نوع مقاله : دریا کنار
لیلاسادات باقری
«بتول شیرنسبیان» هستم؛ متولد ١٣٤١، در شهرستان گیلانغرب؛ دومین شهر مقاوم استان کرمانشاه. ما شیعهمذهب هستیم. پدر و مادرم مذهبی بودند و ما را به شیوهی خودشان بار آوردند. پدرم کاسبی میکرد و مادرم خانهدار بود. خانوادهی کمجمعیتی بودیم: من بودم و مجتبی، برادرم، که از من کوچکتر بود. او سال 13٦٢ در عملیات والفجر دو، در منطقهی حاجعمران شهید شد. پدرم هم، شش ماه قبل از آن فوت کرده بود.
من ماندم و مادرم و بار روزهای سختی که با هم بر دوش کشیدیم.
***
آرام و بیدغدغه بزرگ شدیم. مدرسه میرفتیم و زندگی خوبی داشتیم. روزهای انقلاب فرارسید و انگار داشتیم پختهتر میشدیم.
خانوادهی ما هم مثل همهی ایرانیها، برای پیروزی انقلاب تلاش میکردند: از شرکت در راهپیمایی گرفته تا حضور در مجالس مذهبی و درنهایت رأی آری به جمهوری اسلامی.
بعد هم ناگفته پیداست که از همان شروع جنگ، گیلانغرب بهطور کامل وارد جنگ شد.
روز آغاز رسمی جنگ (٣١ شهریور 13٥٩)، حد فاصل قصرشیرین و گیلانغرب، حدود چهل کیلومتر، درگیری فردی بین ساکنان قصرشیرین و بعثیهای عراق اتفاق افتاد. مقاومت مردم ادامه داشت تا اینکه چهارم مهر، بعثیها به گیلانغرب رسیدند. این روز در تقویم کشورمان، روز مقاومت مردم گیلانغرب نامیده شده است؛ مردمی که تا آن روز نمیدانستند جنگ چه مصیبت خانمانسوزیست و اسلحهی نظامی و تانک چیست. بیشتر آنان چوپان بودند و تکوتوک، بینشان کسی بود که اسلحهی ام ـ یک داشت؛ اسلحهای که برای حفاظت گله از حیوانات وحشیست. آنها با دست خالی، حالا با ارتش قوی عراق روبهرو شده بودند؛ البته بیست نفر هم از بسیجیهای استان تهران، برای مقاومت و دفاع، وارد گیلانغرب شده بودند. هوشیاری همین مردم ساده و بدون تجهیزات نظامی، باعث شد ارتش عراق ده کیلومتر عقبنشینی کند.
مردم دست به دست هم دادند و تمام زمینهای دو طرف جاده را به آب بستند؛ همین باعث شد زمینهای خشک، به باتلاق بدل شود. بچههای بسیجی تهران هم که همهجوره با سلاحهایشان دفاع کردند. از طرفی هم پشتیبانی سنگین نیروی هوایی، از سوی «شهید شیرودی» عزیز، نگذاشت بعثیها به هدف برسند و عاقبت با شکست سنگین، عقبنشینی کردند و در تنگهی حاجیان ماندند.
***
مجتبی که شهید شد، غم ازدستدادنش نهتنها ضعیفم نکرد، که برای حضور در جنگ، قوىتر هم شدم. وارد سپاه شدم و اولین جایی که رفتم، تعاون بود. در تعاون سپاه با خانوادهی شهدا، جانبازان و رزمندهها ارتباط داشتم. مدتی هم در بهداری خدمت کردم؛ آن هم در روزهایی که پیش میآمد، دکتر در بهداری نبود و کلی مجروح و شهید میآوردند.
یادم هست در بهدارى تنها بودم که یک ماشین پر از زخمی آمد. خودم رفتم و با چند تا از برادران بسیجی و سپاهی، مجروحها را داخل آوردیم. آنها رفتند و من ماندم و مجروحان. شروع کردم به شستن زخمها و پانسمان آنها؛ تا ماشین بعدی بیاید و بعد از کمکهای اولیه، به بیمارستانهای کرمانشاه یا اسلامآباد منتقلشان کند. بین مجروحان، فردی بود که از شدت جراحت، رو به شهادت میرفت. دکتر هم که نبود. نمیتوانستم دست روی دست بگذارم و جاندادنش را ببینم. دلم را زدم به دریا و برایش سرم قندی ـ نمکی زدم؛ تنها چیزی که فکر میکردم شاید حالش را بهتر کند.
به یاری خدا، او زنده ماند و هنوز هم که هنوز است، این جانباز عزیز تا مرا میبیند، بابت سرمی که از روی ناچاری برایش تزریق کردم، از من تشکر میکند.
***
مرداد سال 13٦٢، اوج بمباران گیلانغرب بود. اینبار هم مثل همیشه، برای کمک رفته بودم. دو رزمنده را به فاصلهی کوتاهی از هم روی زمین دیدم که زخمی شده بودند. بالای سر یکی رفتم که کمک کنم و برسانمش به آمبولانس. گفت برو سراغ آن رزمنده. بالای سر او هم که رفتم، همین را گفت و نگذاشت تا به خودش رسیدگی کنم. فهمیدم برادرند، و چه اتفاقی تلختر از این میتوانستم ببینم که بعد از دقایقی، یکی جلوی چشم دیگری شهید شد.
نمیدانم جنگی که برای ما اتفاق افتاد، تلخ بود یا موهبت؛ تلخی اتفاقهایی از این دست و موهبت بزرگ و بزرگترشدن جوانهای کم سن و سال آن روزها. این همه گذشت. ایثار در لحظات آخر زندگی، حتی بین دو برادر را دیگر در کجای دنیا میتوانید پیدا کنید.
***
در عملیات مرصاد، حملهی دشمن شدید بود. اینطور برایتان بگویم که از زمین توپ و از هوا موشک بر سر بچههای ما میریختند. غبار این بمبها و موشکها، در هوا هالهی سیاهی ایجاد کرده بود. درگیری بیرحمانه و وحشیانهی منافقان بعد از قطعنامه، برای ما فراموششدنی نیست؛ چون از نزدیک دیدیم؛ هر چند سرانجام آنان شکست خوردند.
آنقدر مجروحان زیاد بودند که دیگر حتی پارچهای برای بستن زخمها نبود. مجبور شده بودیم که با گونی، زخمها را ببندیم و جلوی خونریزی را بگیریم. هرچه به من گفتند که مادرت تنهاست و برو پیش مادرت، قبول نکردم. میدانستم مادرم پیش اقوام است. وظیفهی خودم میدانستم که بمانم و کمک کنم. میگفتم چطور بروم، وقتی مجتبی مرا میبیند و شاهدم است؟ باید تا آخرین لحظهی جنگ بمانم؛ و ماندم.
***
تقریباً تا سی روز، خانههامان را در گیلانغرب ترک نکردیم. عراقیها که دیدند در حملهی زمینی شکست سنگینی خوردند، از آسمان تلافی کردند. ما هم مجبور شدیم که به منطقهی تقوتوق، چهارکیلومتر آنطرفتر از گیلانغرب برویم. تقوتوق، منطقهی مسطحیست که دو طرفش کوه قرار گرفته است. اوایل همگی چادر زدیم و نصفونیمه ساکن شدیم؛ یعنی مدام میآمدیم گیلانغرب و برمیگشتیم به تقوتوق. باورمان نمیشد که جنگ، حالاحالاها دست از سرمان برنمیدارد. بعد از یک سال، خانهها در گیلانغرب زیر آتش گلوله تخریب شد. کمکم شروع کردیم به ساختن خانه در تقوتوق با سنگ و چوب.
چندینبار تقوتوق هم بمباران شد؛ اما باز در همانجا ماندیم که هم پشتیبانی بیشتری برای رزمندهها باشیم و هم به نوعی قوّت قلبشان.
البته پدرم هیچوقت از گیلانغرب خارج نشد. ایستاد و در مغازهاش آبگوشت و کباب برای رزمندهها درست کرد. او میگفت حداقل میتوانم غذای رزمندهها را درست کنم تا با شکم سیر بجنگند. عاقبت هم در مغازهی خودش (سال 13٦١) سکته کرد و از دنیا رفت. وقتی خبر فوتش را به رزمندههایی دادیم که داخل مغازه نشسته بودند، خیلی متأثر شدند. آنها میگفتند که همین چند لحظه پیش، خودش جلوی ما غذا گذاشت.
***
خدا میداند که منِ هجدهساله، چه صحنههایی دیدم که هرگز از جلوی چشمهایم نمیروند. هیچوقت یادم نمیرود رزمندهای که نشسته بود لب چشمه و میخواست غذا بخورد؛ اما ترکشی به شکمش خورد، جلوی چشمهای من بدنش دونیمه شد، توی چشمه افتاد و همهی آب را خون گرفت. همان روز، کلی مجروح جمع کردیم و برای مداوا منتقل کردیم.
آن روز، داییام مرا در آن اوضاع و احوال دید، بهشدت دعوایم کرد و گفت: «فکر نمیکنی زخمی یا کشته میشوی؟ برای چه این کارها را میکنی؟» گفتم: «برادرم در حال جنگ با دشمن است. من خود را قایم کنم که چه بشود؟» خبر نداشتم که دقیقاً همین روز، مجتبی در منطقهی حاجعمران شهید شده است و من و مادرم تنهاتر شدهایم.
***
دیدن صحنههای فجیعی از انسانهای تکهتکهشدهی روی زمین و پانسمان مجروحان و حمل شهدا را با همهی توان تحمل میکردم و نمیگذاشتم ضعف بر من غلبه کند؛ اما شبها وقتی کنار مادر میخوابیدم، انگار تازه میفهمیدم که با چه اتفاقات وحشتناکی روبهرو شدهام. ترس، نگرانی و نمیدانم چه چیزی در من ایجاد میشد که محکم او را بغل میکردم و میلرزیدم.
حالا چطور نشستهام و جنایات صدام را به زبان میآورم، خود هم نمیدانم. فکر میکنم با گفتن من و شنیدن شما، نمیشود حق مطلب را ادا کرد. باید جنگ را دید و لمس کرد.
***
یادم هست روزی ساعت چهار ـ پنج بعدازظهر، بمباران شدیدی شد. مردم برای فرار تجمع کردند و بمباران دیگری شروع شد و تلفات بیشتری دادیم. آن روز، محشری برپا شد و قیامتی بود. عزیزان مردم، پیش چشمهاشان تکهتکه میشدند. همسرم که آن وقتها با خانوادهاش همسایهی ما بودند، مادرش را دفن کرد. شرایط طوری بود که حتی برای کندن گودال قبر، بیلی وجود نداشت. او با قندشکن، گودال کنده و با دستهای خونآلود، مادرش را در قبر گذاشته و بدون غسل، کفن و نماز دفن کرده بود؛ همانطور که برادرم مجتبی را بعد از هفتاد روز، بدون غسل و کفن، دفن کردیم.
***
مجتبی، هفدهساله بود و از همان روز اول، برای جنگیدن و دفاع رفت. او برای کمک به مجروحان، تا پنج ـ ششبار خون هدیه کرده بود. هنوز کارتهای اهدایش را نگهداشتهام. بعد هم که جنگ جدیتر و ماندگار شد، اسلحه به دست گرفت. وقتی پدرم از دنیا رفت، گفتیم حالا تو سرپرست خانواده هستی؛ بمان و دیگر نرو. گفت: «خدا سرپرست شماست» و رفت.
من هم رفتم و به بچههای سپاه گیلانغرب سفارشش را کردم. گفتم: «خودم حاضرم اسلحه دست بگیرم و جنگ کنم. نگذارید مجتبی جلو برود. اگر برای او اتفاقی بیفتد، مادرم میمیرد.»
مجتبی هم که فهمیده بود دنبالش میآییم، رفت سمت سردشت و حاجعمران؛ تا در والفجر دو شهید شد.
پیکر مجتبی را که برای مادرم آوردند، حال روحیاش به هم ریخت. او، تا همین چند سال پیش که فوت کرد، بیمار بود. آنوقتها، مادرم هر رزمندهای را که میدید، فکر میکرد مجتباست. او بعد از برادرم، دیگر انگار در دنیا نبود.
***
برای سرکشی به خانوادههای شهدا، تا گورسفید و نزدیکیهای پادگان ابوذر هم میرفتیم. درواقع به همهی مناطق و روستاهایی که در حوزهی گیلانغرب قرار داشت، سرکشی میکردیم. جاهایی به دیدن خانوادههای شهدا رفتیم که اصلاً سکنهای نداشت؛ مثل روستای گوآور. آنجا محل زندگی خانوادهی شهیدی، مصداق بارز فرمایش امام بود که بهواقع کوخنشین بودند. آن خانوادهی کوخنشین نهتنها با تمام وجود از شهادت فرزندشان رضایت داشتند و شاکر بودند، که حتی میگفتند: «خودمان هم حاضریم برای حفظ انقلاب، به جبهه برویم و جان بدهیم.»
راستش دیگر اینجا کم آوردم و حالم بد شد. این همه بزرگی و گذشت، بدون هیچگونه چشمداشتی، آنهم با این اوضاع زندگی، حتی از دیدن اجساد تکهتکهشده هم برایم دردناکتر بود. آنقدر حالم بد شد که همکارانم نگران شدند و دیگر برای دیدار خانوادهی شهدا مرا نبردند.
***
در یکی از بمبارانهای هوایی، با یکى از همکارانم به روستایی رفتیم. وقتی رسیدیم، دیدیم حدود دوازده نفر که در سیاهچادر زندگی میکردند، کشته شدهاند و تعدادی هم زخمیاند. ابتدا زخمیها را منتقل کردیم و بعد اجساد را.
اینجا هم یکی از صحنههایی را دیدم که هرگز فراموش نمیکنم: پیکر بیجان زن حاملهای که دست جنینش، از داخل شکم بیرون زده بود. بهتزده شده بودم. اگر عکاسی در این صحنهی تکاندهنده حضور داشت و از این اتفاق عکسی میگرفت، در دنیا صدا میکرد. میشد با همین عکس، کلی حرف زد؛ مثل اینکه بگوییم دست کودک معترض به جنگ و خواهان به دنیا آمدن، از شکم مادر بیرون زده است.
غروب آن روز، آن زن را همراه اجساد تکهتکهشدهی دیگر، در سکوت و تنهایی دفن کردیم و دنیا خبردار نشد که پشت چه جنگ بیرحمانهای ایستاده است و از صدام دفاع میکند.
***
عجیب بود که از شهادت یا احتمال مجروحشدن خود، اصلاً ترسی نداشتم؛ اما دیدن بدنهای تکهتکهشده و سرهای جداازتن، در تمام آن سالها برایم عادی نشد و ترس و اندوه زیادی در وجودم پر میشد.
در عملیات مرصاد که زخمی و شهید زیادی داده بودیم، رزمندهای وارد بهداری شد. او تا مرا دید، گفت: «دارم میسوزم خواهر. کمکم کن.» اوضاع بسیار بدی بود. آب و برق قطع شده بود. بوی تعفن کشتار حیوانات اطراف در فضا پر بود. با رسیدن این رزمنده که حال بسیار بدی داشت، اوضاع وخیمتر هم شد. سریع کمک کردم تا پیراهنش را درآورد. گفت از گردن تا روی شکمم دارد آتش میگیرد. سعی کردم با پانسمان آرامَش کنم. پس از مدتی، او را همراه مجروحان دیگر به بیمارستان منتقل کردیم. بعد از یکی ـ دو ساعت، احساس کردم حالت تهوع و بیحالی دارم. اهمیت ندادم. فکر کردم با وجود این همه مجروح با جراحتهای شدید، حال من نباید جلوی کارم را بگیرد. کمکم دیدم که دیگر نمیتوانم ادامه بدهم. خودم هم همراه آمبولانس رفتم بیمارستان. جریان آن رزمنده و حال خودم را به دکتر تعریف کردم. او گفت: «چطور متوجه نشدی که آن رزمنده شیمیایی بوده و نباید به او دست میزدی؟» راستش شاید هم حدس زده بودم؛ اما در آن لحظه، مهم کمک به رزمندهای بود که حال خوشی نداشت. باید خودتان بودید و میدیدید.
***
جنگ تمام شد. با شنیدن خبر پذیرش قطعنامهی ٥٩٨، هم شاد شدم و هم ناراحت. شاید اگر قطعنامه امضا نمیشد، عراق شکست کاملی میخورد و سرافکندهتر از این میشد که شد؛ اما امام جام زهر را نوشید و ما هم که سرباز و گوشبهفرمان ایشان بودیم، این قطعنامه را به جان خریدیم.
بعد از جنگ ـ با سابقهی ٢٨ ماه حضور در جبهه ـ طبق وصیتنامهی مجتبی عمل کردم. او بر سه نکته تأکید کرده بود: درسم را بخوانم؛ به انقلاب خدمت بیشتر و مفیدتری کنم؛ چادرم را حفظ کنم.
با چادری که هیچوقت از سرم برنداشتم، حتی در اوج کمک به اجساد و زخمیها، رفتم دانشگاه و درسم را ادامه دادم. در ارومیه، تربیت معلم خواندم؛ بعد هم به کرمانشاه آمدم و ضمن خدمتم را گذراندم. از آنجا باز برگشتم به گیلانغرب و همیشه برای دانشآموزان مدرسه، از روزهای جنگ و شهدا گفتم.
با مادرم که به یاد مجتبی زندگی کرد و از دنیا رفت، تا آخرین لحظه همراه بودم. سال 13٨٠ ازدواج کردم. همسرم از قدیم همسایهمان بود. او هم سیدرصد جانباز است. یک دختر دارم و خدا را شکر، به آرمانی که برایش زندگیام را گذاشتم، پابند است.
جنگ هیچوقت از ما جدا نشده و نمیشود. در وسط گیلانغرب، تپهای هست که ما به زبان محلى، به آن «قلا» (قلعه) میگوییم. زمان جنگ، پدافندی روی این تپه قرار داشت و رزمندگانی که از شهرهای دیگر برای دفاع از شهر ما آمده بودند. روزی موشکی آمد و آن جوانان را تکهتکه کرد. پایین تپه، پر بود از تکههای گوشت سر، دست و پاهای توی پوتین آنان. موی سرهاشان، چسبیده بود به هیزمهایی که پایینتر از تپه قرار داشتند. مردمی که آنجا بودند، اجساد آنها را همانجا دفن کردند.
مجتبی چند روز قبل از این حمله، چند درخت نی را به عنوان سایبان، بالای سر آن پدافند کاشته بود. حالا بعد این همه سال، هنوز بهار به بهار، هر وقت از کنار آن تپه رد میشوم، درختهای نی را میبینم که سبز شده و استوار ایستادهاند. جالب است که در آن حملهی شدید، نیها سر جایشان مانده بودند و یاد مجتبی هم، همانطور زنده است و جریان دارد.
مردم گیلانغرب، هنوز هم پای انقلاب، آرمانها و رهبر ایستادهاند؛ هرچند این شهر مقاوم، همچنان مظلوم است و در تنها بیمارستان شهر، پزشکی وجود ندارد تا دردهای مردم را تسکین دهد.