نوع مقاله : دریا کنار

10.22081/mow.2019.67302

لیلاسادات باقری

«مهوش شهیدی» هستم؛ متولد ١٣٣٣ در اصفهان و دختر بزرگ خانواده‌ای پرجمعیت. در خانه‌ای با چهار خواهر و پنج برادر بزرگ شدم. پدرم کارمند بود و مادرم خانه‌دار. یک فضای گرم و صمیمی، با پدری که به‌شدت به تحصیلات فرزندانش اهمیت می‌داد.

پیش از انقلاب، یکی از برادرانم دانشجوی دانشگاه پلی‌تکنیک بود. برادر دیگرم، در دانشگاه صنعتی درس می‌خواند و برادر سوم هم در دانشگاه شیراز.

شور و آگاهی از حرکت‌های انقلابی را، همین برادرهایم وارد خانه‌ی ما کردند. من هم علاقه‌مند شدم و به این حرکت عظیم و عجیب پیوستم.

***

از مدرسه‌ی عالی بهداشت، فوق دیپلم گرفتم. اعلامیه، شب‌نامه یا بیانیه‌های امام را، با خواهرم در خانه دست‌نویس می‌کردیم؛ پخش و توزیعش اما با پسرها بود.

 

***

 

دو سال پیش از  انقلاب، با همسرم آشنا شدم و ازدواج کردیم؛ همسایه بودیم و کم‌وبیش می‌شناختمش. دوتا از برادرهایم به‌دلیل فعالیت‌های سیاسی ضدرژیم، زندان بودند که ما رفتیم سر خانه‌ی خودمان. پنج ماه بعد، همسرم را هم در بیمارستان گرفتند و به زندان بردند. سه‌ماهه باردار بودم. مطلع شدم که او را به دو سال زندان محکوم کرده‌اند؛ به جرم پخش اعلامیه‌های امام در دانشگاه علوم پزشکی اصفهان.

 

***

چند ماه بعد برادرانم آزاد شدند. ظاهراً از نظر ساواک، جرم همسرم شدیدتر بود که باید دو سال در زندان می‌ماند. پسرم یک‌سال‌ونیمه بود که آزاد شد. اوایل تا چهارماه ممنوع الملاقات بود. بعد از چهارماه که رفتم دیدنش، با تغییر زیادی مواجه شدم. شکنجه و آزار و اذیت ساواک، حسابی روی ظاهرش تأثیر گذاشته بود. پس از آن، یکی از کارهای اصلی‌ام رفتن به زندان شده بود. سه روز در هفته، همدیگر را می‌دیدیم. نزدیک به دو سال، در سرما و گرما این کار را انجام می‌دادم.

 

***

یک روز وقتی وارد محوطه‌ی زندان شدم، احساس کردم فضایش مثل همیشه نیست. یادم هست تابستان ٥٧ بود. تنها چندماه پیش از پیروزی انقلاب بود. دیدم مادرها و چندتایی از همسران جوان زندانی‌هاى سیاسی، منتظر هستند که بچه‌ها و همسران‌شان بیایند برای دیدار و خبری نیست.

تقریباً یک ساعت گذشته بود که دیدیم انگار واقعاً این‌بار قرار نیست زندانیان‌مان بیایند. ناامید نشدیم و ماندیم تا ببینیم چه می‌شود. عاقبت در باز شد و مردها آمدند. صحنه‌ی بسیار دردناکی بود. سر و صورت همه، به‌شدت زخمی و خونی بود؛ بعضی گردن‌شان بخیه خورده بود و بعضی دیگر دست و پاهای‌شان. البته بیشتر آنان به‌قدری جوان بودند که هنوز ازدواج نکرده بودند. بین ملاقات‌شده‌ها دو - سه زن جوان بودیم که برای دیدن همسران‌مان آمده بودیم و مابقی مادر بودند؛ مادرهایی که برای دیدار جوان دربندشان آمده بودند و یک‌باره با این صحنه روبه‌رو شدند.

همسرم گفت که تمام دیشب را مشغول بخیه‌زدن بر جراحت‌های زندانیان بوده است و توضیح داد که مدیر داخلی زندان، وسایل برنده‌ای را به عده‌ای از زندانی‌های دیگر می‌دهد و از آنان می‌خواهد که به زندانی‌های سیاسی حمله کنند.

آن‌زمان همه‌ی زندانی‌ها در یک‌جا بودند؛ یعنى زندانی سیاسی کنار قاتل، قاچاقچی و دزد قرار می‌گرفت.

دیدن این صحنه‌ی وحشتناک، حال ما و مادرها را خیلی بد کرد. بندگان خدا بر سرشان می‌زدند و یازهرا می‌گفتند.

همسرم گفت که قرار گذاشته‌اند اعتصاب کنند، دیگر از زندان خارج نشوند و برای ملاقات نیایند و ادامه داد که شما هم بروید و دنبال این قضیه را بگیرید.

***

از آن روز به بعد، پی‌گیری آن ماجرا کارمان شده بود. خودم دست به کار شده بودم و چون ماشین هم داشتم، هر جایی  که فکر می‌کردیم می‌شود کاری کرد، می‌رفتم. شخصی به‌نام «دکتر تقی‌خانی» بود که دفتری در میدان انقلابِ اصفهان داشت و گویا سمتی در سازمان حقوق بشر. چندین‌بار نزد وی رفتم و ماجرا را گزارش دادم. از آن طرف هم، به دادگاه نظامی می‌رفتیم؛ اما هیچ‌کدام زیر بار نمی‌رفتند و می‌گفتند که خود زندانیان این کار را با هم کرده‌اند!

بعد از چند روز، شنیدیم که زندانیان سیاسی، اعتصاب غذایی کرده‌اند. این خبر ناراحت‌تر و نگران‌ترمان کرد. به‌عنوان نماینده‌ی خانواده‌ها‌ی زندانیان سیاسی، به دیدن رئیس شهربانی، «تیمسار مصطفایی» رفتم. تیمسار در جواب اعتراضم گفت: «شما که همسرتان چندان آسیبی ندیده است!» زیر بار این توجیه احمقانه نرفتم که چون همسر من  کمتر صدمه دیده، باید بی‌خیال پی‌گیری این ظلم علنی شوم.

متوجه شدم که سراغ هر نهاد و شخصیتی بروم، تنها با بی‌تفاوتی روبه‌رو می‌شوم و فقط خود زندانیان را مقصر می‌نامند. تصمیم گرفتم جلساتی را در خانه برگزار کنم. از روحانیون محل دعوت کردم، بلکه بتوانیم با راهنمایی‌های آنان کاری از پیش ببریم. پس از یکی - دو جلسه مشورت، تصمیم بر این شد که تحصن کنیم. من تا آن زمان اسم تحصن را هم نشنیده بودم و کمتر کسی در کشور می‌دانست که تحصن چیست. قرار شد پس از اولین ملاقات، برای تحصن به منزل «آیت‌الله خادمی» برویم.

یک روز، من و پانزده نفر دیگر از مادران و همسران زندانیان برای ملاقات رفتیم. اعتصاب آنان همچنان ادامه داشت و برای ملاقات نیامدند. ما هم به سوی منزل آیت‌الله خادمی حرکت کردیم. شنیده بودیم که اگر وارد منزل شده و پناهنده‌ی ایشان شویم، حتماً از تحصن ما حمایت می‌کنند.

آیت‌الله خادمی با آن کهولت سن، آمدند جلوی در و به مهربانی با ما برخورد کردند. از ایشان درخواست کردیم که اجازه دهند وارد منزل‌شان شویم و ماجرا را شرح دهیم. پشت سرشان داخل شدیم و جریان حمله به زندانیان سیاسی را گفتیم. اضافه کردیم که بر اثر اعتصاب غذایی، کار بعضی‌های‌شان به بیمارستان کشیده است. ایشان با روی خوش همه‌ی حرف‌های ما را شنیدند، ابراز تأسف کردند و پذیرفتند که به‌عنوان تحصن در بیت‌شان بمانیم.

جمعیت‌مان، رفته‌رفته زیاد شد و منزل آیت‌الله پایگاه انقلابیون گردید. در آن ایام، سخنرانی‌های روشن‌گرانه‌ای در آن‌جا صورت گرفت. گروه‌های مختلف از مبارزین می‌آمدند و می‌رفتند. ناگفته نماند که ساواک هم زیاد آمد و شد می‌کرد و سعی داشت ذهنیت ایشان را علیه ما تغییر دهد. آن‌ها می‌گفتند که زندانی‌های سیاسی، کمونیسم هستند؛ اما ایشان شاهد چگونگی حجاب‌های ما که همه چادر مشکی بر سر داشتیم و اعتقادات‌مان بودند و توجیهات پوشالی ساواک را قبول نمی‌کردند.

آن‌قدر تحصن را ادامه دادیم تا ساواک متوجه ایجاد پایگاه و تصمیم ما شد. نماینده فرستادند که درخواست‌های‌تان را بگویید تا اجرا کنیم. اصلی‌ترین خواسته‌ی ما قبل از غذا و بهداشت در زندان، جدایی بند زندانیان سیاسی از دیگر زندانی‌ها بود. تلویحاً یادداشت‌برداری کردند و رفتند. عاقبت قرار شد که خانم‌ها از منزل آیت‌الله بروند و ادامه‌ی روند با آقایون باشد.

 

***

روزی که از منزل آیت‌الله خادمی بیرون آمدیم، پارچه‌نوشته‌ای دست گرفتیم با این مضمون که ما خانواده‌های زندانیان سیاسی، خواستار آزادی فرزندان‌مان هستیم و آنان به ناحق گرفتار شده‌اند. مسیری را بدین ترتیب طی کرده بودیم که افرادی از ساواک آمدند و گفتند متفرق شوید. میان ما سه - چهار نفری که مسن‌تر بودند، جدا شدند و رفتند؛ اما یازده - دوازده نفر باقی‌مانده، راه‌مان را ادامه دادیم که آمدند، دستگیرمان کردند و بردند.

در مقر ساواک، کنار دیگر خانم‌ها نشسته بودم که نادر وارد شد. او یکی از معروف‌ترین شکنجه‌گران ساواک بود. از ما خواست تک‌تک بلند شویم و خودمان را معرفی کنیم. می‌دانستم وقتی که ریخته و برادرهایم را دستگیر کرده بودند، کتاب‌های دکتر شریعتی و دست‌نوشته‌های مرا هم برده‌اند و نادر، کامل در جریان فعالیت‌های ما و شرکت در راهپیمایی‌ها هم هست. با این حساب اگر اسم و فامیلم را می‌گفتم، حتماً مرا می‌شناخت. بین این‌که فامیلم را بگویم یا نه، مانده بودم که نوبتم شد. یک لحظه فکر کردم که اگر اسم دیگری بگویم و بعد بفهمد چه کسی هستم، اوضاع قطعاً بدتر می‌شود؛ پس گفتم: «شهیدی هستم.» به‌محض شنیدن جوابم، گفت: «به‌به، مهوش شهیدی!... در آسمان‌ها دنبالت می‌گشتم و در کمیته پیدایت کرده‌ام!»

بلافاصله شماره‌ی منزل پدری‌ام را گرفت و از برادرم خواست تا بیاید. به او گفت: «خودتان بیایید و ببینید خواهرتان را کجا دستگیر کرده‌ایم که بعد اعتراضی نداشته باشید.»

برادرم که رسید، شروع کرد به فیلم‌بازی‌کردن. می‌دانست زندان ساواک چه جایی‌ست و من بچه‌ی کوچک هم دارم.

-        خواهرم بچه‌ی کوچکش را شیر می‌دهد و با مسائل سیاسی کاری ندارد؛ تنها معترض زندانی‌شدن همسرش است. او اصلاً دنبال این کارها نیست و وقت این مسائل را ندارد.

اما نادر زیر بار نرفت و بازداشتم کرد. خوشبختانه رایزنی‌های بعدی مؤثر واقع شد و پس از چند ساعت، مرا با گرفتن تعهد آزاد کردند. نادر، آن‌قدر تحت تأثیر نمایش برادرم قرار گرفته بود که زمان آزاد شدن، نصحیتم می‌کرد.

- اصلاً دیگر نمی‌خواهد به ملاقات همسرت بروی. او خرابکار است و ازدواجت با او، از ریشه اشتباه بوده است...

تظاهر به ناراحتی و پشیمانی کردم؛ اما حواسم پیش همسرم و آزادی او بود.

***

سومین برادرم (مسعود)، بین ما سر پرشورتری داشت. او دانشجوی دانشگاه شیراز بود. یک روز که رئیس دانشگاه (دکتر نهاوندی) مشغول سخنرانی بوده است، بلند می‌شود و حرف‌هایی مخالف رژیم می‌زند. همین مسئله باعث شد از دانشگاه اخراجش کنند. این اخراج، هم‌زمان با تاج‌گذاری شاه بود. مسعود، برای شرکت در اعترضات و تظاهرات به تهران رفته بود. ساواک او را دستگیر کرده بود و ما تا مدت‌ها بی‌اطلاع بودیم. آزاد هم که شد، باز هم فعالیت‌هایش را آغاز کرد و دوباره در اصفهان بازداشت و مدت‌ها ممنوع‌الملاقات شد.

زندگی ما در آن روزها، به مبارزه و تلاش برای رسیدن به انقلاب و آرمان‌ها گره خورده بود. جنگیدیم، زندان افتادیم، شکنجه شدیم، دوری‌ها و سختی‌ها را به جان خریدیم، تا پیروز شدیم.

***

در انقلابی که امام ایجاد کرد، نمی‌شد آرام و قرار داشت. هم‌چنان فعالیت‌هایم را ادامه دادم. در تشکل‌های اوایل پیروزی انقلاب حضور داشتم؛ از جمله در نهادهایی که مربوط به رسیدگی دستگیری اعضای سازمان مجاهدین بود، تا این‌که برای تشکیل سپاه خواهران استان اصفهان اقدام کردیم. شهید کلاهدوز و شهید خلیفه‌سلطانی، آقای سالک، آقای اخلاصی و آقای نمازی که الآن امام جمعه‌ی کاشان هستند و من و چند خواهر دیگر، با هم سپاه خواهران را تشکیل دادیم. در سپاه مسئول بهداری خواهران شدم.

***

همسرم هم بعد از آزادی، بلافاصله دکترایش را گرفت و در جهاد سازندگی مشغول خدمت شد. او به روستاهای دورافتاده، برای رسیدگی به بهداشت و درمان می‌رفت. جنگ هم که درگرفت، عازم منطقه شد و تا سال‌ها، مثل روزهای انقلاب در خانه کم‌پیدا بود؛ آن‌قدر که برای به‌دنیاآمدن فرزند دومم هم، باز تنها بودم. این‌بار در جبهه بود و بعد از چند روز آمد؛ اما هیچ گله‌ای نداشتم. نسل ما، نسل عجیبی بود. معیارهای ما را مبارزه، امام و انقلاب تغییر داده بود. نگاه‌های‌مان متعالی و مهم برای‌مان، ایمان و جهادی بود که به همه‌ی ما (زن و مرد) استقلال و قوت می‌داد. همه در فکر راه‌افتادن کارهای کشور و انقلاب بودیم.

***

همان سال‌ها، همسرم برای ادامه‌ی تحصیل با چندین نفر مشورت کرد؛ از جمله آقای پرورش. ایشان راهنمایی کردند رشته‌ای انتخاب شود که بیشتر نیاز کشور و به‌اصطلاح روی زمین مانده است و کسی  دنبالش نمی‌رود؛ چراکه این هم عین جهاد است.

بنابراین همسرم تصمیم گرفت در رشته‌ی تشریح، آناتومی که در ایران نیروی اندکی داشت، ادامه تحصیل بدهد؛ برای همین، خانه و زندگی را جمع کردیم و با دو بچه به شیراز رفتیم. علت مهاجرت‌مان، زندگی پرفوسور آلمانی در شیراز بود که استاد این رشته بود. متأسفانه بعد از مدتی، پرفوسور سرطان حنجره گرفت و به کشور خود برگشت؛ اما معرفی‌نامه‌ای برای همسرم نوشته و رتبه‌ی عالی‌اش را تأیید کرده بود. پس از مکاتبه با چند کشور، از انگلستان پذیرش آمد و سال ٦٣ عازم آن‌جا شدیم؛ این‌بار با سه فرزند شش، چهار و یک‌ساله.

***

پنج سال انگلستان ماندیم تا تحصیلات همسرم تمام شد. در آن مدت، عصرها بعد از کلاس‌های مدرسه، درس‌های فارسی را به بچه‌ها آموزش می‌دادم. در منطقه‌ای که ما ساکن بودیم، مدرسه‌ی فارسی‌زبان نبود و دوست نداشتم بچه‌ها از زبان فارسی فاصله بگیرند. می‌دانستم که روزی به وطن برمی‌گردیم و بچه‌ها باید فارسی را خوب بلد باشند. تسلط آن‌ها به زبان مادری، برایم مهم بود؛ اما خود بچه‌ها که مدرسه‌ی انگلیسی‌زبان می‌رفتند، تبعاً بیشتر دوست داشتند با هم انگلیسی صحبت کنند. کار به جایی رسید که صحبت به زبان انگلیسی را در خانه قدغن کردم. می‌خواستم فرزندانم بدانند که ما فقط برای ادامه‌ی تحصیل و خدمت بیشتر به کشور خودمان در انگلیس هستیم و به‌زودی بازمی‌گردیم. از لحاظ حجاب هم، با همان روسری و چادر مشکی‌ای که در ایران بودم، تردد می‌کردم.

هنگام بازگشت، همسرم یک سالی تدریس داشت و بعد به‌مدت شش سال، رئیس دانشکده‌ی علوم پزشکی اصفهان شد. او هنوز هم در راه انقلاب قدم برمی‌دارد. دکتر «ابراهیم اسفندیاری»، در همین دانشکده‌ی علوم پزشکی اصفهان کارهای بدیعی به‌عنوان مدیر گروه آناتومى انجام داده است. ایشان رتبه‌ی ششم علمی کشور را کسب کردند و همین چند وقت پیش، «جایزه‌ی دکتر قریب» را به دست آوردند. دانشگاه زیر نظر ایشان، بزرگ‌ترین موزه‌ی آناتومی کشور شده و این اتفاق برای تدریس رشته‌ی تخصصی آناتومی، کمک بزرگی برای دانشجویان پزشکی‌ست.

پسر بزرگم (دکتر شهاب اسفندیاری)، رئیس دانشکده‌ی صدا و سیما و از اساتید دانشکده‌ی هنر دانشگاه تهران است. دختر دومم (هاجر)، کارشناسی ارشد زبان انگلیسی و گرافیک دارد و دختر کوچکم، دانشجوی دکترای روان‌شناسی دانشگاه شهید بهشتی‌ست.

راستش فکر می‌کنم، امروز موفقیت‌های همسر و فرزندانم را از ماندن در خانه‌ و گذاشتن همه‌ی وقتم برای تربیت بچه‌ها و فراهم‌کردن شرایط مناسب کار برای همسر دارم. دیروز وظیفه‌ی خودم می‌دانستم که در راه مبارزه و جهاد، ذره‌ای عقب‌نشینی نکنم؛ اما بعد به این نتیجه رسیدم که برای خدمت به کشور و انقلاب، باید برای تربیت و پرورش بچه‌هایم وقت بگذارم. این می‌تواند، بزرگ‌ترین رمز پیروزی یک زن انقلابی و جهادگر باشد.