نوع مقاله : ماجرای واقعی
سیدهطاهره موسوی
پیامک را میخواند، لبخند میزند و به جشن فکر میکند. صدای عطا را که میشنود، پیام را پاک میکند و فوری از اتاق بیرون میپرد. عطا، سر تا پای پروانه را با سؤالهایی که از چشمهایش میبارد، نگاه میکند. زن، شالش را روی موهای فرکردهاش میاندازد و در چشمهای عسلی مردش زل میزند.
ـ همسرم، میخوام امشب بریم رستوران آسمان.
مرد دکمههای پیراهنش را باز میکند و روی مبل دراز میکشد. چشمهایش را که میبندد، پروانه میگوید: «عطا نخواب. بریم برگردیم، بعد بخواب. من خیلی دلم هوای رستورانرفتن کرده.»
عطا دستش را دراز و چراغ پشت سرش را خاموش میکند و میگوید: «بذار یه چرتی بزنم، بعد میریم.»
پروانه، چشمهایش را محکم میبندد و باز که میکند، با حرصهای مانده ته گلویش میگوید: «باشه؛ ولی یه ربع بیشتر نشهها. ... منم میرم پلاکزنجیرمو بندازم.»
توی اتاق میرود و ابروهایش را در هم میکند.
صدای موبایلش که بلند میشود، عطا گوشش را تیز میکند. خواب نیست. بیدار است. نیمخیز میشود و هرچه گوشش را تیز میکند، باز هم صدای آرام پروانه را نمیشنود. روی نوک انگشتهایش که میایستد تا پشت در اتاق گوش بایستد، صدای دستگیرهی در، روی تخت آوارش میکند.
زن، حرصش را از توی دماغش بیرون پرت میکند و هرچه تکانش میدهد و صدایش میزند، مرد چشمبسته فقط هومهوم میکند. دلش میخواهد مثل قبلها، بهقول عطا دیوانهبازی درمیآورد و پارچ آب رویش خالی میکرد. میداند اگر لج عطا را دربیاورد، تا دو روز هم از روی مبل جم نمیخورد؛ اما حوصلهی اداهایش را ندارد. لیوان را زیر آبسردکن میگیرد و پشت سر هم جیغ میزند.
عطا با صدای جیغ او، فوری از روی مبل میپرد و به آشپزخانه میدود.
زن، لیوان پلاستیکی را روی پای مرد میاندازد و نفسزنان میگوید: «یه سوسک از روی یخچال، از کنار دستم رد شد.»
عطا زیر لب به خودش بدوبیراه میگوید که چرا با چند جیغ پروانه، فوری از خواب الکیاش پرید. او هرچه اینطرف و آنطرف یخچال را میگردد، سوسکی نمیبیند. پروانه، لبخند موذیانهای میزند و ماجرا را بهروی خودش نمیآورد.
عطا که خسته میشود از دنبال سوسک گشتن، بیرون میآید و میگوید: «نبود که. معلوم نیست کجا رفته اژدهای دوسر. تو آشپزخونه وایستادی، قورتت نده.»
پروانه برای اینکه تابلو نشود، میگوید: «یه سوسک ریز بود؛ ولی همون هم نتونستی پیدا کنی؟ حالا عیب نداره، امشب رو میخوام با همسرم خوش بگذرونم. نمیخوام یه سوسک ریز خرابش کنه.»
عطا لُپ پروانه را میکشد و با انگشتهایش مدل موهای او را به هم میریزد: «نه بابا!... اونطوری که داد میزدی اژدها بود، حالا شده ریزه... ریزهخانوم؟»
پروانه لجش میگیرد و داد میزند: «اَه! با موهام چیکار داری؟... دو ساعت بود فرشون کرده بودم.»
بعد به اتاق میرود و پیراهن و شلوار جین عطا را رویش میاندازد و میگوید: «دیگه شورش رو درآوردی... بپوش بریم.»
ـ اون رستوران که جای بدبخت بیچارهها بود و در شأن ریزهخانوم نبود؛ حالا چی شده؟
نگاه پروانه روی ساعتش که میافتد، پشت چشمی نازک میکند و میگوید: «مهم اینه که تو اونجا رو دوست داری.»
عطا تلویزیون را روشن میکند و میگوید: «میخوام اخبار ببینم. ... میگن دلار کشیده بالا... .»
ناگهان صدای جیغ پروانه از صدای بلندگوها هم بالاتر میرود و در آخر، زنگ موبایل ساکتش میکند. الونگفته، عطا لباسهایش را روی زمین پرت میکند و میگوید: «انگار دفعهی پیش رو یادت رفته. ... چقدر گفتم پروانهخانوم، کدوم رستوران بریم؟ دوباره رفتی رو سایلنت. گفتم تصمیمت برام مهمه، بگو. با لبخند ژکوند، گفتی هرجا تو بگی همسرم. ... یادته از در که رفتیم تو، گیردادنات شروع شد؛ از میز بگیر تا غذا و خدمتکار. یادته یه حرف عاشقونه نزدی. ... هرچی شوخی کردم، قهر کرده بودی. غذا انتخاب نمیکردی. من دیگه رو دستم داغ گذاشتم که با تو رستوران برم.»
پروانه همینطور که تحقیرانه به عطا نگاه میکند، برای مخاطب پشت گوشی میگوید: «نه نمییایم. همهتون برید خونههاتون. ... لیاقت نداره. ... خاک بر سر من. ... آدم بیکلاسی مثل این رو چه به... .»
گوشی را قطع میکند و گریه را شروع. گوشهایش را میگیرد تا صدای عطا را نشنود و دعوایشان شدیدتر نشود؛ ولی نمیتواند جلو خودش را بگیرد.
ـ بیلیاقتی. ... اصلاً بیارزشی. ... آدمت میکنم. ... عین پارسال، طولانی که قهر کنم، حالت جامییاد.
عطا چندبار دست روی شانههای پروانه که حالا پشت به او ایستاده، میکوبد و میگوید: «قهر کن. ... هنوز یادم نرفته سر بچهبازیهات، یکماه قهر کرده بودی. غذا برای خودت درست میکردی و تنها میخوردی. یه کلمه حرف نمیزدی. تو مهمونیها محل نمیذاشتی. همه فهمیده بودن. مضحکهی همه کرده بودی منو.»
ـ حقته.
ـ حقمه؟ پس چطور وقتی من یه هفته باهات قهر کردم، به همه گفتی؛ ولی من تا حالا قهرهات رو به هیچکی نگفتم. هیچجا بروز ندادم؛ ولی خودت تابلو کردی. میدونی چرا؟ چون من مثل تو، لوس و نونور نیستم.
پروانه همینطور که با ریشریشهای روسریاش ورمیرود، میگوید: «دختر باید ناز داشته باشه. مرد نباید قهر کنه. میخواستی همهی پول پسانداز خونه رو ندی ماشین بخری، تا منم نگم.»
عطا صدای تلویزیون را زیاد میکند تا صدای جروبحثشان را همسایهها نشنوند و میگوید: «از این به بعد، منم همهی کارها و رفتارهات رو میرم به مامان و بابای خودم و خودت و به زنداداشات هم میگم. ببینم خوشت مییاد. مثل من از هر کسی نصیحت شنیدی، حالتو میپرسم. تقصیر منه که به همه احترام میذارم. باید میگفتم به هیچکی ربطی نداره، پولهای خودم بوده.»
پروانه پلاکزنجیرش را باز میکند و روی زمین که میاندازد، میگوید: «من احمق رو بگو. این پلاک رو که ازش بدم میاومد، انداختم به خاطر تو.»
عطا پلاک را برمیدارد و میگوید: «لیاقت نداری که اسم منو بندازی. همیشه همینی. صبح تا شب تو اون مغازهی لعنتی، سر هر یه کیف با صد نفر چونه میزنم و پولش رو هم میدم برای مادمازل چیز میخرم. هی میگی هرچی میخری زشته، جنسش بده، بهت انداختن. کیف، شال، وسایل آرایش، هرچی میخرم رو بهونه میکنی، خوشت نمییاد، گاه کادو میدی به دوستت و گاه خواهرت. ... این یهدونه رو فقط نگفته بودی که اون هم گفتی.»
ـ بس که بیسلیقه و بیعرضهای. ... یه ذره پیش اون داداشای کارخونهدارت دوره میدیدی؛ بلکه یاد میگرفتی چی باید برای زنت بخری و منم مثل زنداداشات استفاده میکردم.
ـ نه، بحث داداشای من نیست. اونا زناشون آدمن. هرچی شوهرشون میخره، خوششون مییاد. برای شوهراشون ارزش قائلاند.
پروانه همینطور که موبایلش را خاموش میکند تا صدای زنگزدن دیگران را نشنود، میگوید: «زناشون آدمن؟... نخیر خودشون آدمن. مسئولیت میفهمن یعنی چی. نهفقط مسئولیتِ شناختن سلیقهی زنشون، مسئولیتِ همهی زندگی رو هم بهدوش میکشن. تو چی؟ بعد از یکسالونیم زندگی، هنوز نمیدونی من چه رنگی دوست دارم. اینها بماند. مسئولیت زندگی هم سرت نمیشه. یه واشر شیر خراب میشه، دوماه میگذره و درست نمیکنی. من آخر باید به داداشم بگم بیاد درست کنه.»
ـ داداشای من مسئولیت سرشون میشه؟ اونا یکی بدتر از منن. چندماه چندماه ول میکنن میرن خارج. نمیگن زن و بچهشون اینجا چه میکنن. ... کاش زندگی آدمو آب ببره، نه چکچک قهرها و دعواها، خانم قهرقهرو.
ـ رفتارهای تو درست نیست. باعث میشه قهر کنم.
ـ نخیر. تو از بچگی همینطور بودی. ... به قول بابات، تا بهت حرف میزدن، صورتت رو کج میکردی، میرفتی تو اتاقت و تا نازتو نمیکشیدن، بیرون نمیاومدی. الآن هم، همیشه صورتت کجه و میری تو اتاقت. یه هفته بود که سالم شده بودی. باز هم همونجوری شدی.
ـ تو هم به قول مادربزرگت، عین بابابزرگتی. اهل تلافی. یهجور رفتار میکنی تا آدم به غلطکردن میافته. بیمحلیهای تو، به احساس و رفتار و نیازهای آدم، از صدتا قهر هم بدتره.
ـ نیست تو هم خیلی به معذرت میافتی؟... عین مامانت مغروری. اینهمه تو دعواها من هربار گفتم ببخشید، با اینکه خیلی وقتها تقصیر تو بوده؛ ولی تو، نه یهبار ببخشید گفتی و نه تموم کردی قهرهاتو. دیگه چارهای برام نمیذاری، جز تلافی.
پروانه با حرف عطا، لحظهای یاد برنامهی روانشناسی تلویزیون که هفتهی پیش دیده بود، میافتد. از همان روز، با خودش تصمیم گرفت به جای قهر و دعوا، با عطا حرف بزند؛ ولی نمیداند چرا خودش بهجای حرفزدن دعوا را شروع کرد. اشکهایش را پاک میکند و روی مبل مینشیند. ساکت که میشود، عطا هم به آشپزخانه میرود و بطری نوشابهای سرمیکشد. با اینکه لجش میگیرد از مردش، همهی دادهایش را توی گلویش قورت میدهد و کلمات را بارها توی دهانش جابهجا میکند. انگار همهی کلمههای خوب، دهانش را میگزند و نمیتواند مهربان حرف بزند؛ ولی دلش میخواهد شروع کند. به عطا نگاه میکند و میگوید: «عطا ما حرف هم رو نمیفهمیم. ما بهجای اینکه از نیازهامون بگیم و از چیزهایی که ناراحتمون میکنه، فقط با هم دعوا میکنیم.»
عطا میخندد و میگوید: «باز میخوای بری پشت تریبون؟ ... ول کن. یک ثانیه پیش تموم شد. گذشته رو خاک کن.»
پروانه موجی به ابروهایش میدهد و میگوید: «تو یادگرفتی هروقت حرف میزنم، مسخرهم میکنی و بیخیالبازی درمییاری.»
عطا از آشپزخانه بیرون میآید و کنارش مینشیند.
ـ خوب باشه. ببخشید. بگو.
پروانه دستش را روی دستهای عطا میگذارد و همینطور که انگشتهایش را نوازش میکند، میگوید: «دقت کردی همهی یکسالونیم زندگیمون شده قهر و تلافی؟ دیگه از یک سال عشق دوران عقدمون خبری نیست.»
ـ خوب چون دلخوریهامون گیگابایت گیگابایت تو دلمون تلنبار شده.
پروانه دلش را سرچ میکند تا دلخوریهایش را بیرون بکشد.
ـ حرف بزنیم، خوب میشیم. اول من میگم. بیشتر از همه، دعواها و بیمحلیهات منو حرص میده. ... یه هفتهس تصمیم گرفتم عوض بشم. گفتم شاید رفتارم، باعث بهترشدن رفتارت بشه؛ ولی تو میخوای تلافی کنی. مثلاً از کی خرید خونه نمیکنی؛ نه نونی، نه دوغی... .
عطا تلویزیون را خاموش میکند و میگوید: «باور کن ما تو خونهمون دعوا ندیده بودیم بین مادر و پدرم. اونقدر تو دعوا کردی، منم یاد گرفتم. بس که قهرهات دیوونهم کرد، تلافی میکنم ببینی خوبه. یادته حتی تو صورتت نگات میکردم، نگام نمیکردی؟ هرچی باهات شوخی میکردم، محل نمیذاشتی؟ دماغتو میکشیدم. ... لپتو میکشیدم. انگار نه انگار که من آدمم. منم وقتی تو باهام آشتی میکردی، کممحلی میکردم تا بفهمی چقدر سخته. ... بس که از خریدهام ایراد گرفتی، دیگه دلم نمیخواد هیچی بخرم.»
ـ کاش فقط بیمحلیهات بود. همیشه مراسم فامیلهام که میشه، یا دعوا میکنی نمیریم، یا نمییای، یا دیرتر از همه مییای. ... شوخیهات زیاده و بهجا نیست. مثلاً خوشم نمییاد موقع رانندگی، حواست به اینور و اونور باشه. گاه دماغ منو میکشی، گاه... . منم استرس میگیرم تصادف کنیم.
ـ شوخیهام برای اینه که بخندی. ... بهخاطر اینکه تو منو دیوونه میکنی. هر وقت میریم مراسم، از قصد کارهاتو لفت میدی که دیر برسیم. تو مهمونی هم، مدام چشمغره میری که کم بخور یا نخند. کوفتم میکنی. از همه بدتر وقتی برمیگردیم، مدام میگی فلانی فلان گفت و فلانطور نگاه کرد. مامانت... .
پروانه میان حرفهای او میپرد و میگوید: «من از شوخی بدم مییاد. ... باور کن از قصد لفت نمیدم. فقط میخوام خوشتیپ و خوشگلتر از همه باشم. راست میگی؛ خیلی به بعضی مسائل گیر میدم.»
چشمهای عطا از تعجب گرد میشود و میگوید: «چی شده، تو یهبار تقصیرتو به گردن میگیری؟... خدایا شکرت.»
پروانه لوسبازی درمیآورد و میگوید: «حالا پررو نشو. ... زود باش تقصیرتو به گردن بگیر. ... تو که میدونی من معدهدرد دارم. بارها گفتم. چرا خوردنیهایی که من نمیتونم بخورم میگیری؟ نمیگی من حسرت میکشم؟»
ـ خب از قصد نمیخورم که تو حسرت نکشی. منم یهسری غذاها و خوراکیها رو دوست دارم. تازه، از وقتی فهمیدم چندبار خوراکیهامو انداختی آشغالی، دیگه کمتر میخرم.
پروانه سرش را روی شانههای عطا میگذارد و میگوید: «29 سال بریم عقب، یک ساعت دیگه به دنیا مییای. حیف شد نرفتیم رستوران. میخواستم سورپرایزت کنم.»
عطا بوسهای بر پیشانی پروانه میزند و میگوید: «یعنی الآن تو 25 سال ازم بزرگتری؟... نزنی. ... شوخی کردم. ... ببخشید. ممنونم. قول میدم دیگه تلافی نکنم و بهجاش باهات حرف بزنم.»
پروانه عاشقانه در چشمهای او نگاه میکند و میگوید: «منم برای همهی روزهای گذشته، معذرت میخوام و قول میدم قهر نکنم و کینه بهدل نگیرم و باهات حرف بزنم.»
ناگهان عطا از جایش میپرد و میگوید: «موبایلم کو؟ بده زنگ بزنم و به همهی مهمونها بگم اگه رفتن، برگردن که با همسرجونم داریم میریم رستوران.»