نوع مقاله : مادرانه
مادرانه
زهرا قدیانی
«خرس گنده شده. باید دامادش کنی. هنوز پوشکش میکنی؟»؛ «سرتاپای زنهای قدیم را باید طلا گرفت. سومی رو پنجماهه حامله بودم، بچهی یکونیمساله را میزدم زیر بغل، سه طبقه پلههای بلند قدیم را بدو میاومدم پایین و بچه رو سرپا میگرفتم. بیست سال خونهی مادرشوهر بودم. یکبار یکی از این چهارتا رو سرپا نگرفت»؛ «تجربهی من میگه بچه بعد از دو سال دیگه سخت از پوشک گرفته میشه؛ چون هم لجباز شده و هم به پوشک عادت کرده». اینها حرفهایی بود که از ابتدای دوسالگی علی میشنیدم؛ از مادرشوهر، زن همسایه، آن مادر بیستسالهی فامیل و... .
علی مرا شجاع کرده است؛ منِ شکنندهی صددرصدِ زن را. بخشی از آن تستسترونهای ارزشمند را توی وجودم جا گذاشته و بهم هدیه کرده است. عالمی اگر از تجربه بگویند، من طبق شمّ مادری جلو میروم. عالمی اگر از روش مادرهای قدیم بگویند، من به مطالعات بهروزم تکیه میکنم. عالمی اگر مسخره، اجبار و تحمیل کنند، من بیهیچ واکنشی، راه خود را میروم. من اولین تکانهای او را حس کردم و زیر و بمش را حفظ هستم. من گریهی گرسنگیاش را از گریهی خستگی تشخیص دادم. من هستم که میدانم وقتی سرفه میکند و پا زمین میکوبد که بستنی میخواهم، چطور از سرش بیندازم. من میدانم که وقتی زمین خورده و زانویش زخم شده است، چطور با یک بوس خوبش کنم. من او را همینجور که هست، دوست دارم؛ نه چیزی کمتر و نه چیزی بیشتر. من به ادادرآوردنهای بیمزهاش غشغش میخندم. من با افتخار، مادر تماموقتش هستم. خب، البته خیلی چیزها هم نمیدانم، که فدای سرم. به قول دکتر سلطانی (روانشناس معتمدم)، مادرها تازه بعد از بچهی چهارم یاد میگیرند که چطور بچهداری کنند.
حالا هم از مدتها قبل «#از_پوشک_گرفتن» را سرچ و ساعتها مطالعه کردهام. پای صحبت دوستان کارکشتهام نشستهام؛ کسانی که روششان را میپسندم و بالاپایین کردهام. علی را زیر نظر گرفته، اعصاب، توان و روحیهی خود را سنجیده و نتیجه گرفتهام. شش ماه قبل از تولد سهسالگیاش، کتاب «مامان بیا جیش دارم» را گذاشتهام جزء کتابهای دمدستی. از دو ماه قبل، با همسرم حرف زدهام که ممکن است همهجای خانه نجس شود و هیچ عکسالعمل منفیای نباید نشان دهیم. شب تولد قرص مولتیویتامین خوردهام، توسل و نذر کردهام، با خدا درددل کردهام، شرایطم را گفتهام و مدام ذکر لا حول ولا قوة إلا بالله خواندهام. توی گروه مادرانه نوشتهام که فردا پروژه را استارت میزنم. برایم دعا کنید.
صبح که از خواب پا شدیم، علی چشمان پفکردهاش را بهزور باز میکرد که بغلش کردم و بردمش حمام. لگنش را نشانش دادم: لاکپشت سبزی که لاکش خالی بود و تویش یک لگن. یک سال است که این لگن زیر دست و پای علیست تا با آن آشنا شود. تمام عروسکها، حداقل یکبار توی لگن دستشویی کردهاند. پوشکش را باز میکنم. حالت بیزاری میگیرم و پوشک را پرت میکنم توی سطل آشغال.
ـ پوشک برو، ما دیگه تو رو نمیخوایم. تو کثیفی. ما دیگه بزرگ شدیم. میخوایم شورت بپوشیم و توی لگن دستشویی کنیم.
علی با همان حالت خوابآلود میزند زیر گریه که من لگن نمیخوام.
ـ لگن نمیخوای؟ لگن جای جیشه.
بلندتر گریه میکند که من لگن نمیخوام.
(انعطاف): «باشه بریم تو دستشویی.»
پنجدقیقهای توی دستشویی، آب روی پاهایش میگیرم تا بالاخره دستشویی صبحگاهی میآید.
ـ هوراااا!
علی تئوریک همه چیز را میداند. از دو ـ سه ماه پیش، با هم حرف زدهایم؛ دربارهی اینکه روزی میآید که ما پوشک را میاندازیم دور و شورت میپوشیم. توی خانه دستشویی نمیکنیم و اگر به مامان زود گفتیم که من جیش دارم، مامان یک پاستیل به ما جایزه میدهد. حالا قرار است آنچه روی کاغذ بود، عملیاتی شود.
ـ خب حالا بریم صبحانه بخوریم.
ـ پس پوشک ببند.
ـ نه دیگه، پوشک نداریم. پوشک برای بچههای کوچولوست.
همقدش میشوم، دستش را میگیرم و میگویم: «پوشک رو دیگه انداختیم بیرون. الآن شورت میپوشیم، دوباره میآییم اینجا دستشویی میکنیم و پاستیل جایزه میگیریم.»
اشک توی چشمانش حلقه زده است. به افق نگاه میکند. با صدای بغضآلود، کشدار میگوید: «نه، من پوشک میخوام.»
نیم ساعت دیگر با او حرف میزنم. پاستیل را توصیف میکنم. وعدهی رفتن به دستشویی و فشاردادن پدال سطل را میدهم. راضی میشود و بدون پوشک، قدم به صحن خانه میگذارد.
حالا سه روز است درِ دستشویی خیمه زدهام. بساط خمیربازی و لگو و پازل هم پهن است.
هر نیم ساعت، به لطائف الحیل علی را میکشانم توی دستشویی. روز اول آقااسبه و آقاگاوه که درواقع من از جانبشان حرف میزدم، علی را فرامیخواندند. روز دوم اسب، کارکردش را از دست داد و نوبت پیشی و جوجو بود. آنها با رنگ انگشتی، روی دیوار دستشویی ما ظاهر شدند و با علی دربارهی جیشکردن در دستشویی گفتوگو کردند. روز سوم کتاب «مامان بیا جیش دارم» به کارم آمد. بعدِ هر جیش، یک پاستیل گیر علی میآمد. هنوز جیش او به زمین نرسیده، با چشمان درخشان و لبخندی به پهنای صورت، به من یادآوری میکرد که پاستیلش را بدهم. سه روز گذشته است. هر نیم ساعت، میدویم سمت دستشویی و گاه تا بیست دقیقه همانجا میمانیم. چند جای خانه گلباران شده است. در این سه روز، عملاً هیچ تمرکزی بر هیچ چیزی نمیتوانم داشته باشم؛ نه آشپزی و تمیزکاری، نه نوشتن و خواندن و نه حتی یک اینستا چککردن ساده.
ساعت نُه صبح روز چهارم، داریم کایو میبینیم که میگوید: «ماااامااان، جیش دارم.»
میدویم. او دستشویی میکند و من وارد مرحلهی جدیدی از مادری، بلکه زندگیام میشوم. برای اولینبار، علی دستشوییاش را اعلام کرده است. شاخ غولِ از پوشک گرفتن را شکستهام. یاد دوستم میافتم که با روش تدریجی، از پوشک گرفتن پسرش دو ماه طول کشیده است. احساس درایت و کفایت میکنم. صدایش را درنمیآورم تا کارش تمام شود. اشک توی چشمانم جمع شده است. صبر میکنم. قلبم تند میزند. دستهایم را مشت میکنم و بالا میبرم.
ـ هورااااا... هورا برای علی و برای خودم.
با چشمان درخشان و خندهای پت و پهن میگوید: «مامان، پاستیل.»
یک پاستیل میگذارم کف دستش. با طمأنینه میگذارد توی دهنش. چشمانش را میبندد و میگوید: «ممممم.»
هزار پاستیل توی دلم آب میشود.