نوع مقاله : مادرانه
راهکارهایی برای مادری که کودکش در بیمارستان بستری است
زهرا قدیانی
خدا نکند کار فرزندتان به بیمارستان بکشد. تازه آن وقت است که تمام نیشهای بچهداری در نظرتان به نوش میماند. دوست دارید برگردد به روزهای سلامتش و هرچه میخواهد توی خانه بدوبدو و سروصدا کند. شبها نخوابد و از سروکولتان بالا برود. در یخچال را باز کند و ماستها را روی زمین بریزد. آویزانتان شود که ساعتها با او حرف بزنید و بازی کنید. غذا نخورد و برای هر لقمه، مجبور شوید هزار ادا درآورید. اصلاً غر بزند، بهانه بگیرد و لجبازی کند. همهی این کارها را بکند و آن سِرُم لعنتی توی دستش نباشد. مجبور نباشید صبح به صبح نازش را بخرید، بغلش کنید، دستوپایش را سفت بچسبید تا پرستار آنژیوکت را عوض کند. مجبور نباشید کوچولوی دوسالهیتان را که حالا بعد از چند روز بستریبودن از دکترها و پرستارها وحشت دارد، سفت بغل بگیرید تا معاینهاش کنند. صبح و شب استرسکشیدن تا تشخیص بیماری، بعد از آن استرس اثربخشی دارو و درمان و رفع کامل بیماری. آن وقت است که حاضرید دنیا را بدهید تا بدن نحیفش را روی تخت بیمارستان نبینید و چشمانش اینطور خمار و بیحال نباشند.
بیمارستان کودکان که میروی، تعجب میکنی که چطور تا به حال بهخاطر سلامت بندبند وجود دلبندت، صبح و شب شکرگزار نبودهای؛ وقتی پدر و مادر مغمومی را میبینی که پسر هشتسالهی عقبماندهی ذهنی حرکتی خود را در آغوش گرفتهاند و در محوطهی بازی بیمارستان قدم میزنند؛ مادر خستهای که فرزندان دوقلویش بیماری نادر و خطرناکی دارند؛ مادری که دختر چهارسالهاش برای پنجمینبار در ماه گذشته بدون دلیل تشنج کرده و حالا شب را در اورژانس میگذراند؛ نوزاد یکماههای که بیدلیل تشنج کرده و باید آب نخاعش را بکشند تا دلیلش مشخص شود؛ دختر پنجسالهای که تب و دلدرد کارش را به بیمارستان کشانده و حالا که قرمزی پوست هم ظاهر شده، تشخیص بیماری عجیبوغریب و نادر برایش داده شده، کلیههایش هم آسیب دیده و این از ورم صورت و بدنش پیداست. روی تخت او پر از وسایل و اسباببازیهای پرنسسیست که ملاقاتکنندهها برایش آوردهاند تا شاید درد، کلافگی و بیماری را تاب بیاورد، اما نمیآورد و مدام میپرسد که چرا من اینطوری شدهام؟ یا آن پسر نوزدهساله که اندامش بهزحمت به ده ـ دوازدهسالهها میخورد، از پنجسالگی درگیر بیماریست و پدر پیرش از کردستان آمده تا مراقبش باشد؛ یا آن پسر هفتساله که یکباره به کما رفته و دکتر نه مطمئن، اما شفاف به مادرش میگوید امیدی به بازگشتش نیست. مادر چند روزیست پشت در آیسییو ایستاده و از کار عمه که برای پسرش قبر خریده، حسابی شاکیست. او نمیتواند مرگ فرزندش را باور کند و منتظر معجزه است؛ یا آن مادر جوان که ده روز است از شهرستان آمده و مراقب فرزندش در بیمارستان بوده است؛ نه حمامی بوده که برود و نه توانسته استراحتی بکند. حالا با بدقلقیهای دوران نقاهت پسر دوسالهاش چه کند؟ یا مادری که پنجماهه باردار است و باید مراقب کودک سهسالهاش باشد که یک هفتهای بستری است. مادرانی که هریک یکی ـ دو کودک دیگر هم در خانه دارند و باید در بیمارستان باشند و نمیدانند چطور خودشان را تکثیر کنند.
ای کاش مادری نباشد که فرزندی در بیمارستان داشته باشد و دلیل بیماریاش نامعلوم، یا بعد از آزمایشها و سونوگرافیهای متعدد، بیماری سختی تشخیص داده شود که خبر از زندگیای سخت و توأم با بیماری برای کودک بدهد. کاش هر چه هست، بعد از یکی ـ دو هفته یا مدتی درمان و بستری تمام شود و باز هم، کاش فقط نگرانی بیماری باشد و غصهی هزینهها، بر دوش خانواده بار مضاعف نشود.
حالا سه هفتهای است که از بیمارستان مرخص شدهایم. شکر خدا بیماری بهبود یافته است؛ اما داروها ادامه دارد و باید هر چند ماه یکبار، آزمایش و اکو بدهیم. انشاءالله که سالم است. هنوز هر شب قبل از خواب، پسرم با زبان کودکانهاش میگوید: «مامان دیگه بیمارستان نریم. من از سِرُم بدم میآد» و انگار به من گوشزد میکند یادت نرود شاکر باشی که دیگر شبها توی بیمارستان نیستیم.