نوع مقاله : یادداشت
نقزدنهای بیهوده و یأسآفرین و بیعملی فردی و اجتماعی
نعمت الله سعیدی
۱. چهل سال است که بخشهای خاصی از جامعهی ما انگار، به انتقاد و گلایهکردن از زمین و زمان و آسمان اعتیاد پیدا کردهاند و عجیبتر اینجاست که یکی از اعتراضهای ثابت آنها، همین است که در این نظام بهدلیل دیکتاتوری، به کسی اجازهی اعتراض نمیدهند. من نمیدانم، مگر اعتراض به عدم امکان اعتراض، خودش از جنس اعتراض نیست؟ فعلاً بگذریم.
ظاهراً یکی از مسئولیتهای قشر معروف به روشنفکری در کشورهایی مثل ما، معناکردن مداوم کلماتی چون دموکراسی و دیکتاتوریست؛ تا جایی که گویی اگر این روند متوقف شود، چنین کلمات و اصطلاحاتی نیز مفهوم خود را از دست میدهند.
دیکتاتوری و دموکراسی، کلماتی برخاسته از فرهنگ جدید و بعد از رنسانس اروپایی و غربی هستند. برخلاف تصور اولیه، این مفاهیم فقط در حوزهی سیاست نیست که معنا دارند؛ بلکه با باورهای فکری و فرهنگی این جوامع، آمیخته شدهاند. وقتی این واژهها وارد فرهنگ و جوامعی چون ما میشوند، معمولاً ناقص ترجمه و درک میشوند.
در تفکر دینی، ما ولایت خدا و ولایت طاغوت را داریم؛ پس برای مثال، جنبههای منفی اصطلاحی چون دیکتاتوری، عمدتاً به همین طاغوتیبودن آن بازمیگردد؛ یعنی دیکتاتوری نیز تجلی دیگریست از طاغوت و طاغوتزدگی. اصطلاح دموکراسی نیز، باید نهایتاً در چارچوب ولایت معنا شود؛ اما ترجمهی دیکتاتوری و دموکراسی به طاغوت و ولایت، بحثیست مربوط به فلسفهی سیاسی. در اینجا، صرفاً میخواهم به این نقطه برسم که چرا ترجمهی دموکراسی به «مردمسالاری» اهمیت دارد و چرا اگر بهجای دموکراسی از اصطلاح مردمسالاری استفاده کنیم، ظاهراً دیگر روشنفکران مذکور بیکار میشوند و آنگاه جایگاه و نسبت واقعی بین انتقاد و پیشنهاد نیز، مشخص خواهد شد.
۲. ملتهایی که پس از سالها و قرنها، با انقلابهای سیاسی از زیر یوغ طاغوت و دیکتاتوریها رها میشوند، ممکن است تا سالهای بسیاری، هنوز هم از نظر ذهنی و احساسی درگیر باشند؛ یعنی ممکن است تا سالها، مهمترین مزیت دموکراسی و مردمسالاری را این بدانند که بهطور پیوسته و مکرر، از حاکمیت انتقاد کنند. آنها تصور میکنند که مردمسالاری، فقط در مطالبات و خواستههای عمومی مردم خلاصه میشود؛ یعنی حکومت و نظامی، دموکراتیک است که بتواند مطالبات و خواستههای عمومی مردم را پیاده کند.
ملتهایی که علیه دیکتاتوری انقلاب کرده و پیروز میشوند، اگرچه نظامهای سیاسی را تغییر میدهند، به این راحتی ذهنیت خودشان تغییر نمیکند. آنها تصور میکنند حکومت قبلاً دیکتاتوری بوده و به خواستهها و مطالبات آنان توجهی نمیکرده است؛ اما حالا که دموکراسی پیاده میشود، وظیفهی همان حکومت، اجرای مطالبات عمومیست. اینجا، لفظ «همان حکومت» خیلی اهمیت دارد. مردم معمولاً با شخص دیکتاتور اصلی ارتباطی ندارند؛ بلکه این نهادهای دولتی و حکومتی هستند که با مردم، دیکتاتورانه رفتار میکنند؛ همان نهادهایی که بعد از سقوط دیکتاتوری نیز وجود دارند؛ همان نهادهایی که نمایندهی حکومت دیکتاتوریاند و حالا باید دموکراتیک رفتار کنند.
خلاصه مهمترین عمل سیاسی چنین مردمی، تا سالها گلایه، نقد، اعتراض و ابراز ناخرسندی از حکومت و وضعیت موجود است؛ زیرا این موضوع، دست به نقدترین و سریعترین دستآورد آن انقلاب دمکراتیک است. درواقع چنین مردمی، تا سالها به هر حکومت و دولت موجودی، فقط اعتراض دارند؛ گویی تنها با همین اعتراضهای مکرر و مداوم است که میتوانند باور کنند، از دیکتاتوری خلاص شدهاند!
حتی گاهی شاید چند نسل طول بکشد که آن مردم، واقعاً متوجه شوند که دیگر خبری از «آن حکومت» قبلی نیست و «این حکومت» فعلی، به دست خود آنان بر سر کار آمده است؛ نه اینکه طوری رفتار کنیم که انگار، هنوز با همان دیکتاتور قبلی مواجهایم؛ با این تفاوت که حالا این دیکتاتور، مجبور است خواستههای عمومی ما را برآورده کند.
۳. شاید نخستین تحول فکری و فرهنگی واقعی، همین باشد که مردم ما بتوانند دموکراسی را به «مردمسالاری» ترجمه کنند و خوب بفهمند. دموکراسی، حداکثر میتواند حکومت مردم بر مردم باشد؛ اما معنای واقعی حکومت مردم بر مردم، چه میتواند باشد؟ آیا معنای آن، حکومت یک نفر از خود مردم بر مردم است؟ یا فوق آخر، حکومت همهی مردم بر یک نفر! جملهی اخیر، شاید کمی مضحک به نظر برسد؛ اما گاهی برخی از مردم، واقعاً فکر میکنند که دموکراسی یعنی همین و یعنی، همهی مردم بر یک نفر حکومت کنند.
اگر آن یک نفر، به منابع بیکران و لایزالی از پول، ثروت و امکانات اقتصادی متصل بود و مثلاً میتوانست از مریخ آدم وارد کند یا آدمآهنیهای کاملاً هوشمند بسازد، شاید چنین چیزی هم ممکن میشد؛ یعنی آن حاکم، موجوداتی مریخی یا آدمهای آهنی هوشمندی را در پستها و مقامهای حکومتی مینشاند و مثلاً بهصورت روزانه یا ماهانه، از آن خزانهی پول و ثروت بیکران و لایزال، مدام بین مردم امکانات تقسیم میکرد. البته همه میدانیم که چنین چیزی چقدر مضحک و ناممکن است. در نظامهای دموکراتیک، نه بناست یک نفر از مردم بر همه حکومت کند و نه ممکن است همهی مردم، بر یک نفر حکومت کنند.
در اینجا متأسفانه، حد میانه و متعادل نیز معنای چندانی ندارد؛ چون ظاهراً متعادلترین راه این است که نیمی از مردم، بر نیم دیگر حکومت کنند که همین حالت غیرممکن اخیر نیز، میتواند به دیکتاتوری نیمی از مردم بر نیمی دیگر منجر شود. وقتی دموکراسی را به مردمسالاری ترجمه میکنیم، هیچکدام از این مشکلات اخیر به وجود نمیآید. در مردمسالاری واقعی، خود مردم سالار خودشان میشوند؛ اما این مردمسالاری و سالارشدن، وقتی ممکن است که مردم، هر دو جنبهی آن را بهخوبی درک کنند و بین دوگانه «توقعات و تکالیف»، توازن برقرار کنند.
یک جنبه از مردمسالاری، همین است که حکومت، طبق خواستهها و مطالبات مردم پیش برود و اصلاً بنا نیست غیر از این باشد؛ اما جنبهی مهمتر مردمسالاری، آن است که مسئولیتها و تکالیف نیز مردمی شوند. فقط در این صورت است که چه یک فرد بر تمام مردم حکومت کند و چه تمام مردم بر یک فرد، اصل مفهوم مردمسالاری پیاده شده است؛ به عبارت دیگر در حکومتهای مردمسالار واقعی، مطالبات عمومی همانقدر نقش دارند که تکالیف و مسئولیتهای اجتماعی نقش ایفا میکنند و مهم هستند. این مسئولیتهای اجتماعی، در شکل حداقلی خود، به شکل مشارکت در انتخابات و رأیدادن تجلی مییابد؛ اما به همینجا خاتمه نمییابد.
۴. گفتیم طیفهای بسیاری از جامعهی ما به اعتراض و انتقاد از زمین و زمان عادت کردهاند؛ اما درک این مطلب، کشف چندان خاصی به نظر نمیرسد؛ مثلاً همهی ما میدانیم که اگر این روزها وارد مجلس ختم یا عروسی شویم و اگر بخواهیم مورد توجه دیگران قرار بگیریم، باید شروع کنیم به انتقاد از چیزی، یا فاجعهآمیز نشاندادن و روایتکردن اوضاعی در جایی.
تصور و توقع ابتدایی همهی ما، این است که هرقدر انتقاد ما شدیدتر باشد یا فاجعهای را که میخواهیم روایت کنیم، هولناکتر به تصویر بکشیم، بیشتر مورد توجه قرار میگیریم و از طرف دیگران، تأیید و تشویق میشویم؛ برای مثال جالب است، به نوع تلقی و کیفیت روایت برخی از مردم از فسادها و دزدیها دقت کنیم. این افراد، جوری از فساد و دزدی حرف میزنند که مخاطب تصور میکند، هیچ راه چارهای وجود ندارد و جالبتر اینجاست که آدم برای دزدی و فساد، تشویق هم میشود؛ چون مخاطب تصور میکند که اینها، مواردی کاملاً مرسوم هستند و ظاهراً فقط سر او بیکلاه مانده است.
نهایتاً کار به جایی میکشد که بسیاری از مخاطبان، از خود پدیدهی مفاسد و دزدیها چندان ناراحت نیستند؛ بلکه بیشتر این احساس عقبماندگی از قافلهی بخوربخورهاست که مخاطب را اذیت میکند؛ مخاطبی که گمان میکند در این جامعه، همه دارند میدزدند، میبرند، میخورند و... . عجیبتر این است که حالا دزدینکردن و فاسدنبودن، دیگر وظیفهی طبیعی و عادی مردم نیست؛ بلکه نشانهی اوج ایثار و ازخودگذشتگی آنان است. مثلاً مدیری که یک پست مسئولیتی را اشغال کند و دزدی نکند، به چهرهای ماندگار و ملی بدل میشود و این، یعنی تبدیل شایستگی و کارآمدی به بیعملی. در این شرایط، ظاهراً کافیست که مدیران و مسئولان کار بدی انجام ندهند تا همهچیز درست شود. چگونه؟ لابد به دست مدیران وارداتی از مریخ یا آدمآهنیهای هوشمند ژاپنی.
آیا واقعاً ما در این سطور اخیر، مردم را محاکمه میکنیم؟ یعنی همهی مردم به حکومت اعتراض میکنند و ما به همهی مردم؟ آیا واقعاً انتقادکردن و اعتراضداشتن مردم اینقدر بد است؟ پس خود ما چرا به انتقاد و اعتراض مردم، انتقاد و اعتراض میکنیم؟ آیا بناست باز هم با فرمولها و اصطلاحات کلیشهای مثل «لزوم اعتدال و میانهروی»، همهچیز را ماستمالی کنیم؟ یعنی بگوییم فلان مسئول، چند هزارمیلیارد تومان را کمی دزدید یا بگوییم سههزارمیلیارد تومان دزدیده است؛ اما خدا را شکر، ششهزارمیلیارد تومان نبوده است و این، بشود اعتدال و میانهروی. واقعاً این روزها، هیچکدام از اکتشافات سطحی ما به درد نمیخورند؛ یعنی اینکه بفهمیم مردم ما نسبت به انتقادکردن اعتیاد پیدا کردهاند، چیز خاصی را حل نمیکند و حتی اگر در همین سطح باقی بماند، خود این حرفها با خودشان تناقض دارند.
چطور ممکن است که اعتراض مردم را بد بدانیم و خودمان به همهی همین مردم اعتراض داشته، یا نداشته باشیم؟ زیرا در این صورت، ما فقط کمی از دیگران باهوشتر به نظر خواهیم رسید؛ یعنی مردم عادی به زمین و زمان اعتراض میکنند و ما هم، میخواهیم به همین مردم (بهاضافهی آن زمین و زمان قبلی) اعتراض کنیم. در این دورهای باطل متناقضنما، چرا مثلاً امام راحل، مردم معاصر ایران را حتی در نسبت با مردم دوران پیامبر و ائمه(ع) بهتر میدانست؛ اما بنده و شما، داریم آنها را ملتی غرغرو و نقنقو معرفی میکنیم؟
۵. در این هاگیر و واگیر، اگر بنا باشد بندهی حقیر به چیزی انتقاد داشته باشم، نخستین انتقادم متوجه سردبیران همین جنس نشریات و رسانههاییست که احتمالاً شما دارید همین الآن، این مطلب را در آنها مطالعه میفرمایید! انتقادم این است که معیار سفارشدادن مطلب، نمیتواند حجم خاصی از تعداد کلمات باشد. انتقادم این است که همین تفکر انتقادی لامصب، پنج الی شش قرن است که حرف میزند، فلسفه میگوید، رمان مینویسد، نشریه چاپ میکند، فیلم میسازد و... . حالا که تمام حرفهایش را زده و گفته است، به مطالب و رسانههای لیزری و کوتاهنویسی روی آورده است؛ اما گفتمان انقلاب اسلامی، چهل سال است که هنوز فرصت نکرده از بحران مشروعیت خارج شود؛ آنهم یک توهم بحران مشروعیت ساختگی و دروغین.
البته این دروغ نیست که چهل سال است ما در شرایط بحرانی فعلی به سر میبریم. دشمنان داخلی و خارجی ما در تمام طول این چهل سال، یک ساعت هم انقلاب اسلامی را به حال خود رها نکرده و فرصت ندادهاند که ما از الفبا و مبانی ابتدایی گفتمان خودمان حرف بزنیم. الآن وقت این نیست که رسانههای انقلابی ما، رو به یادداشتهای هزارکلمهای بیاورند؛ وگرنه چرا یکی مثل حقیر، هنوز حرفهایش شروع نشده، باید به سقف تعیینشدهی تعداد کلمات خود برسد؟
از این که بگذریم، دومین انتقادم به همین تفکر انتقادیست. ذات تفکر انتقادی، تفکر انسانهای کافر و ناشکر است. خداوند در قرآن کریم به محض اینکه میفرماید به لقمان حکمت عطا کردیم، ادامه میدهد: «تا شکر کند...»
یعنی حکمت و شاکربودن، دقیقا یکچیز است. تفکر انتقادی، یکی از مبانی تفکر است؛ نه همهی آن. تفکر واقعی، نه از انتقاد شروع میشود و نه به انتقاد پایان مییابد.
تفکر انتقادی گاهی دقیقاً به ضد تفکر بدل میشود؛ تفکری برای ناشکری، بیعملی، جهالت و لجاجت. غیر ممکن است یک منتقد، تا وقتی که نداند وضعیت موعود چیست، بتواند از وضعیت موجود انتقاد کند. انتقادهایی که مقدمهی چندین پیشنهاد مختلف نمیشود، فقط حرف مفتزدن و عقدهگشاییست. مردم ما شرطی شدهاند که به همهچیز اعتراض داشته باشند؛ اما این هجوم بیامان رسانهایست که آنها را به این نقطه رسانده است. در این وانفسا، وقتی قویترین رسانههای گفتمان انقلاب نیز انتقادیترین آنهاست، مردم قربانی شمرده میشوند، نه مقصر.
اصلاً همین فرآیند مقصریابی نیز، یکی از مهلکترین ویروسهای تفکر انتقادی مذکور است. در تفکر دینی، قضاوت فقط از آن خداست و آنهم موکول به روز قیامت شده است. در این دنیا، ما فقط رفتارها را میتوانیم قضاوت کنیم، نه آدمها را؛ یعنی فلانی در رفتار خودش دزدی کرده است و ما هم در رفتار خودمان، دست او را قطع میکنیم و دوباره با هم بیحساب و کتاب میشویم؛ همین.
6. وظیفهی اصلی ما، ریشهیابی دلایل نقنقوشدن مردم است و پیداکردن اینکه چقدر از این موضوع به درد ما میخورد، چقدرش درست است و برای باقی آن چه باید کرد؟ مردم باید اعتراض و مطالبه داشته باشند. اصلاً یکی از مواردی که انقلاب ما را بیمه کرده است، اعتراض مداوم مردم است؛ مردمی که میلیاردها دلار سرمایهگذاری و هزینهی رسانههای دشمن را با همین اعتراضات خود به باد هوا بدل میکنند و هر وقت لازم است، به راهپیماییهای خودشان میروند، یا بالای هفتاد - هشتاد درصد در هر انتخاباتی مشارکت میکنند. شهید میدهند و... .
در دویست کلمهی باقیمانده، فقط به دو کلیدواژهی بسیار اساسی و مهم اشاره میکنیم؛ تکلیفگرایی و نتیجهگرایی.
انسانهای خداباور و مؤمن، تکلیفگرا هستند. آنهم فقط به همان اندازهای که توان و ظرفیت دارند. این چنین مردمی، چرا باید ناامید شوند و از چه چیزی؟ آنها در زیست جهانی نفس میکشند که صاحب دارد. صاحب و مالک آن، خداوندیست قادر مطلق، مهربان و خیرخواه. وقتی انسان وظیفه دارد تا جایی پیش برود که میتواند، چرا باید به بنبست بخورد؟ اصلاً چه چیزی به غیر از توان و تکلیف انسان، میتواند مانع او شود و چه کسی با توان و ظرفیت خودش، با محدودهی توان و ظرفیت خودش درگیر میشود؟ آنهم توانی در حد تکلیف و تکلیفی در حد توان؛ وگرنه حساب و کتاب خداوند، ریال به ریال و ذره به ذره است و فریاد «هَل مِن مَزید» دوزخ همیشه بلند.
نتیجهگرایی هم، یعنی طاغوت و طاغوتگرایی. طاغوت اگر به بهشت موعود ایمان داشت که طاغوت نمیشد! پس هرچه هست، همین دنیاست و در همین دنیاست که باید به بهشت برسیم. از گوشت و مرغ ارزان گرفته تا ویلای شمال؛ این میشود همان چاه ویل مصرفگرایی، این میشود همان تقلا و حسرتداشتن مداوم برای اشرافیت، این میشود ریشهی شیوع گستردهی افسردگی و این میشود صبح تا شب وراجیکردن در شبکههای مجازی و حلواحلواکردن هرگونه اخبار بد و منفی؛ چون هر چقدر اخبار منفی بیشتر باشد، نشان میدهد که حداقل وضع خود ما خیلی بد نیست و وضع دیگران هم خراب است و همه به ما بدهکارند.
رسانههایی که صبح تا شب قیمت و ارزش ساعت به ساعت سکه و دلار را پی میگیرند، کی فرصت میکنند با اهل همین دنیا، از بیارزشی دنیا برای دنیا حرف بزنند؟ مردمی که در مجالس ختم و عروسی، مقام و منزلت هر کسی را با بلندای شاسی ماشینش میسنجند، چگونه میتوانند ادعا کنند که نسبت به مفاسد اعتراض دارند؟ چگونه میتوانند بفهمند که اتفاقاً بینتیجهترین تفکر، همین نتیجهگرایی است؟ چگونه میتوانند بفهمند که مردمسالاری واقعی، همانقدر که به مطالبات عمومی مردم ارتباط دارد، ریشه در مسئولیتهای اجتماعی تکتک آن افراد نیز دارد.
آدم نتیجهگرا، همواره در حالتهایی از یأس، نارضایتی و ناشکری دستوپا میزند. فرصت نیست توضیح بدهیم که در تفکر تکلیفگرایی، شادی و نشاط چقدر اهمیت دارد و اصلاً چرا یکی میشوند و چرا در تمدنهای نتیجهگرا، مثلاً حتی موسیقی نیز به بازتاب خشمها و حسرتهای درونی هنرمند و مخاطبش بدل میشود؟ یا سینمای اکشن به مجرا و بهانهای برای تخلیهی عقدههای حقارت درونی میانجامد؛ با همذاتپنداری با قهرمانانی که مدام دیگران را لتوپار میکنند؛ تا آنجا که تقابل این دو تفکر، دقیقاً به رویارویی در عرصههای سبک زندگی بدل میشود.