی می‌دانند از خاصیت و این رازها. شاید همین است که این‌قدر به زوارِ امام اهمیت می‌دهند. زیارت با این حال، انگار خاصیتِ دیگری دارد و خیلی به من می‌چسبد. توی این یک شب، چند آرزویم برآورده شد: پیاده‌روی و زیارتِ دل‌چسب و شادی و آرامشی که دنبالش آمده بودم. دختر‌مان همان‌جا توی زائرسراست و نگرانی از سر و صورتش می‌بارد. تاول‌های پایم را نشانش می‌دهم و جریانِ پیاده‌روی‌مان را برایش می‌گویم. خنده‌اش می‌گیرد و از ته دل، سیر می‌خندد. لذت می‌برم و من هم می‌خندم. بعد از مدت‌ها، سبک‌بال می‌خندم. حواسم به قرص‌های علی هست. خودش، یا فراموش می‌کند یا بی‌خیال است. می‌گوید حالم خوب است. واقعاً هم سرحال است؛ مخصوصاً ‌آن‌موقع که توی موکب رفته و افتاده بود به جانِ استکان‌های کمرباریک. علی وقتی دید ایرانی‌ها اکراه‌شان می‌شود توی استکان‌هایی چایی بخورند که عرب‌ها به رسمِ خودشان، توی لگنِ آب می‌غلتانند و چایی می‌ریزند، رفت و شروع کرد به شستن‌شان. خوشحالی و رضایت را توی صورتش دیدم.

حالا حسِ خوبی دارم. آدم‌های بسیاری دیده‌ام. با بعضی‌هاشان، هم‌کلام شده‌ و فهمیده‌ام که همه، یک‌طورهایی مثلِ هم هستند و به قولِ مشاور، فهمیده‌ام که همه‌ی این‌ها، جزئی از زندگی‌ست. دلم کمی سبک شده. انگار که آن شب، غصه‌ام را وسطِ بیابانِ خدا جا گذاشته باشم.