نوع مقاله : دریا کنار
لیلا سادات باقری
«عظمتالسادات طباطبایی» هستم؛ متولد یکی از روستاهای توابع اصفهان. پدرم از سادات و روحانیان بود. پدربزرگ و عمویم هم روحانی بودند. البته پدرم علاوه بر تبلیغ دین، کشاورزی هم میکرد. مادرم خانهدار بود. درخانوادهای مذهبی و پر جمعیت، اما آرام، بزرگ شدم و خیلی زود ازدواج کردم.
نتوانستم بیشتر از کلاس پنجم درس بخوانم؛ اما بعد از انقلاب، ادامهی تحصیل دادم. تا کلاس چهارم را در خانه و با کمک بردارهایم یاد گرفته بودم. اما کلاس پنجم را در تهران، خیابان هفده شهریور خواندم. چون روستای ما امکانات بیشتری برای درس خواندن نداشت، آمدم منزل برادرم در تهران. یادم هست به خاطر حجاب، در مدرسه تحویلم نمیگرفتند. یکبار که قرار بود دانشآموزان را به اردوی منظریه ببرند، من و چندین نفر از دختران محجبهی دیگر را نبردند؛ تنها به دلیل داشتن روسری و چادر. این آخرین سالی بود که مدرسه رفتم. تقریباً دوازده سال داشتم که رفتم خانهی بخت. همسرم از اهالی شمال هستند؛ اما از همان اول، در عقاید مذهبی و اصول زندگی، همکفو بودیم.
***
دوتا بچه داشتم که داشت انقلاب پیروز میشد. همسرم آن روزها، در ذوبآهن زرینشهر اصفهان مشغول کار بود. ما در راهپیماییهای همان محدوده شرکت میکردیم. وقتی اعتصاب و حکومت نظامی پاگرفت، به منزل یکی از بستگان در تهران آمدیم و در راهپیمایی و تجمعات اینجا شرکت کردیم؛ هرچند از آنجا که خانوادهی ما بسیار مذهبی بودند، خیلی موافق حضور خانمها در راهپیماییها نبودند. بهواقع هم شرایط خوبی در جامعه، برای حضور یک خانم متعهد مهیا نبود.
روزی که رادیو و تلویزیون به دست انقلابیون افتاد، با خیال راحتتری توانستیم در کوچه و خیابان حضور پیدا کنیم.
انقلاب که پیروز شد، در جامعهی امن و کاملاً اسلامی، یک زن فعال انقلابی شدم. ناگفته نماند که این حضور، به برکت امام و آرمانهایش بود.
***
اولین اتفاق و شیرینترین لحظهی بعد از انقلاب برای من، دیدار با حضرت امام در مدرسهی رفاه بود. این دیدار مثل بیعتی شد که تا همین حالا هم به پایش نشستهام.
آن روزها، انگار همه منتظر شنیدن فرمان امام بودیم! بهمحض اینکه ایشان فرمان تشکیل بسیج را دادند، عضو بسیج شدم و انجام فعالیتهای مساجد را شروع کردم.
با آغاز جنگ، کارها در بسیج خواهرها خیلی بیشتر شد. ما در پایگاه مسجد علی بن موسی الرضا، در انتهای اتابک فعال شدیم. من مسئول پایگاه بودم. دورههای نظامی و آموزش تیراندازی، در همین مسجد تشکیل شد.
در قسمتهای مختلفی فعالیت داشتیم. بخشی از خواهرها، در تدارکات بودند و برخی برای بدرقهی رزمندهها حضور داشتند. نفش بسیار مهم آنان، تشویق پدرها، برادرها، همسران و حتی پسرهای شان برای شرکت در جنگ بود.
شما نمیتوانستید به گوشهای از پشت صحنهی جنگ نگاه کنید و حضور خواهرها را نبینید.
***
همان روزها، برای بدرقهی برادرم به جبهه، همراه خواهرهای بسیج پایگاه مالک رفته بودم. اتوبوس رزمندهها به سمت جبهه در حال حرکت بود. بوی اسفند و گلاب و همهمهی خداحافظی زنهای جوان با شوهرهایشان و مادرها با پسرهای جوانشان پُر بود. تصاویر تکرار ناشدنی داشت اتفاق میافتاد! کربلا را با چشمانمان میدیدیم؛ اما با شکل و رنگ دیگری. کودکی در آغوش پدرش بود. اتوبوس که میخواست حرکت کند، هرچه مادر تلاش کرد که فرزندش را از آغوش پدر بگیرد، موفق نشد. بچه نمیخواست پدر را ترک کند. خیلی دردناک بود! همهی ما که داشتیم این تصویر غمانگیز را میدیدیم، بهشدت اشک میریختیم. ناگهان دوربین برنامهی «روایت فتح» مقابلم آمد. مرد جوان پشت دوربین، از من خواست که حرف بزنم. همیشه فکر میکنم حرفهای آن روزم جلوی دوربین روایت فتح «سیدمرتضی آوینی»، انگار از طرف خدای شهدا در دهانم گذاشته شد! همان سال و سالهای بعدش، تا مدتها تیتراژ برنامه، مرا نشان میداد که میگویم: «اگر حتی از ملت ما یک کودک یک ماهه باقی بماند، زیر بار ظلم نمیرویم و خونى که در رگهاى ما هست، تا آخرین قطرهاش تقدیم انقلاب مىشود.»
***
همانطور که گفتم، کار ما قسمتهای مختلفی داشت؛ جذب خواهرها به بسیج و برنامههایی که پشتوانهی انقلاب بود؛ مثل کارهای تدارکاتی و فرهنگی. قسمت دیگر مربوط میشد به بدرقه در لحظات سخت و زیبای رفتن رزمندهها به جبهه و استقبال از آمدنشان؛ علاوه بر اینها، هفتهای یکبار ، ملاقات با جانبازهای عزیزمان در بیمارستانها و آسایشگاهها را در برنامه داشتیم.
***
زمانهی عجیبی بود؛ انگار روزگار مدینهی فاضله باشد! همه از کودک و جوان و پیر و زن و مرد، داشتیم برای پیروزی در جنگ و اسلام زندگی میکردیم.
خود من، درگیر فعالیتهای پشت جبهه بودم و طبیعتاً فرصت زیادی برای پختوپز در خانه را نداشتم؛ همسرم هم که در جبهه بود. برای ناهار، پیش میآمد سهتا سیبزمینی میگذاشتم که آبپز میشد. جالب است که بچهها هم، هیچ اعتراضی نداشتند؛ مثل اینکه قرار همهیمان شده بود که با هر مشکلی، با گذشت و مهربانی کنار بیاییم.
برادر بزرگم سیدموسی، شب آخرینباری که به جبهه اعزام شد، با ماشین، هم همسر برادر کوچکمان را برای زایمان به بیمارستان برد و هم نمیه شب مادرم را که فشارش بالا بود، به بیمارستان رساند؛ در حالیکه فردا صبح اعزام داشت.
بعد از آن شب هم، طولی نکشید که در ١٢ بهمن سال ٦٥، در شلمچه به شهادت رسید.
همین ایشان برای دختر کوچکش که حالا دندانپزشک شده است، نوشته و تأکید کرده است که بعدها به شغلی مشغول باش تا در راه خدمت به مردم و انقلاب باشی. خوب است بدانید که این برادرم، عاشقانه دخترش و همسرش را دوست داشت! این را گفتم تا بدانید مردان ما که به جبهه میرفتند، برای جهاد میرفتند؛ با همهی دلتنگی و عشقی که به زن و بچههایشان داشتند. همسر برادرم در مراسم شهادت سیدموسی، در میان اشکهایش مرتب میگفت که این مرد، حتی یکبار هم مرا، تو صدا نکرد.
خود ما هم همینطور. وقتی همسرم جبهه بود، گاهی دختر کوچکم از دوری پدر، بهشدت مضطرب و حتی بیمار میشد. خودم هم از زمانی که ساک همسرم را میبستم و راهی میشد، مدام در نگرانی ازدستدادنش بودم.
***
هنوز یادآوری این خاطره که میخواهم برایتان بگویم، اشکهای مرا سرازیر میکند. وقتی لباسهای رزمندهها را برای شستوشو یا ترمیم بین خواهرها پخش میکردیم، در همهی مراحل با اشک و توسل این کار را انجام میدادیم. خدا گواه است که این لباسها، بوی تربت میداد! وقتی لباسها را داخل ماشین لباسشویی سطلی میریختیم که خشککن هم نداشت، پابهپای شستنشان اشک میریختیم و حسی عجیب و غریب سراغمان میآمد.
گاهی تعداد لباسها زیاد بود و امکانات هم نبود. مجبور بودیم که بخشی از آنها را با دست بشوییم. گاهی داخل لباسها، تکهای از بدن رزمندهای میدیدیم که شهید شده یا مجروح شده بود. صحنهی دردناکی بود.
خدا و فقط خداست که میداند، ما هنوز با این خاطرات فراموشنشدنی زندگی میکنیم.
***
همهی کارهای فرهنگی بسیج و کارهاى تدارکاتی ستاد پشتیبانی یک طرف، هفتهای یکبار ملاقاتمان با جانبازها طرف دیگر! مادر شهید «میرباقری» که در انتهاى «اتابک» ساکن بودند، هماهنگ میکردند تا به دیدار جانبازان برویم.
آن روز هم مطابق هر هفته، به یکی از آسایشگاههای جانبازان رفته بودیم. من معمولاً جلوتر میرفتم و با برادر مجروح رزمنده صحبت میکردم. اسمش را میپرسیدم و توضیح میدادم که تعدادی از خواهران مشتاق و فعال، از طرف بسیج و نیروهای مردمی، برای دیدن شما آمدهاند. در یکی از اتاقها، جانبازی بود که روی بدنش را پوشانده بودند. وقتی از او پرسیدم که چه مطالبهای دارید، گفت ما که کاری نکردهایم تا مطالبهای داشته باشیم!
پس از دیدار با او، به اتاقهای دیگر سر زدیم. نمیدانم چه کاری پیش آمد که باز داخل آن اتاق شدم. دیدم همسر جوان آن جانباز، کنار تختش ایستاده و در بغلش کودکی چندماهه است. کودک بهشدت تقلا میکرد تا به آغوش پدر برود. رفتم جلو و گفتم: «خواهر، چرا بچه را به پدرش نمیدهید؟» زن جوان آرام در گوشم گفت: «همسرم، دو دستش قطع شده است.» دقت بیشتری کردم و دیدم، نهتنها دو دست که دو پایش را هم از دست داده است.
بعد از هر دیدار، تا دو - سه روز حال دگرگونی داشتیم. دیدار با آسایشگاههای اعصاب و روان، متأثرترمان میکرد. یادم نمیرود جانباز موجی را که چادر یکی از خواهرها را گرفته بود، اشک میریخت و مدام میگفت: «من دلتنگم!» صحنهی بسیار دردناکی برای همهی ما بود که با او اشک میریختیم! فکر کنید، شیری را داخل قفس انداخته باشند.
بله جنگ چنین پیآمدهای غمانگیزی هم دارد. نمیدانم چطور باید برخی از خاطرات را بازگو کرد که حق واقعی مطلب، به تصویر کشیده شود.
***
در همان سالها، با خواهرهای جهادسازندگی به سمت ورامین رفته بودیم. فصل درو بود و باید به کشاورزان کمک میکردیم. مشغول درو بودیم که پیکی آمد و خبر داد: «تا چند لحظهی دیگر، آقای رئیسجمهور برای بازدید تشریف میآورند.» آنموقع حضرت آقا، رئیسجمهور بودند و ما چه حظی بردیم از دیدار مهربانانه و پیگیر ایشان. آقا خدا قوت گفتند به خواهرها و تقدیر کردند. آن روز دلمان گرمتر شد که مسئول کشورمان، حواسش هست به پشت جبهه و به خواهرهایی که دوندگی بیاندازهای دارند.
بین ما، خواهری بود که یکی از پسرهایش شهید و دیگری اسیر شده بود. او بهسرعت جلو رفت، چادرش را روی دست آقا انداخت و آن را بوسید. انگار افراد هرچه بیشتر در راه انقلاب ایثار میکردند و فرزند، جان و مال میدادند، بیشتر در این راه استوار و مشتاق میشدند.
***
عاقبت، جنگ با همهی زیباییها و زشتیهایش تمام شد. قطعنامهی ٥٩٨، اندوهگینمان کرد؛ نه برای اینکه جنگ تمام شده بود! ما هرگز ماهیت جنگ را دوست نداشتیم؛ اما حال و هوای امام دربارهی قطعنامه، خوشایندمان نبود؛ هر چند پیروزی بچههایمان در مرصاد، تا حد بسیار زیادی این اندوه را کمتر کرد.
فعالیتهای تدارکاتی بعد از جنگ هم تمام شد و هرچه ماند، کار و تلاش فرهنگی بود و البته هنوز هم هست.
ما هنوز خیلی از همان برنامههای قبل را انجام میدهیم؛ مثل ملاقات با خانوادهی شهدا تحت عنوان «آبروی محله».
جذب خواهران جوان به بسیج و دعوت از سخنرانان آگاه و بهروز، برای تقویت اطلاعات و نگاه بسیجیها هم، جزو برنامههایماست.
در این سالها، دوبار دیگر فرمانده پایگاه شدم. درسم را تا نزدیکی سطح دو ادامه دادم. گاهی تدریس احکام و اخلاق میکنم. امیدوارم تا آنجا که میشود و میتوانم، پرچم انقلاب را در دستانم نگهدارم و چنان ادامه بدهم که مطمئن باشم، تلاشهایم در این سالها، بهاندازهی تربیت حتی یک نفر نیروی انقلابی، به ثمر نشسته است؛ آنقدر که وقتی پرچم را بر زمین گذاشتم، بلافاصله این فرد بعد از من، آن را در دستهایش بگیرد.
یقین دارم که این پرچم، همچنان نسل به نسل در اهتزاز است؛ همانطور که «شهید حججی» در دههی نود، بزرگترین پیام انقلاب را با نحوهی حضور و شهادتش به دنیا نشان داد یا مثل همین چند روز پیش که نوهام ازدواج کرد و مراسم عقدش را کنار مزار شهدای گمنام برگزار کرد. او متن دعوتنامهاش را برایم فرستاد. بعد نماز صبح خواندم و اشک ریختم. نوشته بود: «مراسم ازدواجمان را کنار کسانی میگیریم که بهجای رخت دامادی، رخت خون بر تن کردند.»
خدا گواه است که اشکریختنم، به این دلیل نبود که نوهی من این کار را کرده است؛ بلکه اشک ریختم که این انقلاب عظیم، مثل معجزهای، هنوز در صدر است. اینها، نسلهای چهارم و پنجم انقلاب هستند که تا این اندازه، عاشقانه جانبرکفاند.
همین نوهام، قبلتر از من خواست تا برای شهادتش دعا کنم و این، یعنی انقلاب ما با وجود همهی دشمنان و دسیسههایشان، همچنان موفق و تا همیشه سربلند است!