نوع مقاله : نگاه
بیلبوردجان، چرا تصویرسازی یک مادر و سه فرزندش را به نمایش گذاشتی؟
واقعاً هم جای اعتراض داره!
شما فکر کن از صبح که چشم باز میکنی، حتی بعضاً قبل از اینکه چشم بازکنی یه بچه بهت چسبیده تا شب و تا پاسی از شب.
بعد هی بچه بریزه، هی جمع کن... هی درودیوار و زندگی رو کثیف کنه، هی تمیز کن!
کنار همهی اینا، خوشاخلاق باش، مهربون باش، همسر خوبی باش و غذاهات هم خوشمزه باشه و اعصابت هم آروم!
اگه میشد بجای از صبح تا شب، تایم کمتری زن و مادر بود، خب بهتر میشد!
و بچهها مثل اربابرجوعهای یه اداره «نمیشه»، «نداریم»، «برو» و... رو همون بار اول با یکبار گفتن متوجه میشدن، قبل از اینکه مادر مجبور بشه دست به گیسوانش ببره و خودزنی کنه که بچهجان رحم کن!
اینا به کنار، خب؟
ما جماعتی هستیم که تو بدترین وضعیت هم که باشیم وقتی دوربین عکاسی میاد سمتمون، سریع یه لبخند میزنیم که ظاهر قضیه رو حفظ کنیم!
بعد شما میای از نقش «مادری»، یه بیلبورد میزنی به چه عظمت از پشت صحنهی زندگی ما؟
خب نکن برادر من! یهکم رنگ لعاب بهش بده، یهکم خارجکی پسندش کن.
این مادر بیچاره رو از خونه بیار بیرون پوسترش کن! پشت میز، تو جامعه، اینور، اونور!
ولی میگم باز خدا خیرت بده آقای طراح که وسط این گل و بلبلهای بهشتی، گوشی نکشیدی و لو ندادی که خیلی وقتا بهجای بازی و سرگرمی، هم خودمون و هم طفل معصومامون غرق دنیای مجازی میشیم!
راستی، ببخشید چادرشونو از کدوم پیج خریدن؟
توی فاصلهی بین خونهی ما تا منزل ماماناینا، یه شیرینیفروشی هست و متأسفانه توی موقعیتی واقع شده که از هر جهتی بریم چشمان مبارکمون بهش منور میشه!
گفتم متأسفانه، حالا میگم براتون...
وجود این شیرینیفروشی «متأسفانه» نبود، تا اینکه دخترک دوسالهی ما یاد گرفت با استشمام بوی شیرینی بخنده و با ذوق اشاره کنه که شیرینی بخریم!
اوایل دوز متأسفانگی خیلی کمتر بود و مثلاً چندتا نونخامهای قیمت معقولی داشت؛
اما خب قیمت همون مقدار نونخامهای پابهپای سن دخترک ما و حتی خییییلی سریعتر از دختر ما رشد کرد. چون اصولاً سن با دلار بالا نمیره؛ ولی قیمتها هرچند بیربط، دست در دست دلار جان میره تا آسمان!
وضعیت جوری شده که چندمتر مونده به محل حادثه، به روشهای مختلف سعی میکنیم حواس دخترک رو پرت کنیم؛ اما زهی خیال باطل که عطر شیرینیپزی از طبقهی پایین مغازه، مرده رو هم زنده میکنه!
نوش جونت مادر! این همه خرج میکنیم اینم روش؛ اما باعث شدی ما کمتر بریم منزل مادر. اصلاً بحث مادیش هیچ، زبونم لال قندت میره بالا؛ قربون شکل ماهت!
و البته مدیونید فکر کنید که هربار آقای فروشنده کارت بانکی رو میکشن، انگار کارد قصابی رو به جگر ما فرومیکنن!
قدیما اگه متوجه میشدند کسی بار شیشه داره، فکر قابله و بساط فارغشدنش میافتادن!
جدیداً مد شده که تا میفهمن ماشالا بهسلامتی خبریه، راه میافتن دنبال کارای ویزا.
ویزا؟
بله، ویزا!
البته برای من و شمای عوام نهها، برای جماعت گرانقدر خاااص سلبریتی. چونکه گویا متأسفانه داخل ایران هنوز علم پزشکی پیشرفتی نداشته و نوزادان داخل منزل پا به عرصهی وجود میذارن!
پس به اینصورته که خانم تشریف میبرن در بلاد کفر بارشون رو زمین میذارن و از مزایا و خدمات پس از فروش، نه ببخشید منظورم پس از بهدنیااومدن بچهی دوتابعیتی بهره میبرند.
خب به این ترتیب این عزیزان با همون نظرات منورالفکرانهی تکفرزندیشون برن جلو خیلی از نظر اقتصادی بهصرفهتر هم درمیاد.
شما حساب کن برای هر بچه هِلکهلک تا اون سر دنیا بخوای بری، پولش هم باشه، واقعاً آدم حوصلهاش نمیکشه!
البته خب اگه نیمهی پر لیوان رو نگاه کنیم، این رفتنها به نفع مملکت هم هست. هربار که این عزیزان قدوم مبارکشون رو از خاک کشور بیرون میذارن و عوارض خروج میپردازن، مبلغی رو به جیب ملت واریز میکنن! که خب این در مقابل اینکه حضورشون دردی رو دوا نکنه نکتهی مثبتی به نظر میاد!
بهعلاوه اکثریت این بزرگواران مفتخرند که مدافع حقوق حیوانات تشریف دارن و معتقدن «سگ فحش نیست»؛ اما دربرابر بعضی فجایع سیاسی و انسانی صمُ بکم! لذا بیشتر به درد جامعهی حیوانات میخورن تا ما انسانهای بیچارهی مظلوم.
پس عزیزان بعضاً اگر بعد از فارغشدن، همونجا زندگی رو هم ادامه بدن ما گلهای از عدم بازگشتشون نداریم؛ والّا!