نوع مقاله : مشاوره
نعمت الله سعیدی
دلهای کوچک، غصههای بیارزش (پدیدهی مدرن افسردگی در زندگی ایرانیها)
مرگ «در» آمریکا
نود درصد فیلمهای مستهجن جنسی و پورن، در آمریکا تولید میشود. هشتاد درصد قرصهای مسکن و آرامبخش نیز، در همین کشور مصرف میشود. آیا رابطهای مستقیم و معنادار بین این دو آمار وجود دارد؟ آیا این ارقام نشان میدهد که ما ایرانیها، خوشبختیم و آمریکاییها بدبخت؟ ممکن است این اعداد و درصدها، کمی بالا و پایین نقل شده باشد، یا در طول زمان تغییر کنند یا حتی بتوان آمارهای دیگری، چون میزان مصرف داروهای ضدافسردگی، آمار اعتیاد به الکل، آمار سقط جنین، آمار استفاده از اسلحه و تیراندازی، ازدواج سفید، ازدواج با حیوانات، ازدواج با خود و... را نیز به موارد قبلی افزود، اما اصل مطلب اینجاست که آیا استناد به چنین آمارهایی، منطقی و حرف حساب است؟ شاید آری و شاید هم نه.
حرف حسابزدن معانی مختلفی دارد. قدیمیها معمولاً منظورشان از حرف حساب، حرفهای منطقی بود؛ همان منطقی که اتفاقاً بعدها، از سوی ریاضیدانان به مبانی «ریاضیات جدید» بدل شد. معنای دیگر حرف حساب، سخنانیست که مبتنی بر وحی یا حدیث باشد؛ یعنی حرفهایی که حساب و کتاب داشته باشند (و در اینجا منظور از «کتاب»، همان قرآن کریم و سنت ائمهی اطهار(ع) است). حرف حسابزدن در این معنا، یعنی حرفهایی که براساس سند و مدرک باشند؛ اما یک نوع حرف حساب دیگر هم باقی میماند که منظور از آن، همان حرفهای مبتنی بر ارقام و آمار است. اگر کسی چیزی را نشمرده بود و عدد و رقم ارائه میکرد، به او میگفتند حرف بیحساب نزن؛ یعنی اول برو بشمار، آمار بگیر و بعد ادعا کن. این آخری، همانیست که این روزها به «تفکر آماری» مشهور شده است؛ یعنی حرفزدن و ادعاکردن براساس آمار و ارقام.
تمدن مدرن نیز تعاریف متعددی دارد که کاری با آنها نداریم؛ اما احتمالاً شنیدهاید که یکی از ویژگیهای مهم مدرنیسم، غلبه و سیطرهی همین تفکر آماری و تجربهگراییست. البته متفکرانی که از این نظر تمدن معاصر را نقد میکنند، منظورشان این نیست که آمار و ارقام مهم نیستند، یا تجربهگرایی فینفسه غلط است، بلکه منظورشان افراط در این مورد و نادیدهگرفتن باقی انواع روشهای تفکر است. همچنین ویژگی دیگر این تمدن نیز، شیوع گستردهی انواع بیماریهای روانی و در رأس آنها، انواع مختلف استرسها، اسکیزوفرنیها و افسردگیهاست.
مردم، معمولاً از ویروسها و میکروبهای نوظهور خبرها و مطالب زیادی میشنوند (ویروسهایی که عامل بیماریهایی نوظهور و جدید مثل ایدز و جنون گاوی میشوند)؛ اما طیفهای گستردهای از بیماریهای روحی و روانی نوظهور نیز وجود دارند که معمولاً مخاطبان از آنها بیاطلاعاند، یا آنطور که باید و شاید به این موضوع دقت نمیکنند. تا جایی که میتوان زندگی در جهان مدرن را زندگی میان انواع استرسها و فشارهای روانی دانست. آیا بین این دو (یعنی سیطرهی تفکر آماری و گسترش افسردگیها)، رابطههایی منطقی و واقعی وجود دارد؟ درواقع با معیار قراردادن خود همین تجربهگرایی، پاسخ پرسش اخیر مثبت است؛ یعنی حداقل همین تجربه، ثابت میکند بین تجربهگرایی افراطی و شیوع گستردهی انواع افسردگیها، باید رابطهی مستقیمی وجود داشته باشد و همین آمار و ارقام، این ادعا را تأیید میکنند. مگر نه اینکه یک متخصص آمار و کارشناس تجربهگرا در این موارد (یعنی وقتی نمودارهای دو موضوع با هم افزایش یا کاهش مییابند)، همین را میگوید؟
میانتیتر: فاضلاب آمار
میدانیم که آمریکاییها، اتکا و اهتمام عجیبی به آمار و ارقام دارند؛ طوری که در هیچ جای دنیا، بهاندازهی این کشور، با مؤسسات تحقیقاتی مبتنی بر آمار مواجه نیستیم. تا چند سال پیش که تلویزیون بین تمامی رسانههای جمعی، از همه موفقتر و جلوتر بود، مردم آمریکا بهطور متوسط روزی بالای پنج ـ شش ساعت پای گیرندههای تلویزیونی مینشستند و برنامههای مختلف را تماشا میکردند. این آمار و ارقام برای کودکان یا زنان خانهدار، بیش از نه ساعت در شبانهروز بود. قاعدتاً مهمترین و بیشترین منبع درآمد شبکههای تلویزیونی نیز، از راه جذب آگهیهای تبلیغاتی بود. خلاصه شبکههای متعدد تلویزیونی، صبح تا شب برنامه پخش میکردند و مردم به تماشای تلویزیون مینشستند و مؤسسات پژوهشی، همچنان از زمین و زمان آمار میگرفتند؛ اما تولید برنامهها و فیلم و سریالهای تلویزیونی، هزینهبردار است. کانال تلویزیونی معمولی، درست مثل هیولایی همیشهگرسنه است؛ هیولایی که میلیونها دلار فیلم و تولیدات تلویزیونی را ساعت به ساعت میبلعد و پس از پخش آنها، باید دوباره با تولید آثار جدید تغذیه شود؛ وگرنه تعداد مخاطبان یک شبکه، کاهش مییابد. این، یعنی کاهش مراجعهی شرکتها و کارخانهها برای سفارش تبلیغات. از آن طرف، پخش خود همین تبلیغات نیز (که مثل باجگرفتن از مخاطب است)، میتوانست به یکی از عوامل مهم کاهش تعداد مخاطبان بدل شود؛ اما آمارها نشان میداد که مدتیست تعداد مخاطبان برنامههای تلویزیونی افزایش داشته است؛ در حالی که تأثیر آگهیهای تبلیغاتی بر مصرفکنندگان سیر نزولی دارند. در این سیکلهای مرتبط به هم، از یک سو صاحبان صنایع و از طرف دیگر مدیران شبکههای تلویزیونی، گیج شده و مانده بودند چه کنند. چرا افزایش تعداد مخاطبان تلویزیونی، باعث افزایش تأثیر تبلیغات نمیشود؟ طبق معمول، باز هم این مؤسسات آماری و پژوهشی بودند که باید رابطههای جدید را کشف میکردند و چارهای میاندیشیدند.
ناگهان کارشناس عادی، متعلق به یکی از همین مؤسسات آماری، بهطور اتفاقی متوجه دو نمودار و جدول آماری شد؛ آمارهایی که نهتنها ظاهراً، بلکه باطناً (و وجداناً) نیز، نباید ربطی به هم داشته باشند؛ اما ربط داشتند، آن هم از نوع افزایشی مثبت و همزمان. توضیح اینکه مثلاً بین افزایش تخمریزی پروانهها، افزایش تعداد جراحیهای پیوند کبد و افزایش حملات آمریکا به عراق و افغانستان، نباید در حالتهای عادی رابطههای مستقیمی وجود داشته باشد؛ اما ممکن است کارشناس آمار متوجه شود که هر وقت میزان حملات نظامی آمریکا به کشورهای خاورمیانه افزایش مییابد، تعداد جراحیهای پیوند کبد و میزان تخمریزی پروانهها نیز افزایش پیدا میکند (یعنی عامل همزمانی، آنها را به هم ربط میدهد). اینجا از دو مسیر میتوان این ارقام را به هم ربط داد: ممکن است کارشناس عامل جنگ و پیوند اعضا را مورد توجه قرار دهد و بگوید هرگاه ارتش آمریکا بیشتر به کشورهای جهانسوم حملهی نظامی میکند، میزان قاچاق اعضای بدن انسان نیز افزایش مییابد و باعث رشد تعداد جراحیهای پیوند کبد میشود؛ اما کارشناس دیگری (به سفارش وزارت جنگ آمریکا) بگوید هرگاه پروانهها بیشتر تخمریزی میکنند، پروانههای بیشتری در آسمان پرواز میکنند و رانندهها یا موتورسوارهای بیشتری حواسشان پرت میشود، تصادف میکنند، مرگ مغزی میشوند و کبدشان را به بیماران نیازمند هدیه میکنند. اینجا برای پیداکردن قطعی و درست، باید با دقت بیشتری جدولهای آماری را بررسی کرد و دید که افزایش کدامیک از این دو مورد (حملهی نظامی یا تخمریزی پروانهها)، با افزایش تعداد پیوند اعضا تناسب و همزمانی دقیقتری دارد و مثلاً اگر ثابت شد هر سه مورد دقیقاً با یکدیگر مناسبت دارند، نتیجه گرفت که هرگاه پروانهها بیشتر تخمریزی میکنند، سیاستمداران آمریکایی بیشتر عصبانی میشوند و دستور حمله به کشورهای خاورمیانه را میدهند و قاچاق اعضای بدن بیشتر میشود، و الی آخر.
سرتان را درد نیاورم. کارشناس مذکور در مثال قبلی، متوجه شد حجم فاضلابهای شهری، در دقایق و ساعاتی که شبکههای تلویزیونی معمولاً بیشتر آگهی تبلیغاتی پخش میکنند، افزایش مییابد (که در آن دوران بهصورت جداگانه پخش میشد؛ نه بین برنامهها و وسط فیلم و سریالها). این یعنی چه؟ یعنی اینکه مخاطبان هنگام پخش آگهی تبلیغاتی، بیشتر دستشویی میروند و این، یعنی تیزرهای تبلیغاتی را نگاه نمیکنند. اینجا بود که فهمیدند مشکل در خود تبلیغات و آگهیهای تلویزیونیست و از همین مقطع بود که تولیدکنندگان تلویزیونی، متوجه شدند کیفیت خود تیزرهای تبلیغاتی نیز بسیار مهم است و موضوعیت دارد؛ طوری که بهتدریج جذابیت و کیفیت برخی از این تیزرهای تبلیغاتی از خود فیلم و سریالها بیشتر شد و اتفاقاً یکی از مهمترین عوامل افزایش کیفیت این تبلیغات، افزایش استفاده از سکس بصری و تصاویر تحریکآمیز جنسی از زنان بود (جالب اینجاست که همین موضوع را دوباره همان آمار حجم فاضلابهای شهری تأیید میکرد؛ یعنی هرچه ساخت تیزرهای تبلیغاتی قویتر میشد، میزان دفع فاضلاب کاهش مییافت). همچنین تصمیم گرفتند که آگهیهای تبلیغاتی را بین فیلمها و برنامهها پخش کنند.
الغرض؛ وقتی از افزایش دفع فاضلاب بتوان به مشکلات موجود در تیزرهای تبلیغاتی تلویزیون پی برد، چرا نتوان از همین افزایش همزمان تفکر آماری و میزان افسردگی، نتایج مستقیم گرفت؟ چرا باید هشتاد درصد از کل تولیدات داروهای آرامبخش جهان در کشوری مصرف شود که نود درصد از فیلمهای پورن کل دنیا را تولید میکند؟ آنهم کشوری که همزمان، بالاترین میزان زندانیهای جهان یا تعداد فرزندان حرامزاده را دارد. آیا واقعاً بین میزان مدرنیزاسیون کشورهایی مثل ژاپن (توسعهیافتهترین کشور آسیایی) و آمارهای افسردگی و خودکشی، رابطهای جدی وجود دارد؟ دوباره بپرسیم: آیا این حرف حسابها (یعنی آمار و ارقام)، ثابت میکنند آمریکاییها بدبختاند و ما خوشبختیم؟ از کجا معلوم که آمریکاییها و ژاپنیها بدبخت نباشند و امثال ما بدبختتر؟ اصلاً خوشبختی و بدبختی چیست و شادی و افسردگی به چه معناست؟ آیا برای معناکردن این کلمات و مفاهیم، فقط آمار و ارقام کفایت میکنند؟
میانتیتر: بلا، بلاتر، بلاترین
حضرت امیر(ع) میفرمایند: «یکی از بلاها و مصیبتها، فقر است؛ مصیبتتر از آن بیماری جسم و سختتر از آن دو، بیماری دل و جان» (تحف العقول، ص۳۴۳). اینجا منظور از بیماری دل و جان، همان مشکلات و بیماریهای روحی و روانیست که افسردگی، یکی از شایعترین آنهاست. البته معنای واقعی روح، با روان یکی نیست. روانکاوان و روانپزشکان معاصر، درواقع مشکلات نفس را بررسی میکنند و نه روح را. فعلاً بگذریم.
فقر و نداری، کم مصیبتی نیست. بیشتر کسانی که میگویند پول و ثروت مهم نیست، تقریباً حرف مفت میزنند. وقتی سال به سال نتوانی خانوادهات را به مسافرت ببری، وقتی نتوانی سادهترین گوشیها و تبلتها را برای بچههایت بخری، وقتی نتوانی برای دخترت ابتداییترین وسایل جهیزیه را فراهم کنی، وقتی نتوانی برای پسرت مراسم سادهی عروسی بگیری، وقتی پول نداری دندانهایت را درست کنی و میبینی که یکییکی میپوسند و میریزند و وقتی کابوس عقبافتادن کرایهی خانه ماه به ماه دنبالت افتاده و دست از سرت برنمیدارد، چطور میتوان افسرده نبود؟ خلاصه آدمهای عاقل، یا پول دارند یا افسردهاند.
بالاتر از مصیبت فقر، گرفتاری و بیماری جسم است. آدم فقیر پول ندارد که گوشت، میوه یا شیرینی بخرد و بخورد؛ اما آدمی که قند، اوره و چربی دارد، پول هم داشته باشد که اینها را بخرد، نمیتواند بخورد. اگر هم گاهی ناپرهیزی کند و بخورد، عذاب وجدان نمیگذارد لذتی ببرد. میخورد و حالش بدتر میشود؛ اما اگر این چیزها گیر فقیر بیاید، میخورد و کیف دنیا را میکند. هیچکس مثل آدم فقیر، نمیتواند قدر چیزهایی مثل دو سیخ کباب و نیمکیلو گلابی را بداند؛ همانطور که هیچکس مثل یک آدم مریض مولتیمیلیاردر، معنای عافیت و سلامت را درک نمیکند. آدم وقتی مریض میشود، تازه میفهمد که افراد سالم چه ثروتی دارند. تازه روی تخت بیمارستان متوجه میشود که هیچ ثروتی، با سلامت برابری نمیکند. اگر تمام دنیا را هم داشته باشی، یک دیسک کمر، مرض قند، آلرژی حاد یا دنداندرد معمولی، زندگیات را به جهنم بدل میکند. بیماری روحی و روانی هم که حالش معلوم است: بدترین مریضهایی که روحیهیشان خوب است، حالشان بهتر از آدمهاییست که مشکلات فکری و روانی دارند. در بیماریهای معمولی، این جسم انسان است که مشکل دارد؛ اما در بیماریهای روحی و روانی، این خود ماییم که ذاتاً دچار مشکل شدهایم؛ یعنی دست و پایمان درد نمیکند، بلکه خودمان به درد بدل میشویم.
تا اینجا قضیه از این قرار است که آدم اگر فقیر باشد افسردگی میگیرد، بیمار باشد افسردگی میگیرد، مشکلات روحی داشته باشد افسردگی میگیرد و فقیر باشد و بیماری بگیرد، افسردگی در افسردگی میگیرد. بر همین قیاس، وای به حال فقیر مریض روانی؛ یعنی مثلث مدرنیته.
اصلاً اگر دقت کنیم، اصل مطلب همین حال خوب است و آدمها دربهدر دنبال حال خوب میگردند. تا پول و ثروت به حال خوش بدل نشود، هیچ ارزشی ندارد. اگر پول حال آدم را بد میکرد، کسی دنبال آن میرفت؟ درواقع، احساس فقر و فلاکت است که آدم را مفلوک و بدبخت میکند، نه خود آن. سلامت نیز همینطور است. قورباغهها یک دلار هم پول ندارند؛ اما احساس بدبختی نمیکنند و اگر ولشان کنیم، صبح تا شب آواز میخوانند و دوبرابر پروانهها تخمریزی میکنند. آیا دیدهاید کسی به سنگ یا آجر شکسته، استامینوفن یا والیوم ده بدهد؟ نمیدانم تا به حال الاغی را در حال خوردن پوست هندوانه دیدهاید؟ من بعید میدانم هیچیک از افراد خاندان راکفلر، یا شاهزادگان آل سعود، یا سناتورهای آمریکا یا حتی ترامپ که رئیسجمهور کشور ابرقدرت جهان است، بهاندازهی این حیوان در آن حالت، احساس رضایت از زندگی داشته باشد. گذشته از مزاح، اگر برای یکبار هم که شده، صورت یک الاغ را از نزدیک دیده و به صدای ملچ و ملوچ پوستهندوانهخوردنش گوش کرده باشید، یقیناً این ادعای اخیر را تأیید خواهید کرد.
میانتیتر: تولید انبوه مخاطبان منحصربهفرد
نکبتنیوزها
با توجه به آنچه گذشت، شیوع گستردهی افسردگی در دنیای معاصر مربوط به کدامیک از این مشکلات است؟ اگر فقر را کمبود امکانات معنا کنیم، با هر حساب و کتابی سمند و پراید، از بهترین کالسکهها و تختروانهای پادشاهان هخامنشی راحتتر است. کوروش کبیر هم وقتی میخواست مثلاً از تهران تا همدان یا کرمانشاه برود، اولاً چند روز طول میکشید و در ثانی اگر هم میخواست کل مسیر را با اسب بتازد، وقتی به مقصد میرسید، تمام کتوکولش درد میگرفت. با امکانات پزشکی آن دوره، اگر میخواست یک دندان کرمخوردهی معمولی را بکشد، تمام اجداد تاجدارش میآمدند جلوی چشمش و صدها شمع نیز، نمیتوانست فضای داخل کاخ را مثل یک نورافکن معمولی و چهار عدد مهتابی کممصرف روشن کند. بهترین آشپزها هم نمیتوانستند یک بستنی کاکائویی معمولی را برای پادشاه درست کنند. خلاصه، بعید است مشکل در خود مفهوم مادی و فیزیکی «امکانات» باشد؛ زیرا فقیرترین انسانهای معاصر نیز ممکن است امروز از امکاناتی برخوردار باشند که قویترین امپراتوران سابق از آنها بیبهره بودند. بسیاری از عوامل دیگر نیز میتوانند مطرح باشند که فعلاً از آنها میگذریم. مثلاً خود همین رژیم غذایی میتواند در بروز بسیاری از انواع بیماریهای روحی و افسردگیها مؤثر باشد (بهویژه رژیم غذایی با طبع سرد که دربارهی بروز افسردگی بسیار مؤثر است، مانند برنج). اینها عواملیست که تقریباً بین تمام ملتها و کشورهای معاصر وجود دارد؛ اما اگر بخواهیم دامنهی حرفهای خود را فقط محدود به ایران معاصر کنیم، قطعاً یکی از اصلیترین و مهمترین عوامل، مواردیست که کاملاً به مسائل سیاسی و رسانهای بازمیگردد. چهل سال است که مردم ما با شدیدترین، پیچیدهترین و حرفهایترین حملات رسانهای مواجه هستند؛ مثلاً از صدها شبکهی فارسیزبان ماهوارهای گرفته تا شاید صدهاهزار سایت اینترنتی و وبلاگ، گروه و کانال تلگرامی و پیج اینستاگرامی و توئیتری بهاضافهی دهها نشریهی داخلی (معروف به اپوزیسیون و منتقد)، فقط اعصاب و روان مخاطب ایرانی را هدف گرفتهاند. در این بیسابقهترین و پرحجمترین تهاجم رسانهای تاریخ جهان، القای یأس و ناامیدی، یکی از اصلیترین محورهای فعالیت این رسانههای رنگاوارنگ است؛ رسانههایی که با تمام توان خویش (و با استفاده از انواع تجربیاتی که در طول قرنها آموختهاند)، ایجاد افسردگی را هدفگذاری کردهاند و نمیگذارند زیر رگبار مداوم اخبار منفی، کوچکترین کورسوی امید و آرامشی بر مخاطبان بتابد. چرا؟ چون این روزها هرقدر ادعای سیاستمداری ما بالاست، عموماً سواد رسانهایمان پایین است و خیال میکنیم هرچه پستها و مطالب فاجعهبارتری منتشر کنیم، منحصربهفردتر به نظر میآییم و بیشتر لایک میگیریم. نمیدانم چطور ممکن است نودوپنج درصد مردم یک جامعه، یکدفعه همه با هم منحصربهفرد باشند و بمانند؟ (بسیاری دچار سندرم «خودفرهیختهپنداری» شدهاند و خیال میکنند ماهوارهها و «نفرتنیوزها»، فقط عوامالناس را هدف گرفتهاند و فریب میدهند.)
خلاصه با هر حساب و کتابی در ایران امروز، تهاجم رسانهای در صدر عوامل استرسزا قرار دارد و مهمترین عامل ایجاد افسردگیست؛ اما نمیتوان همهچیز را به همین عامل محدود کرد. باید دید چطور و چرا ملتی دچار چنین مواردی میشوند؛ وگرنه در همین حال میبینیم که مردم ما، خودشان بلدند چگونه مثلاً با ایجاد انواع و اقسام کانالهای جوک و طنز، با این امواج سهمگین سیاهنمایی مقابله کنند.
بخش عمدهای از وجود پدیدهی افسردگی بین ایرانیان معاصر، مستقیم و غیرمستقیم، به مسائل سیاسی بازمیگردد و در این موضوع، شکی نیست. با این حال، اصل مسئله اینجاست که به ارتباطات و تناسبات ذاتی مدرنیته و افسردگی (در کشورهای مدرن) دقت کنیم؛ آنهم وقتی توانسته باشیم بین توسعهیافتگی واقعی و مدرنیته تمایز قائل شویم. اندیشمندان ما، هنوز هم دقت ندارند که نهتنها مدرنیته و توسعهیافتگی از یک جنس نیستند، بلکه حتی بسیاری از اوقات مدرنیتهی فرهنگی، مانع توسعهیافتگی واقعی اقتصادی و تکنولوژیک است.
ذات مدرنیته، فردگراییست و فردگرایی نیز، همیشه برابر با فردیت نیست. فردیت در معنای واقعی خود، مهمترین مبنای هویتمندیست؛ اما فردگرایی، ضد هویت است. فردیت واقعی یک انسان، همواره در دل مناسبات جمعی شکل میگیرد (زیرا انسان، ذاتاً مدنیالطبع است)؛ اما مدرنیتهی فرهنگی، «وطن»ها را به «غربت» بدل میکند و اسمش را میگذارد دهکدهی واحد جهانی.
ما هنوز دقت نداریم که یکی از مهمترین مسائل فیلسوفان مدرنیته، توضیح و تبیین این مطلب است که چرا نباید خودکشی کرد؟ در چنین دنیایی، یا ایمان به جهان غیب و خدا انکار میشود یا به بهانهی جدایی دین از سیاست، از بخش عمده و اصلی متن زندگی اجتماعی کنار گذاشته شده است و به یکسری مفاهیم انتزاعی و بیارزش بدل میشود که بود و نبودشان فرق خاصی نمیکند؛ یعنی حتی در بهترین حالت نیز ایمان به خدا، یک داروی مسکّن میشود. چنین انسانی، حتی خدا را نیز برای خودش میخواهد؛ خواستههایی که نهتنها اکثرشان مربوط به همین دنیای بیارزش است، بلکه در دل خود همین ساختارها و مناسبات دنیایی قرار دارند؛ دنیایی که مواردی چون ایمان و توکل در هیچیک از ارقام و نمودارهای آماری آن، تأثیر یا حتی کوچکترین نشانهای ندارند؛ دنیایی که تمام عرصههای رقابتی آن، در میدانهای سرمایهداری خلاصه شدهاند. برای همین همواره کمتر از یک درصد مردم جهان میتوانند احساس خوشبختی کنند (بیش از نود درصد ثروت جهان، در دست کمتر از ده درصد است). باقی مردم همواره با نوعی احساس کمبود و عقبماندگی دست و پنجه نرم میکنند. بگذریم از اینکه حتی همان یک درصد سرمایهداران اصلی جهان نیز، با احساس واقعی خوشبختی بیگانهاند؛ زیرا در دنیای بدون ایمان، غیر از مرگ و نیستی، عاقبتی در انتظار شخص نیست. چه مقدار ثروت و دلار با یک ساعت عمر برابری میکند و کدام سرمایهدار است که از این نظر (صرف عمر برای کسب سرمایه) زیان نکرده باشد و کدام زیانکاریست که افسرده نشود؟
حکایت ما ایرانیهای معاصر در این وانفسای مدرنیتهی جهانی، حکایت همان پروانهها و رشد آمار پیوند کبد است؛ زیرا علاوه بر تمام استرسها و افسردگیهایی که ذاتی سبک زندگی مدرن است، استرس این را داریم که مدرن شویم و اگر نشویم، افسردگی میگیریم. برای همین، عمریست که ژاپنیها در کشورشان خودکشی میکنند و ما خودکشی میکنیم که کشورمان، ژاپن شود.