نوع مقاله : گفتوگو
گفتوگو با بانویی بهشتی
فاطمه شعبانی
نمیدانم «خدیجهخانم» را قهرمان بنامم یا «حسنآقا» را یا «علیاکبر» هجدهساله را؟ هر کدامشان، بهتنهایی، لایق لقب قهرمانیاند و انتخاب یکی از آنها کار سختیست. خدیجهخانم، قهرمان زندگی حسنآقاست و حسنآقا نیز، قهرمان زندگی خدیجهخانم. سالهاست اهالی محل، هر روز نزدیک اذان ظهر،این دو را میبینند که برای ادای نماز به مسجد فاطمیه میروند. حاجیهخانم «خدیجه سلطان ایل خاص» 64ساله، بیش از 34 سال است که بار زندگی را بر دوش میکشد. ترکشی که به سر حاج «حسن جعفری» اصابت کرده، سمت راست بدنش را بهطور کامل از کار انداخته است. زندگی و رفتار عاشقانهی این دو، سبب شد که به سراغشان برویم و با آنها گفتوگو کنیم.
پنج پله، زیاد نیست اگر روی پاهای خودت باشی؛ اما خیلی زیاد است اگر مجبور باشی هر روز مردت را بغل کنی و بالا و پایین ببری؛ بدتر از آن، آشپزخانه هم سهتا پله دارد! یعنی اگر زن نباشد، شوهر نمیتواند حتی یک لیوان آب بردارد. روزگار، این دو را بدجور بهم وابسته کرده است. نزدیک به نیم قرن است که با هم ازدواج کردهاند و با یادآوری خاطره های ازدواج، لبخند شیرینی بر لبانشان نقش میبندد. حسنآقا و خدیجهخانم، هر دو در خمین به دنیا آمدند و همانجا هم ازدواج کردند. حسنآقا از سیزدهسالگی به تهران میآید و در قنادی شاگردی میکند؛ بعد از ازدواج هم، سالها همسر و بچههایش در خمین میمانند و او در تهران کار میکند. تا اینکه ادارهی فرهنگ خمین، او را بهعنوان مستخدم به خدمت میگیرد. با شروع جنگ تحمیلی، وی از طریق بسیج خمین بهعنوان تیربارچی راهی پاوه میگردد و سه ماه بعد، در ارتفاعات پاوه از ناحیهی سر، مورد اصابت گلوله ای قرار میگیرد و به بیمارستان شمارهی دو ارتش تهران منتقل میشود. اثرات موج انفجار که روی حسنآقا بروز پیدا میکند، او را بهعنوان موجی، به آسایشگاه روانی منتقل میکنند. مدتی آنجا میماند. اما وضعیت وخیم بیماران آنجا، رنج او بیشتر میکند. تا اینکه یک روز حسنآقا به برادرش که به ملاقات او آمده بود، میگوید: «من دیگر طاقت ندارم اینجا بمانم؛ من را از اینجا ببرید.»
حسنآقا را که کاملاً سمت راست بدنش فلج شده بود و حالت روحی خوبی نداشت، به خانه برمیگردانند. خانهشان در روستا بود و از امکانات رفاهی زیادی محروم بودند. خدیجهخانم خودش نان میپخت و مجبور بود برای پر کردن کپسول گاز، مسافتی طولانی طی کند. از آن بدتر، او ماههای آخر بارداری اش را میگذراند و خودش نیاز به کسی داشت که مراقبش باشد. اما او با همین وضعیت، پرستار شبانهروزی شوهرش میشود. در این میان هر چندوقت یکبار، حسنآقا تشنج میکرد. آنها که وسیلهی نقلیه نداشتند، مجبور بودند شب و نیمهشب درب خانهی همسایهها را بزنند تا حسنآقا را به دکتر ببرند. بزرگترین فرزندشان، علیاکبر بود که پانزده سال داشت. بقیه قدونیمقد بودند. گاهی مجبور میشدند، بچهها را در ده بگذارند و برای درمان به تهران بیایند تا حال حسنآقا، بدتر از آن که بود نشود.
روی دیوار، عکس دو جوان هجدهساله قاب شدهاست؛ یکی علیاکبر است که شهید شده و دیگری عمار که جوانمرگ. علیاکبر در قاب، تیربارچیست. هم علیاکبر، هم حاجحسن و هم پسر دیگر خانواده (مرتضی)، تیربارچی بودند. زمان جنگ، پدر که برمیگردد، علیاکبرِ پانزدهساله شناسنامهاش را دستکاری میکند و راهی جبهه میشود تا اسلحهی پدر زمین نماند. خدیجهخانم، آلبوم عکسها را میآورد. در صفحهی اول آلبوم، علیاکبرِ توی عکس، ریش و سبیل ندارد. چند ورق که میزنیم، بزرگشدن و قدکشیدنش را همراه عکسها میبینیم. در عکسهای آخر، محاسنش بلند و علیاکبر هجدهساله، برای خودش یلی شده است. او در جبهه بزرگ میشود. مرتضی برادر شهید، که او هم در پانزده سالگی به جبهه رفته، از شهادت برادر میگوید: «علیاکبر پانزده روز از من جلوتر رفته بود. در گردان خطشکن «روحالله» خمین، با هم بودیم. آخرینبار علیاکبر را در جزیرهی مجنون دیدم.او بهعنوان برادر بزرگتر، خیلی نگران و همهی حواسش پیش من بود. قبل از اینکه قایقها راه بیفتند، نیمساعت همدیگر را در آغوش گرفتیم و بدون هیچ صحبتی گریه کردیم. او سوار قایق شد و این، آخرینباری بود که دیدمش. در همان عملیات، دستم ترکش خورد و تا چهار روز هرچه دنبال علیاکبر میگشتم، پیدایش نمیکردم. وقتی به خمین برگشتم، ختم علیاکبر بود؛ دقیقاً روز 21 اسفند 63.»
نه حال حسنآقا خوب میشود و نه آموزش و پرورش او را بازنشست میکند. تنها محبتی که میکنند، این است که حسنآقا سرایدار مدرسه بماند و مسئولیتها با خدیجهخانم باشد. حسنآقا، فقط میتواند روی صندلی بنشیند. این خدیجهخانم است که علاوه بر کارهای خانه، کارهای مدرسه را هم انجام میدهد. خدیجهخانم، کوه صبر است. رفت و آمدهای درمانیشان به تهران، باعث میشود که انتقالی بگیرند، و به تهران بیایند و در مهدکودکی در نارمک، بهعنوان سرایدار مشغول به کار شوند. خدیجهخانم با همان تهلهجهی خمینی، میگوید: «از ساعت شش صبح، تا هفت شب یکسره سرپا بودم و همهی کارها را میکردم. قوطیهای هفدهکیلویی روغن جابجا میکردم.» آنها، ده سال در این مهدکودک کار میکنند، تا بالأخره بعد از 31 سال، آقای جعفری بازنشست میشود. خانوادهی جعفری، پنج - شش سال است که در کوچهی لطفیافشار، محلهی تسلیحات، خانه خریده و ساکن شدهاند. خدیجهخانم میگوید: «برای خرید این خانه، چقدر بدبختی کشیدم! صدتومان صدتومان پول جمع کردم؛ سبزی خرد کردم، خشک کردم، باقالا پاک کردم، قند خرد کردم و به بنگاهی دادم. بنگاهی خیلی با ما راه آمد. بیستتا فرش مهدکودک را میشستم؛ هر فرشی بیستهزار تومان؛ اما دیگر این روزها، زانویم درد میکند و حتی فرش خودم را هم نمیتوانم بشویم.»
نشستنهای طولانی روی صندلی، باعث دیسک کمر آقای جعفری میشود. علاوه بر دیسک کمر، سرفههای پیاپی و تنگی نفسش هم شروع میشود که دکترها تشخیص عود شیمیایی میدهند و باری بر غصههای خدیجهخانم اضافه میشود. حسنآقا، شبها از سرفهی زیاد از خواب میپرد. درصد جانبازیاش را 25درصد حساب کرده بودند که تازگی 50 درصد شده است. هرچه که میگذرد، عوارض جانبازی، بیشتر خود را نشان میدهند. صحبت که به اینجا میرسد، لبخند همیشگی از صورت هر دو محو میشود و اشک پهنای صورتشان را میپوشاند. لحظاتی سکوت حکمفرما میشود تا آقای جعفری خود را کنترل کند و دوباره به حالت اول برگردد. او میگوید: «من نه از جانبازیام ناراحتم و نه از شهادت علیاکبر؛ بلکه از این رفتارها ناراحتم.»
اینبار آهی میکشد و میگوید: « این هم میگذرد!»
خدیجهخانم میگوید: «میگذرد، مثل سیخی که از کباب میگذرد؛ گذشتن داریم تا گذشتن. همهچیز پول نیست. هم آقای جعفری و هم علیاکبر، برای دفاع از اسلام و ناموس و برای وطن رفتند. باز هم اگر زمان به عقب برگردد، اینها را به جبهه میفرستم. پیش او، نباید گم شود که نمیشود!»
خدیجهخانم، نگاه مهربانش را به شوهر میدوزد و میگوید: «بدون من، جایی نمیتواند برود. نمیتوانم تنهایش بگذارم. چندبار زمین خورده است. یکبار افتاد و دست، پا، فک و دندانش شکست. امسال روز جانباز، یک جعبه شیرینی گرفتم و با هم به آسایشگاه جانبازان شهید بهشتی رفتیم. گفتم حالا که کسی از ما یاد نمیکند، ما برویم و به جانبازان سربزنیم.»
آقای جعفری، حرفهای همسرش را اینگونه ادامه میدهد: «مردم ما خیلی خوباند و خیلی به ما احترام میگذارند. هر روز دلم به این خوش است که برای نماز ظهر و عصر، به مسجد میروم و چند نفر را میبینم؛ اما از اینکه پای زنم درد میکند و این همه اذیت میشود، ناراحتم. اما او همیشه با این حالش، زحمت میکشد و گاهی مرا به پارک تسلیحات میبرد. دوشنبهها هم برای شرکت در زیارت عاشورا، به سرای محله میرویم. بچههایمان، هیچکدام نزدیک ما نیستند. دخترها، خمین هستند و پسرها هم، خانهشان از ما دور است.»
در این 34 سال، بهترین خاطرات خانم و آقای جعفری به سفرهای حج عمره، کربلا و مشهدی که رفته اند، برمیگردد. خدیجهخانم میگوید: «رفتن به مسافرت، خیلی سخت است. مزار عمار و علیاکبرم در خمین است. برایم سخت است که به خمین بروم؛ برای همین، هر پنجشنبه به بهشت زهرا میروم و سر قبر شهدا مینشینم، تا دلم قرار بگیرد.»