به وقت شام

نوع مقاله : سفرنامه

10.22081/mow.2019.67292

سفرنامه‌ی سوریه 1

سبا نمکی

 

آقای نمایندگی

آن شب درست وسط آشپزخانه، بین کارتن‌ها و روزنامه‌های مچاله بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. بوی وایتکس گیجم کرده بود و چشم‌هام کمی تار می‌دید؛ با این حال، ناشناس‌بودن شماره را تشخیص دادم و احتمالاً همین باعث شد که کنجکاو شدم و با دست‌های خاکی، گوشی را گرفتم دستم.

-        بفرمایید!

-        سلام علیکم.

-        سلام.

-        شما دخترخانم شهید نمکی هستید؟

-        بله، ‌شما؟

صدای پدرانه‌ی بمی، آن طرف خط بود. مکالمه که تمام شد، محمد از در خانه آمد تو. رفته بود توی انباری و سر و رویش حسابی خاکی شده بود. آن‌قدر که محاسن خرمایی‌اش حالا مثل موهای کنار شقیقه،‌ به خاکستری می‌زد!

-        کی بود؟

-        نمی‌دونم!

-        وا! با کی حرف زدی خب؟

-        نمایندگی!

-        ها؟!

-        نمی‌دونم، فقط نمایندگی‌ش یادم موند!

صدای پشت خط بهم گفته بود که از فلان‌جا تماس می‌گیرد و من فقط همین نمایندگی دفتر فلانش را فهمیدم. بعد هم گفت که چهار سال پیش کتاب بابارضا را خوانده و حالا تماس گرفته تا روز دختر را به من تبریک بگوید! آن‌روز ولادت حضرت معصومه(س) بود و درگیری اثاث‌کشی و کارهایی که روی سرم ریخته بود، دلیل خوبی برای فراموشی این مناسبت شده بود. البته من بدم هم نمی‌آید که بعضی مناسبت‌ها را از یاد ببرم و درگیر فکر و خیال نشوم؛ یکی همین روز دختر است و یکی هم روز پدر. اصلاً کاش بهانه‌ی این‌ نام‌گذاری‌ها، ولادت اهل بیت(ع) نبود که دیگر راحت می‌توانستم بگویم به من چه که روز پدر شده، یا به من چه که روز دختر است و دخترها بابایی‌اند و هر لوس‌بازی دیگری... داشتم با خود فکر می‌کردم چه عجب، بعد از سی سال یکی از یک‌جایی به من زنگ زد و روز دختر را تبریک گفت!

دو هفته‌ای گذشت و دیگر اثاث خانه‌ی جدید پهن شده بود. نشسته بودم پای مانیتور و تندتند می‌زدم روی دکمه‌های کی‌بورد. از ترس این‌که مبادا کلمات از ذهنم بریزند بیرون و گم‌شان کنم؛ انگار نگران فرار واژه‌ها بودم! به‌سرعت صفحه‌ی ورد را پر می‌کردم. یک‌سالی هست که دارم زندگی‌اش را می‌نویسم؛ یک شهید مدافع حرم دهه‌ی هفتادی، با کلی اتفاق و سوژه‌های جذاب در زندگی.

آن‌روز رسیده بودم به وقتی که داشت مادرش را راضی می‌کرد، برای اعزام به سوریه. اذن میدان می‌گرفت جوان. روضه‌خوان شده بود و برای مادرش از مصائب عمه‌ی سادات می‌گفت. جملات را که می‌نوشتم، دلم می‌شکست و اشکم روان می‌شد. مدام یاد عکس و تیتری می‌افتادم که حوالی شش سال پیش، از حرم حضرت زینب(س) دیده بودم و چقدر دلم لرزیده بود؛ هم‌زمان با تهدید داعش درباره‌ی تخریب حرم حضرت زینب(س)، اهتزاز پرچم حرم حضرت عباس(ع) بر فراز گنبد حرم خواهر... و احترام نظامی رزمنده‌ی مدافع. پنج‌شنبه بود. از پای سیستم که بلند شدم، یک‌راست رفتم توی آشپزخانه و بساط حلوا راه‌انداختم. عصر، بوی گلاب و هل پیچیده بود توی خانه که دوباره گوشی زنگ خورد و شماره را شناختم؛ همان آقای سپاه قدس بود. قرار گذاشت تا فردا به دیدن‌مان بیاید. من و همسرم، خیال کردیم فردا میزبان جمعی ارگانی و رسمی هستیم. اصلاً شاید قبلش بیایند برای چک‌کردن محل و بررسی‌های امنیتی! خلاصه فردا شد و درست سروقت، صاحب صدای بم پشت خط، نشسته بود روی مبل خانه‌ی ما؛ خودش تنها؛ بدون هیچ دفتر و دستک و محافظ و همراهی. تنها چیزهای اضافه‌ای که غیر از لباس پیغمبر باهاش بودند، چفیه‌ی سفید رنگ روی دوشش و گوشی موبایل بود.

برخلاف تمام دیدارهای ارگانی این سال‌ها که تهش به عکس یادگاری با ما و پتویی ختم می‌شد که هدیه آورده بودند، این‌بار احساس خوب و صمیمی داشتم و از حضور مهمان، کلافه و معذب نبودم. از سؤال‌هایش بدم نمی‌آمد و خودم برای گفت‌وگو پیش‌قدم می‌شدم. محمد هم، صمیمانه نشسته بود کنار حاج‌آقا و از وضعیت طلبگی‌اش می‌گفت. صورت بشاش و خنده‌های ذوق‌آورش، مثل همه‌ی مهمانی‌ها قند توی دلم آب می‌کرد. وقتی می‌خندید، گونه‌هایش جمع و سرخ می‌شد و توی دلم قربان‌صدقه‌اش می‌رفتم. خلاصه حاج‌آقا که حالا دقیقاً فهمیده بودم از کجای ارگان مد نظر آمده است و دیگر بین خودمان بهش آقای نمایندگی نمی‌گفتیم، برای ما غافل‌گیری بزرگی داشت؛ برای هر کدام ما به نوعی؛ یک سفر مشهد برای من، محمد و دخترمان و یک سفر سوریه برای من و مامان!

 

 

پرواز در شب

شب، از آخرین پیچ راهروی فرودگاه امام خمینی که به سمت گیت خروج می‌رفتیم، از پاهای بی‌قرارمان فیلم گرفتم و استوری کردم: به وقت شام! موقع بلندشدن پرواز، توی هواپیما ولوله بود؛ صندلی من و مامان، تقریباً روی بال‌ها قرار داشت. از پشت سرمان، صدای صلوات‌های قاطع و تند با لهجه‌ی غلیظ و خوش‌آهنگ عربی می‌آمد که دقیق چهارده‌تا شد. جلوی هواپیما اما وضعیتی بود. در حالی چهارده صلوات واضح و هماهنگ پشتی‌ها به‌سرعت ختم شده بود که هم‌وطنان اهل دل‌مان، تازه داشتند سومین صلوات کش‌دار و نامرتب‌شان را می‌فرستادند و دهان هرکس یک‌جای کار مانده بود! بعد از صرف غذای بی‌موقع پرواز و جمع‌کردن ظروف توسط مهمان‌دارهای بی‌حال، نیم‌ساعت آخر پرواز یک‌دفعه تمام چراغ‌های هواپیما خاموش شد. مهمان‌دارها به‌سرعت و با آرامش، کنار همه‌ی صندلی‌ها آمدند و محافظ تمام پنجره‌ها را کشیدند. پرواز پر بود از بچه‌های قدونیم‌قد که به‌محض خاموشی، به‌صورت هماهنگ شروع به جیغ و گریه کردند؛ از بچه‌ی چندماهه صندلی پشتی‌مان گرفته تا دختر و پسرهای چهار – پنج‌ساله. تنها چراغ روشن داخل هواپیما، هشدار «لطفاً سیگار نکشید» بود. مامان با تعجب مرا نگاه می‌کرد و من سعی می‌کردم مثل همه، خون‌سرد باشم یا حداقل این‌طور وانمود کنم! آخرش طاقت نیاورد و گفت: «بیا، چقدر بهت گفتم امنیت نداره!...»

-        مامان‌جان، حتماً برای احتیاطه... گمونم دیگه روی آسمون سوریه باشیم... واسه احتیاط این کارا رو می‌کنن.

-        آخه ما رو چه به سوریه تو این وضع؟

-        وای توروخدا باز شروع نکن مامان‌جون!... حضرت زینب(س) دعوت‌مون کردن... ناشکری نکن، پامون نمی‌رسه‌ها!...

-        پامونم نرسه، واسه تو که بد نمی‌شه!... شهید می‌شی!... من بیچاره‌م که تلف می‌شم!

-        وا، مامان این حرفا چیه؟

با خنده‌ی شیطنت‌آمیزی ادامه می‌دهم: «شمام شهید می‌شین ایشششالا!...

برمی‌گردد و نگاه تندی به من می‌کند. حرف بی‌جایی زدم.

-        بعد صدوبیست سال ان‌شاءالله!...

-        لازم نکرده واسه من دعای شهادت کنی!... همون واسه خودت و شوهر و بچه‌ت دعا می‌کنی بسه!... بنده خدا، دعا کن اسیر نشیم حالا... همینم مونده بود آخر عمری بیفتم دست ریش‌سرخا!

خنده‌ام گرفته است؛ ولی عذاب وجدان دارم. بنده‌خدا را به‌زور و با کلی خواهش و تمنا به این سفر راضی کردم؛ حالا همین اول کاری، وضعیت خوف و خطر شده است!

الحمد لله، صحیح و سلامت به فرودگاه دمشق می‌رسیم و همان‌طور که حدس می‌زدم، این خاموشی هم روال معمول و جهت امنیت بیشتر بود.