نوع مقاله : پسغام زن
ستاره سهیلی
ظهر که از سرِ کار برگشتم، دیدم مامان پای تلفن نشسته و دستها را دورِ سرش حلقه کرده است. قلبم تودهی داغی شد و تویِ دهانم آمد. زبانم به سؤال نمیچرخید. از پرسیدن میترسیدم و از شنیدنِ جواب، بیشتر. مامان که تحیرم را دید، سرش را بلند کرد و خندید. حالا نخند کِی بخند. واکنش هیستریک مامان، خندیدن است. مثل چند سال پیش که رفته بودیم شمال، قایقمان وسطِ دریا بود، طوفان شد و داشتیم غرق میشدیم. ما گریه میکردیم و مامان غشغش میخندید و بقیه را عصبانیتر میکرد.
خندههایش که تمام شد، شروع کرد به تعریف ماجرا. گفت که چند دقیقه پیش، خانمی برای امر خیر تماس گرفته و یک دلِ سیر از دستش خندیده. آن خانم، اطلاعات اولیه را که داده و گرفته، چندبار تأکید کرده که وضع مالیِ خود و پسرشان خیلی خوب است و توپ تکانشان نمیدهد. بعد هم متراژ خانه، باغ و ویلایشان را گفته و بدون اینکه مامان بپرسد، ادامه داده که داماد خانه، ماشین و شرکتِ تجاری دارد. مامان شاید به نشانهی رضایت، سکوت کرده و مادرِ پسر، دربارهی اصل و نَسبشان توضیح داده و شجرهنامهی خاندانشان را مرور کرده است. بعد هم گفته که خیالتان بابت خوشبختیِ دخترتان راحت باشد. خودش که هیچ، نوه و نتیجههایشان هم راحت و بیدردسر زندگی میکنند. خیالِ مامان داشته راحت میشده که با سؤال عجیبی مواجه میشود؛ عجیبتر از رنگِ چشم، وزن و سایزِ کمرِ دختر. زن، صدایش را صاف کرده و خیلی محکم پرسیده: «راستی، یه سؤالِ خیلی مهم یادم رفت. ببخشید شما مُردههاتون رو کجا خاک میکنید؟» حتی نگفته که امواتتان را کجا دفن میکنید یا آرامگاهِ امواتتان کجاست. مامان، دست کشیده بود روی سرش که شاخهای از تعجببرآمدهاش را لمس کند یا دودهای برخاسته از مغزش را بپراکند یا مثل ایکییوسان، چند ضربه به سرش بزند تا سؤال را آنالیز و پاسخ معقولی پیدا کند. آخر، خواستگاری و ازدواج را چه به قبرستان و اموات؟ مامان برای اولینبار از موضعِ انفعالیِ ناشی از میزبانبودن، پایین آمده و جواب داده: «ببخشید خانم، سؤال قحطه؟ زندهها مُردن که آمارِ مُردهها رو میگیرید؟» و با لحن طلبکارانهای مواجه شده که: «وا! خیلی عجیبه خانمِ محترم. چطور مُردهها مهم نیستن؟ اموات، شناسنامهی ما هستن. مثلاً پدربزرگِ من حاجفلانی بوده و پدربزرگِ شوهرم آمیرزابهمانی. الآن هم قبرِ جفتشون فلانجاست. اصلاً اونجا بقعهی خانوادگی داریم. سالِ فلان که پدرشوهرم مُرد، هر قطعه قبر، فلانمیلیون بود. الآن که میلیارد تومن میارزه. یه قبرِ سهطبقه بهنامِ خودمه و یکی به اسمِ شوهرم.»
زن هنوز مشغول نبشِ قبرِ اموات بوده که مامان گفته: «خدا بیامرزدتون»؛ و تلفن را قطع کرده.