دعوا، تنها راه درمان همه‌ی مشکلات!

نوع مقاله : ماجرای واقعی

10.22081/mow.2018.66975

سیده‌طاهره موسوی

مرد با مشت، محکم توی صورت زن می‌کوبد و او با صورت روی زمین می‌افتد. تبر را از روی زمین برمی‌دارد و محکم بر سرش می‌کوبد. خون که از سر زن می‌رود، خیالش راحت می‌شود که مرده است. تبر به دست که از پله‌ها پایین می‌رود، بوی خون توی دماغش می‌پیچد. پاورچین‌پاورچین راهرو را به سمت اتاقکی پیش می‌رود که صدا از آن می‌آید و از لای در که نگاه می‌کند، می‌بیند مردی تبربه‌دست، دارد بچه‌ای را تکه‌تکه می‌کند. نگاهش دورتادور اتاق را می‌چرخد و روی دست و پاها، سرها و کمرهایی گیر می‌کند که از روی دیوار آویزان شده‌اند. از ترس، دستش می‌لرزد و تبر که می‌افتد، مرد با ساتور سمتش می‌آید.

تندتند می‌دود و مرد دنبالش. در را که باز می‌کند، فوری از روی زن مرده می‌پرد. به دره می‌رسد، مرد ساتور را پرتاب می‌کند. سرش را می‌دزدد و از روی دره می‌پرد. همین که پایین می‌افتد، توی آغوش مادرش گیر می‌کند. آرنج‌هایش را روی دست‌های مادر می‌کوبد و داد می‌زند: «اَه ولم کن. به‌زور به این مرحله رسیده بودم؛ یه کاری کردی افتادم تو دره.»

مادر قفل دست‌هایش را از دور پسرکش باز می‌کند و می‌گوید: «بس که بازی کردی، دیوونه شدی. بچه‌های مردم می‌گن مامان بغلمون کن... بهمون محبت کن... اینم از تو.»

پویا از روی مبل بلند می‌شود و غرغرکنان به اتاقش می‌رود. روی تخت می‌خوابد و تبلت را جلوی چشم‌هایش می‌گیرد. چندباری چشم‌هایش را باز و بسته می‌کند از سوزش. بازی را دوباره اجرا می‌کند و همین که کمی بازی می‌کند، بابا برای ناهار صدایش می‌زند. اخم می‌کند. تبلتش را پرت می‌کند و با خود می‌گوید: «همه‌چی تو این خونه زوره... اصلاً نمی‌خوام ناهار بخورم.»

از حرص در کمد دیواری را باز می‌کند و محکم می‌کوبد. بابا با حوله، صورتش را خشک می‌کند و می‌گوید: «به‌به!... دریای من چطوره؟»

پویا چشم‌هایش را جمع می‌کند و می‌گوید: «ولم کن؛ دریای من، دریای من!... من اسم دارم؛ اسمم پویاست. مگه دخترم یا تایدم هی دریای من، دریای من...» و به آشپزخانه می‌رود.

بابا دیس برنج را روی میز می‌گذارد و می‌گوید: «می‌خواست چشات مثل مامانت آبی نباشه؛ ولی الآن انگار خورشید هم تو چشات غروب کرده... چقدر قرمزه؟»

مادر چشم‌غره‌ای می‌رود و می‌گوید: «نمی‌دونی چرا اون‌قدر قرمزه؟ بس که بازی می‌کنه.»

پویا که می‌داند بابا می‌خواهد دعوایش کند، چروکی به وسط بینی‌ می‌دهد و می‌گوید: «اِه... مامان چرا گفتی؟»

بابا که خیره‌خیره نگاهش می‌کند، بلند می‌شود و به اتاقش می‌رود. روی تختش می‌نشیند و زانوهایش را بغل می‌کند. صدای پدر، غرغرهایش را تمام می‌کند. با خودش می‌گوید: «اَه... از بس سرم به بازی بود، حواسم نبود ساعت چهار باید برم باشگاه.»

صدای بلند بابا که در گوشش می‌پیچد، به آشپزخانه می‌رود و با اخم سر میز می‌نشیند.

ـ مامان کم کن الویه رو؛ امروز باید برم سالن... بعدش هم با بچه‌ها می‌ریم شنا.

بابا یک لیوان آب می‌ریزد و می‌گوید: «از کی سرخود شدی و خودت قرارمدار با دوستات می‌ذاری؟»

پویا ساکت می‌شود و فقط به مادر نگاه می‌کند.

ـ باباش، سرخود نشده؛ هر هفته یه‌بار با دوستاش همین قرار رو داره دیگه.

ـ داره که داره!... ندارم این هفته پولش رو بدم. نزدیک صدتومن خرج رفت‌وآمد و خوردوخوراکش می‌شه.

اشک که توی چشم‌های پویا می‌چرخد، مادر می‌گوید: «خب از شنبه تا چهارشنبه مدرسه‌ست... یه امروز و فردا تعطیله... بذار یه‌ذره ورزش کنه.»

بابا میان حرف‌هایش می‌دود و می‌گوید: «این اگه دلش ورزش می‌خواد، دو قدم توی خونه راه بره. می‌بینم از دیشب تا حالا یه‌سره پای تبلت بوده. نخیر، ندارم بدم بره. از صبح تا شب تو اداره جون می‌کَنم برای چندرغاز، بعد بیارم بدم پویاجان راحت بره تفریح با دوستاش. یه کلمه درس می‌خواد بخونه، یک ساعت غر می‌زنه سر ما؛ ولی برای خرج‌کردن پول زرنگه.»

پویا لقمه را به‌زور قورت می‌دهد، بقیه‌ی الویه را در بشقاب مادرش می‌ریزد، بلند می‌شود و به اتاقش می‌رود.

ـ برگرد بیا بشین سر سفره... با توأم... مگه نمی‌شنوی؟

ـ اَه، جمشید داد نزن. صدات می‌ره پایین، باز پایینی‌ها میان بالا و می‌گن چه خبر شده؟

ـ بره که بره! همین کارها رو کردی که این بچه اصلاً منو حساب نمی‌کنه. این چه طرز بچه بزرگ کردنه؟ اون‌قدر بی‌شعوره که اصلاً به حرف من محل نمی‌ذاره. وقتی خانم صبح تا ظهر بری کلاس و بعدازظهر هم کار، معلومه که بچه این‌جوری می‌شه. 

شهین، دندان‌های چنگال را محکم توی گوجه‌ها فرومی‌کند و می‌گوید: «آهان، حالا شد بچه‌ی من؟ موقعی که تو مسابقه‌ی شنا مدال آورد، پسر گل تو بود.»

او همین‌طور که لقمه می‌گیرد، بقیه‌ی حرف‌هایش را می‌زند: «قراره صب تا شب بشینم تو خونه تکون نخورم؟ تو که می‌دونی فکر و خیال دیوونم می‌کنه، اگه مشغول نباشم.»

بلند می‌شود و با غرولند به اتاق پویا می‌رود. دستگیره‌ی در را که می‌چرخاند، می‌فهمد پویا مثل همیشه در را قفل کرده است. با صدای آرام می‌گوید: «پسرم، در رو باز کن؛ بابات بفهمه شر به پا می‌کنه‌ها!»

ولی جوابی از پویا نمی‌شنود. برای این‌که مرد متوجه نشود، برمی‌گردد سر میز. جمشید لیوان دلستر را پر می‌کند و می‌گوید: «چی شد؟ چرا بهش ندادی؟ نکنه در رو قفل کرده؟»

شهین فوری می‌دود میان کلماتش: «نه، با خودم گفتم تو همیشه درست می‌گفتی که من نباید این بچه رو این‌قدر لوس کنم.»

مرد نگاه غرورآمیزی به او می‌کند و می‌گوید: «چه عجب، بالأخره فهمیدی آقاتون هرچی می‌گه، درسته!»

زن پشت چشمی نازک می‌کند و بله‌ای کش‌دار می‌گوید. جمشید از سر سفره بلند می‌شود و سمت اتاق می‌رود. همین‌طور که دستگیره را می‌چرخاند، می‌گوید: «پویاجون، پسرم.»

ولی هرچه می‌چرخاند، در باز نمی‌شود. محکم روی در می‌کوبد و می‌گوید: «باز کن ببینم، پسرک عوضی. اون‌قدر پررو شدی که باز در رو قفل می‌کنی؟»

زن تلویزیون را روشن می‌کند و می‌گوید: «بسه، صدات می‌ره پایین.»

ـ بذار صدام بره. حالا دیگه تو هم دروغ می‌گی؟ معلومه بچه‌ت هم به تو رفته!

ـ به من نرفته؛ دقیقاً عین بچه‌ی داداشاته. همه‌ش چندبار گذاشتم خونه‌شون رفت موند، این‌طوری شد.

جمشید که از کوبیدن در خسته شده، روی مبل می‌نشیند و می‌گوید: «اتفاقاً کپی بچه‌های داداشای خودته! هر کاری اونا می‌کردن، یاد گرفته؛ سالن بره، شنا بره... انگار یادت رفته تا اون‌ها تبلت‌دار شدن، این هم فوری بهونه‌ی تبلت‌خریدن گرفت. آخر هم منو مجبور کردی بخرم. شدم عین داداشای بی‌عقلت. هرچی شره، زیر سر این تبلته! مگه اون‌موقعه که گفتم با داداشات این‌قدر رفت‌وآمد نکنیم، گوش دادی؟ چقدر گفتم خانم، من سرمایه‌دار نیستم که فردا این بچه از اون بچه‌های پرتوقع داداشت یاد می‌گیره و فکر می‌کنه هرچی توقع داشت، باید براش مهیا کنم. چه فایده، میخ آهنین نرود در سنگ!

شهین که می‌خواهد به مردش بدوبیراه بگوید، یاد حرف‌های دوستش می‌افتد. زبانش را گاز می‌گیرد تا نچرخد. فوری به آشپزخانه می‌رود. از روی یخچال، ظرف شکلات را برمی‌دارد و در دهانش می‌گذارد. برای اولین‌بار است که می‌خواهد امتحان کند. همه‌ی حواسش را جمع می‌کند به آب‌شدن شکلات توی دهانش؛ ولی صدای جمشید، مدام مثل پتکی به گوشش می‌خورد.

ـ بچه‌ی من چه می‌دونست حریم خصوصی چیه؟ همه‌ی این حرفا رو، بچه‌های داداشای پرروی تو بهش یاد دادن. اِ اِ اِ... من دوازده‌ساله بودم، اون‌قدر از پدر و مادر ترس داشتم که جرئت نمی‌کردم بدون اجازه‌ی بابام، برم تو کوچه بازی کنم. این بچه رو طوری تربیت کردی، تو روم وامی‌ایسته و می‌گه تبلتم رو نمی‌دم توش رو ببینی؛ گوشی وسیله‌ی شخصیه؟ خدا می‌دونه چه ترفندهایی یاد گرفته که هرچی از اینترنت می‌بینه هم، توش قایم کنه. یادته اون‌دفعه که به‌زور مجبورش کردم رمزش رو بزنه، دیدم همه‌ی پیا‌م‌های تلگرام رو پاک کرده بود. هرچی بابام گفت این خونواده وصله‌ی ما نیست، گوش نکردم. گفتم یا شهین یا هیچ‌کی! تقصیر خودمه، حالا باید بکشم.

زن با حرف‌های جمشید به هم می‌ریزد. شکلات تلخ را از توی دهانش درمی‌آورد و توی ظرف‌شویی پرت می‌کند؛  اما تلخی حرف‌های مردش بیشتر دلش را می‌زند تا شکلات. تندی پشت در اتاق پسر می‌رود و داد می‌زند: «پویا اگه در رو باز نکنی، می‌شکنم. باید بیای بگی همه‌ی این رفتارها رو از دوستات یاد گرفتی، نه از بچه داداشای من.»

مرد تلویزیون را خاموش می‌کند و می‌گوید: «چطور من داد می‌زنم پایینی‌ها میان بالا، تو داد می‌زنی نمیان؟ نترس پسر خُل‌وچلت هیچیش نشده. لازم نیست نگرانی‌ خودتو با دعوا نشون بدی.»

شهین انگشت‌هایش را در گوش‌هایش فرومی‌کند تا صدای جمشید را نشنود که مدام غر می‌زند.

ـ کاش این همه که با همسایه پایینی‌ها رفت‌وآمد کردی، حداقل تأثیر می‌گرفتی. سه تا بچه پشت سر هم دارن، باباش هم کارگره... طوری بزرگ‌شون کرده که آدم بهشون افتخار می‌کنه؛ ولی تو چی؟ فقط بلدی بری از مال‌ومنال داداشات براشون فخرفروشی کنی. هرچی مادر بیچاره‌ی من گفت یه بچه‌ی دیگه بیارید، تا پویا این‌قدر لوس و بداخلاق نشه، گوش نکردی که نکردی. گفتی نه، من بچه دوست ندارم. حالا چی شده که این‌قدر عاشق پسر بی‌ادبت هستی و روزبه‌روز لوس‌تر از دیروز بزرگش می‌کنی؟ وقتی هرچی بچه خواست براش مهیا کردی، همین می‌شه دیگه. انگار نه انگار که قراره فردا مرد بشه و زن و زندگی راه‌بندازه. خدا می‌دونه می‌خواد کی رو بدبخت کنه؛ مثل تو که منو بدبخت کردی.

زن که از دست زخم‌زبان‌های مردش خسته شده است، پشت در می‌نشیند و گریه می‌کند. جمشید هم با غرولند، کاپشنش را می‌پوشد و بیرون می‌رود. در را که محکم می‌کوبد، پویا هدفون را از گوشش درمی‌آورد و آهنگ ورزشی را قطع می‌کند. او اشک‌هایش را پاک می‌کند و خط به خط درددل‌هایی را که برای دوستش نوشته است، برای خود می‌خواند: «ای کاش بابا و مامانم می‌دونستن که من چقدر تنهام، و این‌قدر به گوشیم گیر نمی‌دادن. من، تنها دوستم گوشیمه. هرچی به مامانم می‌گم خودت می‌ری پایین خونه‌ی همسایه، بذار منم بیام با بچه‌هاش بازی کنم، یا مامان اونا میاد بالا، بگو بچه‌هاش رو هم بیاره، گوش نمی‌ده. می‌گه بچه‌هاش بی‌کلاسن! با کلی دعوا و دادوبیداد، چند هفته یه‌بار می‌ذارن برم سالن والیبال، اصلاً نمی‌دونن چندوقته که به‌خاطر درس‌هام، استرس دارم. همه‌ش خودمو با گوشی مشغول می‌کنم، تا یادم نیفته که چقدر درس‌هام سخته. همه‌ش گیر می‌دن، امر و نهی می‌کنن و دعوا. بهم فحش می‌دن. نمی‌دونی چقدر از فحش‌های بابام بدم میاد! همیشه مجبور می‌شم، هدفون بذارم تو گوشم تا صدای دعواهاشون رو نشنوم.»