نوع مقاله : مادرانه
فاطمه شهیدی
دخترم علیرغم میل من و بدون هیچگونه اجبار و حتی ترغیب، کمی پیش از سن تکلیف اصرار به حجاب داشت و یکی دو سال بعد، باز هم علیرغم میل من و بدون هیچگونه اجبار و حتی ترغیب، اصرار به پوشیدن چادر مشکی داشت. میگویم «علیرغم میل من»، نه چون که من با اینها مخالف بودم، بلکه چون همیشه نگران قضاوت اطرافیان هستم. این مسئله مرا ناراحت میکرد که تصور شود دختر کوچکم را پیش از تکلیف، مجبور به رعایت حجاب و تحمل سختیهایش کردهام یا پس از تکلیف، ملزم به پوشیدن چادر میکنم. صورت معصوم دختر دو ـ سهسالهی معلم بسیار متدین دوران ابتداییمان، در حالی که ناراحت و کلافه بود و گره محکم روسریاش کج شده بود، در خاطرم هست و دختران کوچک آشنایان که قادر به جمعوجورکردن چادرهای مشکی روی سرشان نبودند. حس ناخوشایند تحمیل و تکلیف «ما لایطاق»، آنهم فراتر از دستور الهی، با این تصاویر همراه بود و مرا به گریز از آنها وامیداشت؛ اما دختر من، بدون اینکه هیچیک از اینها را بداند، پوششی برای خودش میخواست که زمینهی همان قضاوتها و تصورها را پیش میآورد. حالا من مانده بودم و خواست و اصرار دخترم. شرایطی پیش آمده بود، خارج از همهی احتمالاتی که پیش از آن محاسبه کرده بودم. گاهی تمام خلاقیت مادرانهام را بهکار میبستم تا او مجال انتخاب پوشش مورد علاقهاش یا امکان دسترسی به آن را پیدا نکند. اما بهزودی به یاد آوردم در سبک تربیتی غایی من، این روش در ماهیت خود، تفاوتی ندارد با آنچه از آن میگریزم.
تعامل و گفتوگو با دخترم در طول این چند سال (از هفت تا یازدهسالگی)، اصولِ شکل دیگری از تربیت را برایم ظاهر کرد که تعابیر کلیشهای بسیاری دربارهی آن شنیده بودم؛ اما هنوز حقیقتش را درک نمیکردم. او دوست داشت و تلاش میکرد مثل من باشد، مثل مادرش؛ بدون انتظار توجه و پاداشی و حتی بدون آگاهی روشنی از چنین تصمیمی. یادم افتاد بارها و بارها شنیدهام «بچهها از رفتار ما بیش از حرفهایمان میآموزند» یا «آنها آنطور میشوند که ما هستیم نه آنطور که از آنها میخواهیم باشند» یا «در سنین خردسالی، پدر و مادر اولین الگوهای کودکان و اغلب در جایگاه بتهایی بیعیب و نقص، مورد ستایش و تقلید ناخودآگاه آنها هستند». اکنون صدق این تعابیر را در دامنهای وسیعتر از آنچه پیشتر فکر میکردم، به چشم خود میدیدم.