نوع مقاله : پسغام زن

10.22081/mow.2018.66446

ستاره سهیلی

 

من هم مثل تمام بچه­هایی که وقتی ازشان می­پرسیدند: می­خواهی در آینده چه کاره شوی؟ پزشکی را انتخاب می­کردم و در عالمِ خیال، خانم دکتر می­شدم. پیراهن سفید بابا- که تا نوک پایم می­آمد- روپوشِ پزشکی­ام می­شد و مداد رنگی­هایم آمپول­های تند و تیزی که مخصوص بچه­ها بود و سوزن نداشت تا دردشان نیاید. نسخه هم می­نوشتم؛ دفتر نقاشی­ام را ورق ورق کرده بودم و خطوط ممتد و نامعلومی می­کشیدم که نام قرص و شربت بودند. چند بار هم داداش کوچیکه که مثلاً داشت خفه می­شد را کشاندم توی اتاق و مشت­هایم را کوبیدم به قفسه­ی سینه­اش و احیایش کردم! رؤیای دکتر شدن را تا نوجوانی با خودم کشاندم و بعدش فهمیدم دیدن صدباره­ی درد و مرگ و مرض با روحیه­ی حساس و شکننده­ام جور نیست، پس بوسیدمش و گذاشتمش کنار. تا چند وقت پیش که رؤیای خانم دکتر شدنم دوباره جان گرفت. البته خانمِ دکتر شدن. درست حدس زدید! یک فروند آقای دکتر، سوار بر روپوش سفید پزشکی به منزلمان نزول اجلال فرمودند و نسخه­ی سرنوشتمان را پیچیدند. طبق رسومات شهر و دیار ما اول مادرشان تماس گرفته بودند و آن­قدر دکتر دکتر کرده بودند که اسمِ داماد در ذهن مادر ما دکتر ثبت شده بود. گوییا دکتر، اسم نداشت و همه به اسمِ دکتر فلانی می­شناختندش. پس با این شدّت و حدّت، خانم دکتر خطاب شدنِ بنده هم روی شاخش بود. دردسرتان ندهم روز موعود فرا رسید. ما با کلی زحمت خودمان را آماده کرده بودیم. آخر از هیچ کس که پنهان نیست از شما چه پنهان؟ تا آن روز، خواستگار دکتر نداشتیم و کلی استرس داشتیم. قرار بود ساعت هشت، خدمتمان برسند. مادرش گفته بود که تا هفت کشیک است و از آن­ور(یعنی بیمارستان) مستقیماً می­آید این­ور(یعنی خواستگاری). ساعت از نُه گذشت و نیامدند. داداش کوچیکه، نصف میوه و شیرینی­ها را خورد و نیامدند. بابا دو سه باری شام خورد و نیامدند. مامان کلی حرص خورد و نیامدند. من هم داشتم خودم را می­خوردم که بالأخره آمدند. چه آمدنی! چشمان آقای دکتر به سختی باز می­شد و پاهای آقای دکتر به سختی حرکت می­کرد. بابا لب­هایش را کج و کوله کرد که یعنی مشکوک است. مادر دکتر تا لب­های بابا را دید گفت: آقای دکتر از دیشب شیفت بوده و الان هم یه مریض اورژانسی داشته و به خاطر همین دیر کرده­اند. یاد احیای قلبی داداش کوچیکه افتادم و خنده­ام را خوردم. مامان مُدام میوه و شیرینی تعارف می­کرد. نمی­دانم چرا مادر آقای دکتر این­قدر به من اصرار می­کرد که شیرینی و شربت بخورم! اضطراب، راهِ گلویم را بسته بود و آب دهانم را هم به زور قورت می­دادم. لیوان شربت را از دستش گرفتم و گفتم: « ممنون! من شیرینی و شربت نمی­خورم.» ابروهایش را بالا انداخت. سر تا پایم را ورانداز کرد و گفت:« یعنی رژیمی؟» دستپاچه شدم و گفتم:« نه! کلاً نمی­تونم شیرینی بخورم.»

 مامان که مثل همیشه مسئول راست و ریس کردن سوتی­های من بود، دسته گُلِ بزرگ و رنگارنگ را از روی میز برداشت و داد به من تا بگذارمش توی گلدان که ناگهان یک چیزی از لابه­لای برگ­ها سُر خورد و  افتاد روی زمین. کارتِ روی گُل بود. تویش نوشته بود: «آقای فلانی! با آرزوی سلامتی و بهبودی. ارادتمند: بهمانی» چشمان خسته­ی دکتر داشت از حدقه درمی­آمد. داداش کوچیکه پقی زد زیر خنده. مادرِ آقای دکتر که می­خواست قضیه را ماست­مالی کند؛ گفت: « آخه انگار دخترتون مرضِ قند دارن گفتیم ثواب عیادت رو بُرده باشیم.»