حالا چی بپوشم

نوع مقاله : سفرنامه

10.22081/mow.2019.67290

عطیه کشتکاران

خواهی نخواهی، پرسش بنیادین «حالا چی بپوشم؟» در هر سفر شانه به شانه‌ی ماست و اختصاص به زنان یا مردان ندارد. حتی در سفرهای مینی‌مال به سر کوچه برای خریدن یک سطل ماست، این پرسش ولو به سرعت برق و باد، از ذهن عبور می‌کند. آدم‌ها چند دسته‌اند: افراد وارسته‌ای که یک‌بار برای همیشه تکلیف خودشان را با این مسئله روشن می‌کنند، کسانی که در سطوح مختلف ضمن درگیری تمام‌عیار با این معضل، هزینه‌ی مالی و زمانی زیادی برایش صرف می‌کنند و ما انسان‌های معمولی که هر از چندی، بین کمد لباس و آینه در نوسانیم. تا وقتی مسلمانِ ساکن ایران بودم، حسابم با خودم صاف بود؛ حاصل ترکیب فهم شخصی‌ام از تکلیف شرعی، مسئولیت‌ها و مناسبات اجتماعی و روحیات فردی، شده بود مانتو و روسری نه چندان تیره، اما ساده و چادری مشکی که به هویت طلبگی‌ام گره خورده بود؛ پوششی که باورش داشتم و به آن دل‌بسته هم بودم؛ اما تغییر موقعیت جغرافیایی و مناسبات اجتماعی، فرمول سابقم را آشفته کرد و باید قطعه‌های پازل پوشش مناسب هر کشور را، از نو کنار هم می‌چیدم.

مالزی و محجبه‌های آستین‌کوتاه

دو - سه روز آخر سفر، تصمیم گرفتیم به دیدن «مهدیه‌خانم»، یکی از اقوام مادری برویم که حدود پانزده سال با همسر و دو پسرش در مالزی و آن سال، در شهر «ایپو(ipoh)» زندگی می‌کردند. این شهر در قرن نوزدهم میلادی، به دلیل وجود معادن قلع، جزو ثروتمندترین شهرهای آسیایی بوده و معماری مرکب از سبک چینی، مالایی و اروپایی، از جاذبه‌های گردشگری آن است. ایپو، در دویست کیلومتری شمال کوالالامپور قرار دارد. دو ساعتی با قطار سریع السیر، از دل جنگل‌های سرسبز استوایی گذشتیم تا به شهر کوچک و دانشگاهی ایپو رسیدیم. مهدیه و همسرش، هر دو استاد دانشگاه بودند. او بعضی ساعات روز، دلسوزانه همراه‌مان بود و اوقاتی هم برنامه‌ریزی می‌کرد تا من و خواهرم که بعد از بررسی‌های بسیار به پوشش چادر قجری طوسی با روسری رنگ روشن رسیدیم (جوری که خدا و خرما، چادر و «رنگ جماعت» را با هم داشته باشیم)، خودمان به گشت‌وگذار بپردازیم. قرعه‌ی روز دوم، به نام مرکزی تفریحی افتاد و ما هم از همه‌جا بی‌خبر، مشتاقانه پذیرفتیم. ساعت ده صبح، جلوی سردر بزرگ و رنگارنگ «سان‌وی(Sunway City Lost World)» پیاده شدیم و قرار شد مهدیه‌خانم، چهار ساعت بعد دنبال‌مان بیاید.

 مالزی کشوری‌ست با حدود 56درصد مسلمان و چشم‌هایی که دیدن خانم محجبه برای‌شان غریب نیست. محجبه‌های قرمزپوش، محجبه‌های آستین‌کوتاهی که حتی یک تار موی‌شان پیدا نیست و پوشش‌هایی که شاید در عرف ما مشمول تذکر امنیت اخلاقی شوند، در آن‌جا رایج است. مالایی‌های مسلمان، چینی‌های بودایی و مسیحی و هندی‌های مسلمان و هندو، سال‌هاست در این کشور کنار هم زندگی می‌کنند و هفت رنگِ رنگین‌کمان، در پوشش مردم این کشور موج می‌زند؛ اما نه چادر مشکی پوشیدن در خیابان‌های مالزی و آن آب‌وهوای شرجی استوایی خلاف قانون و ضدعرف است و نه تاپ و شلوارک قرمز. البته در خبرها خوانده‌ام که در ایالت «ترانگنو»، معروف به «دارالایمان» که بسیاری از زیباترین سواحل مالزی در آن قرار دارد، تلاش‌هایی برای اجبار رعایت حدی از حجاب برای گردشگران زن صورت گرفته است که در صورت عدم توجه، ملزم به حضور در جلسات مشاوره هستند. به اعتماد ده‌روزی که دیده بودیم، در آن کشور نگاه‌ها بهم دوخته نمی‌شود و چشمی سر تا پایت را نمی‌پاید. با چادر بلند و گشاد، وارد سان وی شدیم و چشم‌تان روز بد نبیند، دنیادیده‌ها می‌دانند که قدم‌گذاشتن با چادر به سان وی، چه تناقض مضحکی‌ست و تا آخر قصه را می‌خوانند. سان‌وی، مجموعه‌ی تفریحی و پارک بزرگی‌ست، متشکل از جاذبه‌های گردشگری، پارک آبی، باغ وحش و ...، که در کوالالامپور هم شناخته شده است. هوای شرجی کلافه‌کننده‌ی آن‌جا و حال‌وهوای تفریح و خوش‌گذرانی همان و چشم‌های گرد ما از مواجهه‌ی ناگهانی با پوشش حداقلی دیگران همان. با مشاهده اولین صحنه که استخر مختلط بود و نرمش و حرکات موزون جمعی در آب همراه با موسیقی، حساب کار دست‌مان آمد؛ ولی دیگر نه راه پس داشتیم و نه پیش. چهار ساعت مهمان شرایط غریبی بودیم که در مقیاس محدود، مالزیِ کوچک بود؛ کشوری با محجبه‌های رنگارنگ که چادرِ بلند ما، مایوی به‌اصطلاح اسلامی دیگران (با آستین و شلوار بلند و کلاه مخصوص و به‌غایت تنگ)، و چند سانتی‌متر پارچه‌ی نازک به اسم لباس برایش توفیری نداشت. نه کسی پیش پای آن‌ها بلند می‌شد و نه نگهبانی از ورود ما جلوگیری می‌کرد. همه‌ی ما، مصرف‌کننده‌های محترمی بودیم که ورودمان به آن مجموعه و اسکناس‌های توی جیب‌مان، چرخ سان‌وی را می‌چرخاند. از مراکز تجمع فاصله گرفتیم و دو ساعت در گوشه‌ی خلوتی، نزدیک دریاچه‌ی مصنوعی و منظره‌ی بکرش چرخی زدیم، عکس انداختیم و قایق سوار شدیم. نگاه‌ها کمی سنگین‌تر شده بود؛ اما هنوز هم در امتداد انگشت اشاره‌ی دیگران نبودیم. آفتاب که به طاق آسمان رسید، در فاصله‌ی‌ حدود بیست‌متری استخر مختلط، نمازخانه و سجاده‌های تمیزی پیدا کردیم و قامت بستیم. امر به منکر و نهی از معروفی در کار نبود؛ عیسی به دین خود و موسی به کیش خویش. البته آزادی پوشش آن‌ها حد مختصری هم داشت. مایوهای دوتکه، توسط ماموران مجموعه تفریحی تذکر می‌خوردند و باید تی‌شرت سفید نازکی می‌پوشیدند و در اماکن دیگر مثل دانشگاه، لباس یقه‌دار برای مردان و پوشش خاصی برای توریست‌های غیرمسلمان در ورودی مساجد اجباری بود.

بعد از نماز (ان‌شاءاالله مقبول)، دوباره مثل تمدن‌های نخستین رد آب و رودخانه را گرفتیم تا کنار نهری باریک. چند دختر و پسر جوان، مشغول آب‌تنی بودند و ما با جذب حداکثری پرتوی خورشید، در عرق‌ریزان شناور. جوان‌ها بگو – بخندکنان، سمت دیگری از رودخانه رفتند. من و خواهر، به چهره‌ی وارفته و آفتاب‌خورده همدیگر نگاهی انداختیم و چشم‌ها حرف آخر را زدند. اگر روزی در نقطه‌ای از جهان دیدید دو دختر چادری با همان پوشش حداکثری دل به دریا زده‌اند، بدانید که نه مغزشان تاب برداشته و نه آفتاب سوزان داغ بر دل‌شان گذاشته است، فقط هم‌زیستی بی‌تأثیر و تأثر کیش عیسی و دین موسی، نتوانسته است بیشتر از خطوط کتاب راه به جایی ببرد.