خدا می‌شنود؛ پس مراقب باش

نوع مقاله : داستان

10.22081/mow.2019.67276

دختر دوم خانواده‌ای پرجمعیت بودم و تا قبل از دیپلم، به لطف داشتن خواهر بزرگ‌تر، از آمدن خواستگار رسمی، معاف. بابا، تک‌وتوک خواستگارانی از فامیل و آشنا را، بدون آن‌که بویی ببرم، به بهانه‌ی درس و مدرسه ‌و کنکور، تا زمان دیپلم  عقب انداخته بود. این‌ها را بعد از دیپلم فهمیدم و تازه دوزاری‌ام افتاد چرا در این مدت، نگاه بعضی‌ها نسبت به من سرد شد و چرا مادرِ فلانی که قبلاً خیلی به ما سرمی‌زد، حالا کمتر می‌آید. فهمیدم این مدت کی آمده و رفته و کی آمده و هنوز نرفته است! آن‌وقت خودم دست به کار شدم و جُور دک‌کردن باقی‌مانده‌ها را کشیدم؛ به بهانه‌های الکی. راستش نمی‌خواستم ترتیب در ازدواج خواهرها را بهم بزنم. یک روز بیدار شدم و دیدم ۲۳ساله شده‌ام، درسم تمام شده و شاغل شده‌ام.  بهانه‌آوردن دیگر کافی بود؛ اما دست و دلم از انتخاب، ازدواج و خواستگار می‌لرزید. به خودم نهیب زدم: «خجالت بکش...» و کشیدم. تصمیم گرفتم به کمال‌گرایی‌ام غلبه کنم و خود را بیندازم در ترس‌ها و رسماً اجازه بدهم با گل و شیرینی یکی بعد از دیگری، تشریف بیاورند.

 

 

 

اسم اولین خواستگار رسمی‌ام مسعود بود؛ اسمی که از بچگی دوست داشتم و کنار اسم معصومه، خیلی خوب می‌نشست. البته میثم هم، جزو گزینه‌های پیشنهادی‌ام بود. وقتی می‌خواستم مامان را اذیت کنم، اسم شوهر خیالی‌ام را، مسعود یا میثم صدا می‌کردم تا او لبش را محکم گاز بگیرد و بگوید: «خجالت هم خوب چیزیه!...»

حالا مسعود در یک‌قدمی‌ام بود؛ آن‌هم در راند اول. نمی‌دانستم این لطف خدا برای کدام کار خیر و بااخلاصم بود. از ته قلب، ایمان آورده بودم که او صدایم را می‌شنود و مرا می‌بیند. دلم می‌خواست مسعود را قاب بگیرم و به همه‌ی آن‌هایی که قانون جذب را مسخره می‌کنند، نشان بدهم که بیایید و ببینید؛ این یک نمونه‌ی واقعی‌ست...»

مادرش مرا در مسجد محل دید. قبل از آن، هزاربار دیگر هم مرا دیده بود؛ اما آن‌روز، به‌معنای واقعیِ کلمه مرا دید. برق چشمانش و نگاه خریدارانه‌اش، چنان واضح بود که پیام‌های مغزش را بی‌محابا به اطراف نشت می‌داد. ترجیح دادم به حکم غریزه، به جای دعای بعد از نماز، جول‌وپلاسم را جمع و از مسجد فرار کنم. از مادرش خوشم نمی‌آمد. آدم «گیربده»ای بود و وقتی کسی را گیرمی‌آورد، ول‌کن نبود و با لهجه‌ی غلیظ دزفولی، نیم‌ساعت از هر کجا حرف می‌زد و گاهی چای‌سبز و عرقیات یا قرص‌های تقویتی به اهل مسجد قالب می‌کرد. همیشه از دستش فرار می‌کردم؛ آن‌روز با میل بیشتر. ولی مرا صدا کرد و دستم را گرفت و به کناری کشاند و با سؤال‌هایی که سعی می‌کرد هدفش زیاد تابلو نشود، گفت: «که این‌طور... گفتی معصومه... خوشحال شدم دیدمت. به مامان‌این‌ها سلام برسون... گفتی متولد چه سالی بودی؟»

که من فهمیدم باز هم، نگاه خریدارانه‌ی مادرشوهری را خوب تشخیص داده‌ام.

مادرش و خواهر کوچکش یک‌بار به خانه‌ی‌ ما آمدند. خواهرش چندبرابر من هیکل داشت؛ در حالی که کلاس چهارم بود. او مدام توی حرف بزرگ‌ترها اظهار نظر می‌کرد و از خان‌داداشش که هنوز دانشجوست، شاید بخواهد سربازمعلم شود و فلان و بهمان، اطلاعات می‌داد و من فقط لبخند تلخی به او می‌زدم.

بعد از یکی – دو ماه، بعد از کلی قرارومدار و چندبار لغوشدن برنامه‌ها به لطف مهمان سرزده و مسافرت یهویی و بیماری، بالأخره قرار شد آن شب اولین تجربه‌ی خواستگاری با حضور داماد، برای من و خانواده‌ام رقم بخورد.

فاصله‌ی این چند هفته را غنیمت شمرده بودم و تا آن‌جایی که می‌شد و آن‌قدری که وای‌فای هتل سفر یهویی‌مان، کشش داشت، سمینار ازدواج فلان دکتر و سؤالات خواستگاری و ویدئوهای تحلیل شخصیتی دانلود کرده بودم. تمام مطالب زیر عنوان «در مراسم خواستگاری چه بپوشیم» را هم خواندم. توصیه‌هایی که به کارم نمی‌آمد؛ چون پیراهن زیر زانو با کفش پنج‌سانت پاشنه و موهای لَختِ باز، به‌کار منِ چادری با خانه‌ی سنتی که کف آن با فرش گردویی مفروش بود، هم‌خوانی نداشت. تنها سخن حکیمانه‌ی فردی در گوگل نسبت به سؤال یک دختر چادری این بود که: «چادری‌ها راحت‌اند؛ چون زیر چادر چیزی پیدا نیست!» و معلوم شد هم ایشان و هم گوگل‌خان، هیچ‌وقت چادر سرنکرده‌اند تا بدانند دغدغه‌های چادری‌ها گاهی بیشتر از بقیه است.

آخرسر، انتخابی کردم به زیبایی انتخاب اسم همسرم؛ به‌غیر از چادررنگی‌ام، سرتاپا مشکی با یک سارافون زرشکی و جوراب نخی سفید. چه‌کنم؛ آن‌شب، تنها جوراب تمیزم همان بود.

استرس زیادی داشتم. نمی‌دانستم باید چه‌طور پذیرایی کنیم. دلم نمی‌خواست خودم چای ببرم و داداش تازه‌‌سبیل‌ام را مسئول این کار کردم. اصلاً چای بیاوریم یا شربت؟ توی اتاق چه‌طور بنشینیم؟ کاش خواهر بزرگ‌ترم تا آن‌وقت، حداقل یک‌بار امتحانی، اجازه‌ی ورود خواستگاران آقا را داده بود تا من عهده‌دار برگزاری اولین مراسم خواستگاری نمی‌شدم.

آن‌شب وقتی مسعودخان با خانواده‌اش با مقدار قابل توجهی لهجه‌ی دزفولی و صورت‌های آفتاب‌سوخته وارد شدند، فکرنمی‌کردم جورابم تا آن حد، مورد استقبال قرار بگیرد؛ چون هرکدام‌شان توی سالن آمدند، به جورابم نگاهی انداختند که بی‌رحمانه برق می‌زد. هرچه تقلا می‌کردم قدّم را کوتاه کنم تا چادر روی پایم را بگیرد و جوراب لعنتی را بپوشاند، نشد که نشد. با یک نگاه به مسعودخان، فهمیدم انتخاب جورابم چقدر شبیه انتخاب‌کردن او بود؛ خوب و قابل‌استفاده؛ اما ناهماهنگ! ناهماهنگ با تصویرهای ذهنی‌ام از تمام مسعودهای دنیا. مگر همه‌ی مسعودهای دنیا شیک و مرتب نبودند؟ لاغر و کشیده، موهای از سشوار درآمده، خوش‌صحبت و تحصیل‌کرده؟ اما این مسعود، فقط گزینه‌ی آخر را داشت. آن‌جا بود که به ضرب‌ المثل هر گردی گردو نیست، اعتقاد راسخ پیدا کردم.

ادامه‌ی مراسم به زیبایی همان انتخاب‌های نابم گذشت. بابا از آمدن اولین پسر برای ازدواج ما، بعد از آن‌همه سال خواستگاریِ تا مرحله‌ی «آمدن خواهر و مادر»، ذوق‌زده شده بود؛ مخصوصاً خانواده‌ای مطابق میل او. خانواده‌ای اصل و نسب‌دار و مذهبی و از لحاظ فرهنگی، نزدیک به شرایط خانوادگی ما. بابا از قبل، توی محل با آن‌ها سلام‌وعلیک داشت و حالا راضی و خندان‌تر از قبل، با همسایه‌ی عزیز، گرم گرفته و مشغول بحث‌های سیاسی و گاهی درسی پسر شده بود. مسعودخان، فوق‌لیسانس علوم سیاسی داشت؛ ولی هنوز کار نه، سربازی هم نه و تکلیفش هم با خودش مشخص نبود؛ چون هنوز نمی‌دانست درس را باز هم ادامه دهد یا بگذارد کنار و طلبه شود. این حجم از اطلاعات، محال بود از لابه‌لای حرف‌های بی‌ربط‌ آقایان دربیاید؛ این‌ها از همان جلسه‌ی زنانه، از خلال صحبت‌های خواهرخانم درآمده بود.

هضم نمی‌کردم چرا با آن‌همه سردرگمی و بلاتکلیفی‌اش، برای خواستگاری آمده بود؛ آن‌هم خواستگاری دختری که تا آن‌موقع، دو تجربه‌ی شغلی را پشت سر گذاشته بود. شاید می‌خواست اول تکلیف همسرش مشخص شود و بعد با خیال راحت تکلیف شغل و سربازی‌ش را روشن کند. بابا انجیرهای درخت‌مان را تعارف کرد و من سرتاپا خجالت شده بودم از میوه‌های نه‌چندان عالی‌مان. هرچه به بابا گفته بودم میوه‌های بهتری بخرد، او گفته بود که همین‌ها خوب است؛ آن‌ها که غریبه نیستند!...» دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید و همان وسط‌ها، جنگی برای نه‌گفتن بپا شده بود و همان حین در مغزم فکر می‌کردم زندگی با آدم سیاسی، چه‌قدر کسل‌کننده است. دقیقاً شبیه به صحبت‌های خانم‌ها در این‌طرف مجلس و سؤالات لوس و بی‌پایان خواهر کوچکش، راجع به وسایل خانه‌ی‌مان که: این رو هم خودت نقاشی کردی؟ اینو چی، خودت بافتی؟ که جواب من به همه‌ی آن سؤالات، یک بله همراه لبخندی پلاستیکی و ماسیده روی صورتم بود. توی دلم به این مجلس کش‌دار و بحث‌های بی‌ربط آقایان و همچنین خواهر فضول و نچسبش فحش می‌دادم و منتظر بودم بابا از شغل، از سربازی، از وضعیت‌اش چیزی بپرسد تا شاید جواب‌هایش مرا کمی دل‌گرم کند و از گفتن نه منصرف؛ اما نپرسید و من برای خلاصی از بیکاری و انتظار، زیرزیرکی به مسعودخان نگاه می‌کردم که ببینم «نه» را قطعی بگویم یا کمی تردید کنم. وسط دیدزدن‌هایم به لطف سرماخوردگی، مدام بینی کوچکم را میان دستمال‌کاغذی، می‌فشردم. شاید می‌خواستم ناهماهنگی جوراب سفیدم را با اضافه‌کردن دستمالی سفید به استایلم(!) جبران کنم.

 

آن‌شب با خجالت از جوراب و میوه‌ها و با آن سوتی‌های من به پایان رسید و هیچ‌وقت نفهمیدم کجای شرایطش خوب بود که بابا در جلسه و بعد از آن این‌قدر خوشحال بود. نگرانی همیشگی بابا، غریبه‌بودن خواستگار است. آن‌شب بابا خیالش بابت خانواده‌ی طرف آرام شده بود و از همین رو شرایط مسعود را کاملاً طبیعی می‌دانست. از نظرش تمام پسران تحصیل‌کرده، نه سربازی رفته‌اند، نه شغلی دارند و نباید گیر داد. من توی دلم خداخدا می‌کردم که قبل از پاسخ منفیِ من، بروند و دیگر برنگردند.

که همین هم شد و دیگر تماسی نگرفتند. نمی‌دانم به‌خاطر جورابم بود یا به‌خاطر آن نگاه‌های ریزریز که تابلوتر از سؤالات مادرش در مسجد بود یا به‌خاطر میوه‌ها و یا فین‌فین‌کردن من. آن‌شب دو چیز را غیر از اشتباهاتم، خوب فهمیدم؛ اول این‌که چقدر ردشدن، حتی اگر طرف مقابلت را نپسندیده باشی، دردناک است و دوم، خدا همه‌ی صداها را می‌شنود و خواسته‌ها را می‌پذیرد؛ مثل خواسته‌ی اسم مسعود و خواسته‌ی برنگشتن‌شان!

اما سال‌ها طول کشید تا عبرت بگیرم که برای خدا، تعیین تکلیف نکنم؛ چون تا سال‌ها به خدا لیستی از ملاک‌ها می‌دادم که یک به یک پذیرفته می‌شد؛ اما وقتی کنار شرایط دیگر می‌نشست، دقیقاً شبیه جورابم بود؛ ضایع و ناهماهنگ!

 

دختر آقا