نوع مقاله : دریا کنار
لیلاسادات باقری
عفت ناظمى هستم؛ متولد آبانماه سال ١٣٣٠. در یک خانوادهى مذهبى در بیرجند مشهد به دنیا آمدم. مادرم سیده بود و بسیار مؤمنه. پدرم کارمند دولت بود و از مخالفان رژیم و مدافعان مشروطه. او در درگیریهای پانزدهم خرداد سال 1342 مجروح شده بود.
از آنجا که پدر مسئولیت بالایی داشت، هرازگاهی کارمندانش را مهمان میکرد. مادرم که بهشدت با خطمشی دولت مخالفت داشت، معتقد بود این مهمانان نجس هستند. البته واقعیت این بود که بیشتر این کارمندها بهایی بودند و مادر هم هربار بعد رفتنشان، کل استکانها را میشکست. این مسئله برای من که خردسال بودم، جنبهی سرگرمی و تفریح پیدا کرده بود.
در خانهی ما، اعتقادات مذهبی حرف اول را میزد. تابستانها که مدارس تعطیل میشد، پدر و مادر، ما را میفرستادند مکتب برای یادگیری قرآن؛ طوری که وقتی دبیرستانی شدم، تقریباً قرآن را از حفظ بودم. همیشه معتقد بوده و هستم که لازمهى موفقیت یک کشور اسلامی، آشنایی تمام مردم با قرآن و مفاهیمش است و اینکه فقط مسئولان و دولتمردان با این مفاهیم آشنا باشند، کافی نیست. آنچه باعث تشکیل هستههای اولیهی انقلاب از سوی جوانان در رژیم شاهنشاهی شد، همین اهمیتدادن خانوادههای مذهبی آن زمان به آموزش مفاهیم قرآنی بود؛ جوانهایی معتقد و قرآنی که انقلاب کردند و تا پای جان، پشت سر رهبرشان عاشقانه ایستادند و ماندند؛ تا آنجا که جهان را شگفتزده کردند.
***
سال ١٣٤٨، در رشتهی تجربی دیپلم گرفتم و همان سال، در کنکور سراسری رشتهی پرستاری قبول شدم. سال ١٣٥٢ لیسانس گرفتم.
در آن سالها، سیستم انگلیسی بر پرستاری حاکم بود و کلیهى کارها و دستورالعملها، دیکتهشدهی انگلیسیها بود. بعدتر، آمریکاییها هم وارد این سیستم شدند و برخی مربیها آمریکایی بودند. تصور کنید جامعهای که مسلمان است و فرهنگ غنی اسلامی و اتفاقاً تاریخی سرشار از احکام و مفاهیم پرستاری دارد ـ آنهم مانند حضرت زینب(س) که درواقع پرستار امام زمان خودش بوده استـ حالا باید دنبالهروی فرهنگ پرستاری غربی و کشورهای استعماری باشد.
خاطرم هست از سال 1352 به بعد که مشغول کارهای پرستاری شدم، جاسوسهای آمریکایی با عنوان ایسیونورها در آموزشگاههای پرستاری و مراکز بهداشت کار میکردند و هدفشان، کاملاً مشخص بود. آنان میخواستند فرهنگ غربی را نهادینه کنند و از آن طرف هم، جاسوسیشان را بهخوبی انجام دهند. این افراد، چنان خودشان را منطبق با فرهنگ ایرانی میکردند که وقتی به عنوان «طرح هومکر» به مناطق پایین شهر میرفتند، روسری سرشان میکردند و بهظاهر، آداب خانوادههای ایرانی را رعایت مینمودند. به این وسیله هم، اوضاع و احوال جامعه را به سازمان سیای آمریکا اطلاع میدادند.
یکی از این موسیونرها که نامش «یوسرف» بود، سال 1354 بین پرسنل میرفت و از رژیم شاه و وزیر وقت بهداری حمایت میکرد. به یاد دارم چند روزی بود که نمیدیدمش. از همکارانم پرسیدم یوسرف کجاست؟ گفتند برای مدتی به افغانستان رفته است.
اینها را گفتم تا به اینجا برسم که سایهی انگلیسیها و آمریکاییها، در رژیم منحوس شاهنشاهی در تمام مراکز دولتی آن زمان بود و تمام منطقهی خاورمیانه را پوشش میداد.
***
سال 1352، همزمان با استخدام پرستاری ازدواج کردم. حالا دیگر همراه همسرم، که او هم دبیر دبیرستانهای بیرجند بود، مخفیانه در دورههای قرآنی شرکت میکردیم.
با همسرم همسویی فکری و اعتقادی داشتیم. همین هم شد که با هم، مبارزه علیه رژیم را ادامه دادیم. او در دانشگاه تهران درس میخواند و برای همین، جزوههای حسینیهی ارشاد را از تهران برایم میآورد و با هم میخواندیم. سپس اعلامیهها را تکثیر و بین اطرافیان پخش میکردیم.
در آن زمان، ساواک چنان اختناقی در جامعه ایجاد کرده بود که بسیاری از پرسنل ما، هنوز حتی نام امام خمینی(ره) را هم نشنیده بودند؛ چراکه کسی جرئت بهزبانآوردن نام ایشان را نداشت تا دیگران را با ایشان و خطمشیشان آشنا کند. این مسئله برای من بسیار ناراحتکننده بود. باید کاری میکردم. روز چهاردهم خرداد امام اعلامیهای را صادر و پانزدهم را تعطیل اعلام کردند. در همین روز وقتی مرکز بهداشت تعطیل شد، به بهانهی اینکه کیفم را در اتاق جاگذاشتهام، دوباره به مرکز برگشتم و در خلوت، اعلامیهی امام را به برد زدم و به خانه رفتم. روز بعد که به مرکز رفتم، انگار شهامت دیگری پیدا کرده بودم. نزدیک برد رفتم، اعلامیه را خواندم و به همکارانم گفتم که فردا تعطیل است. تعداد زیادی از همکاران جمع شدند و با کنجکاوی تمام متن اعلامیه را خواندند. یکی از پرسنل، که از اعضای ساواک بود، بهسرعت ما را پراکنده و اعلامیه را پاره کرد؛ اما من به هدفم رسیده بودم. میخواستم همهی پرسنل و همکارانم، نام امام را بشنوند که شنیدند و با او آشنا شدند.
***
در سالهای 1354 و 1355، ما در پایین شهر کار میکردیم و میدیدیم که مردم، نیازهای فراوان مادی دارند. بر همین اساس، ضمن کمک به نیازمندان، افشاگری هم میکردیم تا مردم با هدف و مبارزهی امام و پیروانش آشنا شوند. چیزی که آنوقتها برای ما هیچ اهمیتی نداشت، مادیات و تجملات بود. خود من همیشه مقداری از حقوقم را به خانوادههای مستضعفی میدادم که نزدیک مرکز بهداشت بودند. امام، این هدف و آرمان را برای ما مشخص کرده بود. در همین راستا، کارهای اثرگذاری میکردیم. خانوادههای مستضعف را پلاکگذاری کرده بودیم و از طریق ثروتمندان یا خودمان کمکشان میکردیم.
در سال 1356، دیگر رسماً با تعدادی از پرستارها و پزشکان متعهد، در غالب گروههای درمانی به منازل مستضعفان میرفتیم و کارهای مراقبتی ـ درمانیشان را انجام میدادیم. از طرفی با اکیپهایی، به روستاهای اطراف هم برای انجام کارهای درمانی میرفتیم. در همین هنگام، اعلامیههای امام را هم پخش میکردیم.
***
از سال 1356 به بعد، با ناامنی شدیدی که وجود داشت و هرجومرج زیادی که بود، برای حفظ امنیت نیروهای مردمی، من و همسرم مسلح شدیم و محله را کنترل میکردیم. شبها روی پشتبام میرفتیم و محلهی مسکونی خودمان را با نگرانی بررسی میکردیم.
انقلاب که پیروز شد، امام دستور دادند نیروهای انقلابی اسلحهها را تحویل کمیتهی انقلاب بدهند که ما هم سریع اسلحههایمان را تحویل دادیم؛ هرچند در نهایت تأسف، عدهای از منافقان با نگهداری همین اسلحهها از قبل انقلاب، در سالهای دفاع مقدس اقدام به ترور نیروهای انقلابی کردند.
***
شهریور 1357، زلزلهی خانمانبرانداز طبس اتفاق افتاد. حدود سیهزار نفر از مردم این شهر کشته و زخمی شدند. بهمحض اینکه اعلام نیاز برای امدادگر کردند، با اینکه بچهای هشتماهه داشتم، بلافاصله به طبس اعزام شدم. آنجا در بیت امام خمینی(ره)، که در باغ گلشن قرار داشت، مستقر و مشغول فعالیت شدم.
در این حادثه، دفاتر کلیهی آیات عظام برای کمک به زلزلهزدگان فعالیت شبانهروزی داشتند. من هم با یکی از بازاریان مؤمن و متمکن مشهد در ارتباط بودم و از این طریق، نیازهای منطقه را لیست میکردم، تلفنی اطلاع میدادم و اقلام مورد نیاز بهسرعت تهیه و ارسال میشد.
به یاد دارم روزهای اول استقرار در طبس، رئیس مرکز بهداشتمان با من تماس گرفت (ایشان از چهرههای ملی ـ مذهبی بود. این چهرهها، از مخالفان رژیم بودند و بسیار با احتیاط و لیبرالمنشانه مخالفتشان را نشان میدادند). در این تماس تلفنی، او از من پرسید که کجا هستی؟ از آنجا که در اطراف تلفن ممکن بود نیروهای ساواک باشند، نتوانستم با صراحت بگویم که در بیت آیت الله خمینی هستم. ایشان که متوجه عدم پاسخ صریح من شد، چون خودش در خانه بود و امنیت بیشتری داشت، از آن طرف خط پرسید: «بیت آیت الله قمی هستی؟» گفتم: «خیر.» پرسید: «آیت الله شیرازی؟» جواب دادم: «خیر.» آنوقت با ترس و لرز گفت: «یعنی بیت آیت الله خمینی هستی؟» و پاسخ مثبت دادم. آن روزها برای آوردن نام امام، چنان وحشتی در مردم ایجاد کرده بودند که این بندهی خدا، حتی جرئت نداشت در خانهی خود نام ایشان را بیاورد.
حدود چهل روز در طبس اقامت داشتم که ضمن مراقبت از آسیبدیدگان زلزله و ارتباط با مشهد برای تهیهی مایحتاج، نقش افشاگری را هم برعهده داشتم. هر شب بعد از کلی کار طاقتفرسا، به منزل امام یا شهید هاشمینژاد برمیگشتم. هرگز آنهمه صفا، سادگی و صمیمیت از یادم نمیرود. شبها سیبزمینی پخته شاممان بود؛ اما آنهمه برکت و نور برایم تکرارنشدنی شد.
چند روز پس از زلزله، شاه و فرح برای بازدید از مناطق زلزلهزده با هلیکوپتر به طبس آمدند. گویا سال قبلش، وقتی فرح سفری به طبس داشته است، مردم شهر از اوضاع نابسامان خانههای گِلی بدون ایمنی، برای او حرف زده و خواسته بودند تا برایشان کاری کند؛ اما در پاسخ گفته بود که این خانهها، جزء آثار باستانی هستند و باید همینطور گِلی و گنبدی باقی بمانند. برای همین وقتی هلیکوپتر نشست، مردم نجاتیافته از زلزله به سمت آن یورش بردند و با خشم، فریاد میزدند که حالا بیا و آثار باستانیات را تماشا کن. آنها هم که اوضاع را اینچنین دیدند، بلافاصله به هلیکوپتر برگشتند و پرواز کردند. به نظرم در همین زمان، طبس به یکی از مراکز مبارزه با رژیم ستمشاهی بدل شد؛ بهویژه که بیشتر مخالفان، مبارزان و مجاهدان در غالب بیت آیات عظام در این شهر حضور داشتند.
***
پس از چهل روز اقامت در طبس و بیمارستان فردوس، به مشهد برگشتیم و همان شب برگشتمان، با حکومت نظامی مواجه شدیم. از کوچهپسکوچهها خودمان را به منزل رساندیم. تصور نکنید که دوری از خانواده، راحت و بدون تبعات بود. وقتی رسیدم خانه، متوجه شدم که دختر هشتماههام بر اثر شوک دوری من، تکلمش را بهطور کامل از دست داده است و همان هفت ـ هشت کلمهای را که میگفت، دیگر نمیتواند به زبان بیاورد. تا سه سال، این مشکل را داشت که به لطف خدا مشکل برطرف شد و زبان باز کرد.
***
روز قبل از دوازدهم بهمن 1357، در مرکز بهداشت برای دیدن صحنهی ورود امام به ایران برنامهریزی کرده بودیم. همهی همکاران جمع شده بودیم جلوی تلویزیون. تلویزیون را یکی از دندانپزشکها آورده بود. تمام وجودمان شوق و اشک بود. یکدفعه تصویر تلویزیون قطع شد و من از شدت عصبانیت بلند شدم و با مشت تلویزیون را خاموش کردم. آن روز تعداد زیادی تلویزیون، در شهرهای ایران از خشم تماشاگران صحنهی ورود امام شکسته شده بود. ما عاشق امام بودیم و چنان محو تماشای رهبرمان که یک لحظه قطع شدن تصویر، تمام روحمان را به هم ریخته بود.
***
بلافاصله پس از پیروزی انقلاب، به فکر بازسازی افتادیم. در همان سال، هستهی اولیهی «انجمن اسلامی پرستاران» را پایهگذاری کردیم. شمار اندکی از پرستارها به این انجمن پیوستند. کار اولیهی انجمن، صدور اعلامیههایی مبنی بر حمایت نظام مقدس اسلامی بود. به موازات آن «انجمن اسلامی مراکز درمانی مشهد» شروع به کار کرد؛ اما متأسفانه دانشگاهها به عرصهی تاختوتاز گروهکهای مختلفى مثل منافقان، چریکهای فدایی خلق و حزب کارگر بدل شده بود که خوشبختانه حضرت امام با اقدامی داهیانه، دانشگاهها را بستند و درواقع انقلابی فرهنگی شروع شد.
***
سال 1359 از طرف مدیر عامل وقت، مأموریت راهاندازی بیمارستان حضرت زینب(س) به من واگذار شد که آن زمان آذر نام داشت. این بیمارستان پیشتر بهصورت خصوصی اداره میشد و حالا با پیروزی انقلاب، به بخش دولتی واگذار شده بود. بلافاصله اقدام کردیم و با کمترین امکانات، تجهیزش نمودیم. آن روزها، هنوز در خود وزارتخانهی بهداشت هم، بحث انطباق مطرح و تصویب نشده بود؛ اما از آنجا که حضرت امام در سخنرانیهایشان مطرح کرده بودند که کاری کنید پرستاری زن از زن و پرستاری مرد از مرد صورت بگیرد، بهطور جدی در همین بیمارستان اقداماتی را انجام دادیم. به نظرم رسید که باید حتی خدمتگزاران بخش زنان هم از خانمها باشد و ابتدا با مخالفت کادر بیمارستان روبهرو شدم. آنان معتقد بودند کارهای یدی (دستی)، از عهدهی زنان خارج است. برای همین، خودم تِی دستم گرفتم و چند باری بخش زنان را نظافت کردم تا ثابت کنم که میشود. رئیس بیمارستان که مرد بود، با دیدن این صحنه، کوتاه آمد و قبول کرد. این اتفاق، نقطهی عطفی شد برای جداسازی مرد و زن در بیمارستانها. کار به جایی رسید که درنهایت این بیمارستان بهطور کامل مختص زنان شد و جز رانندههای آمبولانس، حتی یک مرد هم در آن خدمت نمیکرد.
***
پس از اینکه بیمارستان حضرت زینب(س) را تجهیز کردم، به من پیشنهاد شد که بهعنوان رئیس ادارهی پرستاری ـ مامایی مشغول کار شوم. متأسفانه با شروع این مسئولیت، جنگ هم آغاز شد و کار ما را بسیار سختتر کرد؛ زیرا علاوه بر اینکه مسئولیت تجهیز بیمارستانهایی مثل شریعتی و حب حیدر (طالقانی امروز) را داشتم، باید کار ساماندهی جنگ و مجروحان را هم انجام میدادم.
از همان ابتدای جنگ، بهعنوان عضو ستاد بحران استان انتخاب شدم و همراه سه نهاد بهداری سپاه، استانداری و دانشگاه، کارهای جنگ مثل رسیدگی به مجروحان، اعزام و پشتیبانی را عهدهدار شدم.
***
با همهی وجود و توان خدمت میکردم. در حالی که فرزند شیرخوارهام فقط ده روز داشت و من زن تازهزایمانکرده بودم، شبانهروزی در خیابانها مشغول جمعآوری نیرو میشدم. صبح تا شب دم در خانهی پرسنل میرفتیم که نیروها را ساماندهی کنیم و به جبهه بفرستیم.
***
هیچ شهری از حملات رژیم بعثی در امان نبود. شاید بتوان گفت که تنها مشهد قدری امن بود و همین امر، علت انتقال اکثر مجروحان به مشهد بود؛ یعنی علاوه بر اینکه باید نیروی پرستاری به مناطق جنگی اعزام میکردیم، باید بیمارستانها را هم برای پذیرش مجروحان، مدام تجهیز میکردیم. بهسرعت چندین استراحتگاه درست کردیم. یک استراحتگاه هم در فرودگاه تشکیل شد که بلافاصله کارهای اولیهی مجروح انجام بگیرد و بعد، به بیمارستانها منتقل شود.
***
یکبار هم در مناطق جنگی حضور داشتم. پس از آزادسازی خرمشهر که اعزامها و استقرار مجروحان بهخوبی انجام شده بود، سپاه از من خواست تا برای بازدید خطوط اورژانس به جبهه و درواقع خط مقدم بروم. وقتی رسیدم به خط، هنوز جنازهها روی زمین بودند. از همهی اورژانسها بازدید کردم. دو هفته ماندم و برگشتم.
***
آن سالها، بحرانیترین سالهای زندگی من بود؛ چون گاهی پیش میآمد که در حال بارداری، مسئولیت و فعالیتم زیاد میشد و بچههای خردسال هم داشتم. همسر و سه برادرم در جبهه بودند. خدا میداند که در تمام مدت فعالیتهایم، دلم پیش مردها بود که میجنگیدند. یکی از برادرهایم که دانشجوی مهندسی آب دانشگاه فنی اصفهان بود، سال 1365 به شهادت رسید.
***
پس از مدتی که مسئول ادارهی پرستاری بودم، با لیبرالهای استخدامشده در بهداری به مشکل برخوردم و بینمان درگیری ایجاد شد. نتیجهی درگیریها هم، عزل من از سوی نیروهای لیبرال بود. از آنجا که بیرون آمدم، مأمور بنیاد مستضعفان شدم و بهعنوان مترول، در بیمارستان بنتالهدی کار کردم. از سال 1361 تا 1364، در این بیمارستان بودم. تعداد مجروحان بنیاد مستضعفان بسیار زیاد بود و کار ما هم فراوان. سال 1364 باز از طرف رئیس دانشگاه علوم پزشکی که حالا با بهدارى ادغام شده بود، رئیس ادارهی پرستاری استان شدم. پنج ـ شش ماه از این مسئولیت نگذشته بود که خبر شهادت برادرم را دادند که نخبه بود و از بهترین اعضای خانواده.
من که همیشه نگران همسر و برادرهایم در جنگ بودم، آنقدر فشار کار مجروحان زیاد بود که حتی نتوانستم در مجلس ختم برادر شهیدم شرکت کنم. عقاید آن روزهای ما، فقط و فقط خدمت تمامعیار و خالصانه به انقلاب و جنگ بود. بنابراین ترجیح دادم به کارهای رزمندگان مجروح برسم تا شرکت در ختم برادر شهیدم که نیازی به حضور من نداشت.
***
بعدها علاوه بر مشکل ایجاد فضا و تجهیز بیمارستان برای پذیرش مجروح بیشتر، مشکل مزاحمتهای منافقان هم اضافه شد. شاید این موضوع کمتر گفته شده باشد که ترورهای ظالمانه و بیرحمانهی منافقان در آن سالها، تنها در کوچه و خیابان نبود. کینه و عداوت اینان با نظام و انقلاب، در حدی بود که حتی به بیمارستانها هم رخنه کرده بودند. خاطرم هست تعدادی از انترنهای بخش آیسییو که از منافقان بودند، وقتی میخواستند برخی از رزمندگان مجروح را به شهادت برسانند، شناسایی و دستگیر شدند.
این ماجرای آزاردهنده هنوز هم، در ذهنم باقی مانده است. در روزهایی که مرا مأمور سروساماندادن به بیمارستان روانی مشهد کرده بودند، روزانه تعدادی از دانشآموزان همراه دبیرانشان برای بازدید رفتوآمد میکردند. ماجرا به نظرم عادی نیامد. کنجکاو شدم و یک روز در میانشان رفتم. شنیدم که بعضی از معلمها، بیماران روانی را نشان میدادند و میگفتند اینها ثمرهی انقلاب هستند؛ یعنی منافقان برای پیشبرد اهدافشان، حتی از بیماران روانی هم سوءاستفاده میکردند.
متأسفانه مدتی بعد، تعدادی از همین دانشآموزان در درگیریهای منافقان با نیروهای انقلابی در خانههای تیمیشان کشته شدند.
***
یکی از بهترین اقداماتی که در این سالها داشتم، پیشنهاد مناسبت روز پرستار بود. قبل از انقلاب سوم اسفند، روز تولد اشرف پهلوی (خواهر محمدرضاشاه) و فلورانس نایتینگل (پرستار زنی بود که در جنگ کریمه شرکت داشته و از مجروحان مراقبت میکرده است)، روز پرستار بود. جنگ کریمه، جنگی استعماری علیه روسیه بود. مسلماً روز تولد زنی که در یک جنگ استعماری شرکت داشته است یا سالروز تولد اشرف پهلوی با آن سابقهی مشهور اخلاقی و قاچاقش، نمیتوانست الگوی مناسب پرستاری در نظام انقلاب اسلامی باشد. برای همین در انجمن اسلامی پرستاران، دور هم جمع شدیم و روز تولد بانوی مجاهد اسلام، حضرت زینب(س) را بهعنوان روز پرستار به مجلس پیشنهاد دادیم که مجلس هم تصویب کرد.
***
آن روزها، ایام سختی بود. هر روز با حادثهی عجیب و غریبی روبهرو میشدیم و البته همین هم، روح و دلمان را بزرگتر میکرد. یک روز از قوچان، عدهای اسیر مجروح را به بیمارستان شریعتی آورده بودند؛ همان سالهایی که رئیس ادارهی پرستاری بودم. از بیمارستان با من تماس گرفتند و گفتند که هیچیک از پرسنل بیمارستان برای مداوای اسرای بعثی حاضر نمیشوند. بهسرعت از دفتر بیرون آمدم و خود را به بیمارستان رساندم. آنان میگفتند: «آنقدر از این بعثیها متنفریم که برای مداوایشان کاری نمیکنیم.» وضعیت را که اینطور دیدم، دست به کار شدم. جلوی چشم پرسنل، شروع کردم به پانسمان و مداوای مجروحانی که بعضیهایشان بهشدت خونریزی داشتند. پرسنل را درک میکردم. این اسرا دشمنان ما بودند؛ دقیقاً همان کسانی که جوانهای کشورمان و برادرها، همسران و پدران ما را تکهتکه میکردند و ما در کسوت پرستاری، هر روز و هر روز شاهد درد و جراحتهای شدید و شهادتهایشان بودیم. سخت است مداوای دشمن متجاوز و ظالمی مثل بعثیها؛ اما آن روز به پرسنل گفتم که وظیفهی ما، نجات آدمهاست، حتی اگر دشمنمان باشند. آنها هم وقتی اقدام مرا دیدند، کوتاه آمدند و مداوا را شروع کردند. بهراستی که جنگ، شالودهای از زشتی و زیباییست.
***
جنگ که تمام شد، ادامهی تحصیل دادم. کارشناسی ارشد مدیریت پرستاری ـ مامایی را در دانشکدهی مشهد، سال 1371 گرفتم و شروع کردم به تدریس.
حالا دیگر با تغییر زندگی مردم بعد از جنگ، حیطهی فعالیت من هم کاملاً تغییر کرده است. در دانشگاه، کارهای فرهنگی را ادامه دادم؛ بهویژه ازدواج دانشجویان. چند سالی به ریاست ادارهی آموزش منصوب شدم و پس از این سمت، باز بهعنوان مدیر گروه، بهمدت هشت سال در دانشگاه انجام وظیفه کردم.
سال 1386 بازنشسته شدم. آقای «دکتر شبستری» که رئیس دانشگاه شدند، از من خواستند در جایگاه مشاور، باز هم همکاری داشته باشم. سال 1390، دیگر به دلیل فشارخون بالا و عوارض کارهای طاقتفرسای این سالها استعفا دادم؛ هرچند هنوز هم تا توان دارم، در فعالیتهای اجتماعی شرکت میکنم.
ما قبل از پیروزی انقلاب، با امام و اهداف و آرمانهایش همراه بودیم و تا آخرین لحظه هم همراه خواهیم ماند.