نوع مقاله : پسغام زن
ستاره سهیلی
من هم مثل تمام بچههایی که وقتی ازشان میپرسیدند: میخواهی در آینده چه کاره شوی؟ پزشکی را انتخاب میکردم و در عالمِ خیال، خانم دکتر میشدم. پیراهن سفید بابا- که تا نوک پایم میآمد- روپوشِ پزشکیام میشد و مداد رنگیهایم آمپولهای تند و تیزی که مخصوص بچهها بود و سوزن نداشت تا دردشان نیاید. نسخه هم مینوشتم؛ دفتر نقاشیام را ورق ورق کرده بودم و خطوط ممتد و نامعلومی میکشیدم که نام قرص و شربت بودند. چند بار هم داداش کوچیکه که مثلاً داشت خفه میشد را کشاندم توی اتاق و مشتهایم را کوبیدم به قفسهی سینهاش و احیایش کردم! رؤیای دکتر شدن را تا نوجوانی با خودم کشاندم و بعدش فهمیدم دیدن صدبارهی درد و مرگ و مرض با روحیهی حساس و شکنندهام جور نیست، پس بوسیدمش و گذاشتمش کنار. تا چند وقت پیش که رؤیای خانم دکتر شدنم دوباره جان گرفت. البته خانمِ دکتر شدن. درست حدس زدید! یک فروند آقای دکتر، سوار بر روپوش سفید پزشکی به منزلمان نزول اجلال فرمودند و نسخهی سرنوشتمان را پیچیدند. طبق رسومات شهر و دیار ما اول مادرشان تماس گرفته بودند و آنقدر دکتر دکتر کرده بودند که اسمِ داماد در ذهن مادر ما دکتر ثبت شده بود. گوییا دکتر، اسم نداشت و همه به اسمِ دکتر فلانی میشناختندش. پس با این شدّت و حدّت، خانم دکتر خطاب شدنِ بنده هم روی شاخش بود. دردسرتان ندهم روز موعود فرا رسید. ما با کلی زحمت خودمان را آماده کرده بودیم. آخر از هیچ کس که پنهان نیست از شما چه پنهان؟ تا آن روز، خواستگار دکتر نداشتیم و کلی استرس داشتیم. قرار بود ساعت هشت، خدمتمان برسند. مادرش گفته بود که تا هفت کشیک است و از آنور(یعنی بیمارستان) مستقیماً میآید اینور(یعنی خواستگاری). ساعت از نُه گذشت و نیامدند. داداش کوچیکه، نصف میوه و شیرینیها را خورد و نیامدند. بابا دو سه باری شام خورد و نیامدند. مامان کلی حرص خورد و نیامدند. من هم داشتم خودم را میخوردم که بالأخره آمدند. چه آمدنی! چشمان آقای دکتر به سختی باز میشد و پاهای آقای دکتر به سختی حرکت میکرد. بابا لبهایش را کج و کوله کرد که یعنی مشکوک است. مادر دکتر تا لبهای بابا را دید گفت: آقای دکتر از دیشب شیفت بوده و الان هم یه مریض اورژانسی داشته و به خاطر همین دیر کردهاند. یاد احیای قلبی داداش کوچیکه افتادم و خندهام را خوردم. مامان مُدام میوه و شیرینی تعارف میکرد. نمیدانم چرا مادر آقای دکتر اینقدر به من اصرار میکرد که شیرینی و شربت بخورم! اضطراب، راهِ گلویم را بسته بود و آب دهانم را هم به زور قورت میدادم. لیوان شربت را از دستش گرفتم و گفتم: « ممنون! من شیرینی و شربت نمیخورم.» ابروهایش را بالا انداخت. سر تا پایم را ورانداز کرد و گفت:« یعنی رژیمی؟» دستپاچه شدم و گفتم:« نه! کلاً نمیتونم شیرینی بخورم.»
مامان که مثل همیشه مسئول راست و ریس کردن سوتیهای من بود، دسته گُلِ بزرگ و رنگارنگ را از روی میز برداشت و داد به من تا بگذارمش توی گلدان که ناگهان یک چیزی از لابهلای برگها سُر خورد و افتاد روی زمین. کارتِ روی گُل بود. تویش نوشته بود: «آقای فلانی! با آرزوی سلامتی و بهبودی. ارادتمند: بهمانی» چشمان خستهی دکتر داشت از حدقه درمیآمد. داداش کوچیکه پقی زد زیر خنده. مادرِ آقای دکتر که میخواست قضیه را ماستمالی کند؛ گفت: « آخه انگار دخترتون مرضِ قند دارن گفتیم ثواب عیادت رو بُرده باشیم.»