نوع مقاله : ماجرای واقعی
سیدهطاهره موسوی
ملیحه، کیک را از فر بیرون میآورد. با قیف اسم سیاوش را مینویسد و دورش قلب میکشد. کیک را توی یخچال میگذارد و میز را میچیند. به ژله، سالاد، سوپ و لازانیا نگاه میکند و جای ظرفها را عوض میکند تا چینششان خوشگلتر شود. شمعها را روشن میکند. دو شاخه گل رز قرمز را توی گلدان میگذارد و سیاوش را صدا میکند؛ ولی انگار صدایش، میان صدای خوانندهی آهنگ گم میشود. موهایش را دورش میریزد و به اتاق میرود.
- عشقم، ... آماده شدم. ... الآن میام دنبالت. ... دور سرت بگردم. ... منم دلم برات تنگ شده.
دستهای ملیحه میلرزد. هاجوواج به در آشپزخانه چشم میدوزد. نمیداند باید چه کند. به آشپزخانه میرود و به روی خودش نمیآورد که صدای سیاوش را شنیده است.
آینه را از روی کابینت برمیدارد. از توی یخچال، وسایلهای آرایشیاش را برمیدارد. خط چشم میکشد، تا با آرایش خود را مشغول کند؛ ولی اشکهایش نمیگذارند و زیر چشمهایش سیاه میشود. همینطور که اشک میریزد، با خود میگوید: «تقصیر خودته. ... حالا بچش، طعم تحقیرشدن رو... خودت اجازه دادی.»
همینطور که در فکرش با خود حرف میزند، سیاوش از اتاق بیرون میآید. قبل از او، بوی ادکلنش فضای خانه را پر میکند. ملیحه، فوری اشکهایش را پاک میکند، لبخندی مصنوعی میزند و میگوید: «بدو بیا که لازانیای خوشمزهی ملیحهخانمت یخ زد.»
سیاوش در حالی که دستبندش را میبندد، با خنده میگوید: «تو که میدونی من عاشق لازانیاتم؛ ولی با پونه قرار دارم.»
انگار چیزی توی دل ملیحه میشکند؛ چیزی مثل عشق، و خودش را در دنیا تنها احساس میکند. دندانهایش را محکم فشار میدهد، تا بغضش نترکد و لبخند تلخی میزند. سیاوش هم که دارد سوت میزند، دستانش را به نشانهی خداحافظی تکان میدهد.
صدای بستهشدن در که میآید، شانههای ملیحه از هقهق تکانتکان میخورند. همهی غذاهای میز را توی سطل آشغال میریزد. کیک را از یخچال درمیآورد و با مشت روی اسم سیاوش میکوبد. دلش میخواهد وقتی سیاوش داشت از خانه بیرون میرفت، جلویش را میگرفت و میگفت: «خجالت نمیکشی؟ من شام درست کردم، تو داری میری نامزدبازی؟ بیانصاف، با این کارات داری ذرهذره منو میکُشی. ... نامرد،... تو منو شکستی. ...»
آنقدر خسته است که حتی حوصلهی دادزدن سر خودش را هم ندارد. بغضهایش مثل عقدهای رسیده، گلویش را چنگ میزند. دلش میخواهد با کسی حرف بزند. به دوستش زنگ میزند و همین که میشنود شوهر او ناراحت میشود وقتی او در خانه است با کسی حرف بزند، یاد خودش میافتد که هر وقت سیاوش به خانه میآمد، دلش نمیآمد لحظهای با کسی حرف بزند و مدام مثل پروانه دورش میچرخید؛ ولی سیاوش همیشه سرش در گوشی بود و بعد از چندبار صدازدن، بالاخره جوابش را میداد.
همینطور که تنها نشسته است، شانههای تنهاییاش را بغل میکند؛ اما نمیتواند آرام شود. از تنهایی دارد خفه میشود. میخواهد به مادر و پدرش زنگ بزند؛ ولی میترسد مادر و پدر پیرش، از غصهی او مریضتر شوند. به خواهرش زنگ میزند و میگوید: «... خواهرجون، دلم میخواد با کسی حرف بزنم؛ ولی تو رو خدا، غصهی منو نخور. ... خواست من نبود. باور کن مجبور شدم به بهونهی مشکلی که به دست آدمیزاد حل نشد، رضایت بدم نفر سومی وارد زندگیم بشه؛ وگرنه کی از هوو خوشش میاد که من خوشم بیاد؟... همه میگن چارهای ندارم، جز تحمل؛ ولی چطور؟... تو فرهنگ ما، هضم این موضوع خیلی سنگینه. ... کاش حداقل یه بچه داشتم که با اون سرگرم میشدم. اونوقت اگه سیاوش میرفت دهتا زن هم میگرفت، اذیت نمیشدم؛ ولی حالا از تنهایی دارم دق میکنم.»
خواهرش بهجای دلداری، بیشتر سرزنشش میکند. ملیحه دلش میگیرد و فقط اشک میریزد. بعد از خداحافظی، مخاطبهای گوشیاش را بالا و پایین میکند؛ ولی خجالت میکشد حرفهای دلش را به آنان بزند. همینطور که گریه میکند، یاد مشاورهی رایگان بهزیستی میافتد.
- دلم میخواست با یه نفر که من رو نشناسه، حرف بزنم. ... خانوادهام که فقط سرکوب و سرزنشم میکنن و پیش آشنا و دوست هم، دلم نمیخواد خرد بشم. ... سیزدهساله که ازدواج کردم. ... از همون اول شوهرم شکاک بود. ... چقدر کتکم میزد. چقدر چِکَم میکرد. ... اولش بیکار بود. ... من خیلی کار کردم تا تونستیم خونه و ماشین بخریم و پیشرفت کنیم. ... تو این سیزده سال، من هر سال یه بچه سقط کردم. ... حتی چندبار هم آیویاف کردم؛ ولی ما جزو اون تعدادی هستیم که علت حاملگیشون ناشناخته است. ... حالا هم شوهرم به این بهونه، منو مجبور به رضایت کرد و با منشیش عقد کرد. ...
ملیحه همینطور که دارد حرف میزند، دردی عجیب و غریب مثل روزهای زندگی، در معدهاش میپیچد. روی زمین آوار میشود و میگوید: «کنار اومدن با این موضوع سخته؛ مخصوصاً که هنوز نتونسته بودم غم بچهدارنشدنم رو بپذیرم. ... حالا باید هوو داشتن رو میپذیرفتم. ... بهظاهر میگم بچهدارشدن برام تموم شده؛ ولی نشده و هرجا یه بچه میبینم، حسرت میخورم. ... دوست دارم یه بچه داشته باشم که رابطهی من و همسرم رو صمیمیتر کنه، با شیرینکاریهاش شاد بشیم و برای آیندهش با هم تلاش کنیم. ... از همه بدتر، عوارض روحی داروهاییه که برای بارداری مصرف کردم. الآن هم یهسری داروهای دیگه برای تیروئیدم مصرف میکنم که حالم رو داغون کرده. ... دیگه کنترل خودم هم برام سخت شده؛ مخصوصاً که همهش خاطرات با همسرم یادم میاد تو دوران نامزدی، تو خلوتهامون... . وقتی فکر میکنم الآن با دختر دیگهای هست، ناراحت میشم. ... خانوادهم مخالف بودند. اجازه نمیدن شوهرم باهاشون رفت و آمد کنه. ... سر این موضوع هم آزار میبینم. ... خسته شدم از اینکه باید چندطرفه حرف بشنوم و هیچی نگم. ... میترسم اگه پرخاش کنم، از دستش بدم. مجبورم به خودم فشار بیارم تا پرخاشگری نکنم. به خودم فشار بیارم تا بتونم با خانوادهی شوهرم یا خودم، سر این موضوع بدرفتاری نکنم تا احترامم سر جاش بمونه. به خودم فشار بیارم که یه وقت از پونه بد نگم و براش بد نخوام.»
ملیحه از تمام مشکلات زندگیاش برای مشاور میگوید؛ از اینکه وقتی میبیند همسرش با زن دومش قرار میگذارد و بیرون میرود، دیوانه میشود، انگار دنیا برایش سیاه میشود و انگار تمام عزت نفسش را از دست میدهد. با اینکه از بداخلاقیهای سیاوش اذیت شده، دلش میخواست هنوز هم هر بار که بیرون میرود، هزاربار سیاوش به او زنگ بزند تا خسته شود؛ اما حالا نه دیگر چکش میکند و نه کاری به او دارد و او را مدام تشویق میکند یا با دوست و فامیل بیرون برود، یا خانهی مادرش بماند تا بهراحتی بتواند به خوشگذرانیهای دوران عقدبستگیاش برسد.
**
ملیحه دورتادور فرشهای خانه میچرخد و هر چند قدم که میرود و به دیوار میرسد، دلش میگیرد از دیوارهایی که نهتنها در خانه، که دورتادور زندگیاش کشیده شدهاند. عقربهها میچرخند. ساعت نزدیک دوونیم که میشود، سیاوش در را باز میکند. کتش را درمیآورد و کنار ملیحه مینشیند. گاه موهای ملیحه را نوازش میکند و گاه او را به آغوش میکشد؛ ولی ملیحه حتی کلمهای حرف نمیزند و برای اینکه نمیخواهد پرخاش کند، کناره میگیرد و توی خودش مچاله میشود. سیاوش میگوید: «به جون خودم من عاشقتم. تو که میدونی فقط برای بچهدارشدن ازدواج کردم. تو اولین اولویت منی. ... جات برای همیشه تو قلبمه. ... خودت رضایت دادی. اگه نداده بودی که من این کار رو نمیکردم. ...»
ملیحه دلش میخواهد جوابش را بدهد. دلش میخواهد به او بگوید که ماجرای بچهدارشدن بهانه است. بگوید به خاطر اینکه میخواهد زندگیشان را از دست ندهد، بهاجبار رضایت داده و این، رضایت کاغذیست. بگوید که اگر با پونه در شرکت دوست نشده بود، با او ازدواج نمیکرد؛ اما زبانش را بین دندانهایش میگذارد تا نچرخد و نگوید که از کدام دوستداشتن حرف میزند. ماههاست که او برای خانه خرید نکرده و ماههاست که فقط با هم همخانهاند. میخواهد با دادوبیداد بگوید که حتی در زمان بارداری قبلی که استراحت مطلق بود، حتی یکبار غذا از بیرون نگرفت و حتی یکبار او را به دکتر نبرد. دلش میخواهد بگوید که تو، روزهاست مرد من نیستی و فقط نامم در شناسنامهات هست؛ بگوید بیانصاف، تو در روزهای جوانیام، مرا تحقیر کردی و حتی منتظر نشدی سنم به سی برسد؛ ولی میترسد حرفی بزند. حرفی به سیاوش نمیزند و تنها در دل خود میگوید: «ملیحه، نباید حرفهایی بزنی یا کارهایی انجام بدی که سیاوش رو از دست بدی و مجبور بشی با التماس، ازش بخوای سراغت بیاد. آروم باش. باید مهربون باهاش رفتار کنی که دلگرمی و صمیمیت ببینه ازت؛ ولی کاش کسی بهت میگفت چطوری؟ کاش همه بهجای سرکوبکردنت و تشویقت به بیمحلی، راهحلی برای رفتار خوب و مؤثر بهت یاد میدادند. حتماً با مشاور حرف بزن.»
دلش میخواهد با او صمیمی رفتار کند و فکر نکند که پونهای در زندگیشان است؛ ولی نمیتواند حتی به مردش نگاه کند. به اتاق میرود. سجاده را پهن میکند و چادرش را به سر. میایستد، قنوت میگیرد و میگوید: «خدایا، چرا روزهای پیگیری من دوباره شروع شده. اونموقع باید برای بچهدارشدن پیگیری میکردم و الآن هم، برای جلب نظر سیاوش. خسته شدم. خدایا، به من کمک کن که حسادت نکنم، ترفند نزنم و حیله نکنم برای بیرون کشیدن سیاوش از دست پونه. دلم میخواد پونه رو هم درک کنم و بهش حس نفرت نداشته باشم؛ ولی نمیتونم. خدایا، قلبم رو مهربون کن.»