لایق زیباترین احساس‌ها

نوع مقاله : ماجرای واقعی

10.22081/mow.2019.67307

سیده‌طاهره موسوی

آرتمیس، گل‌برگ‌های رز را روی دامن صورتیِ نَفَس می‌ریزد و به موبایل نگاه می‌کند. حسام تا دکمه‌ی دسته‌سلفی را فشار می‌دهد، موج نه فقط همه‌ی گل‌برگ‌ها که قلب را هم تَر می‌کند. آرتمیس که حالا تا روسری‌اش خیس آب شده، جیغ می‌زند و فوری سرش را توی گالری می‌برد.

-                     آخ جون، دنباله‌ی موج‌ها هم دور قلب افتادن. سلفی‌ت رو برم!... جووووون!... فدات عشقم!

حسام باد به زیر غبغبش می‌اندازد و می‌گوید: «ای جونم!... وقتی حسامت کنارته، بدون که همه‌چی اُکیه؛ ولی خداییش، قلبت حرف نداشت... فقط اسم کامل منو کم داشت.»

آرتمیس، آن‌قدر عاشقانه غرق چشم‌های حسام شده که انگار اصلاً حواسش نیست، نفس مدام دارد بالا و پایین می‌پرد تا عکس‌شان را ببیند. حسام که گوشی را می‌گیرد و به نفس می‌دهد، اشک از چشم‌های آرتمیس سرازیر می‌شود و می‌گوید: «همیشه برای این، فقط یه حرف از اسم‌تو می‌نویسم؛ چون حرف نداری عشقم! تو رؤیا هم نمی‌دیدم که شوهرم بشی. اگه بدونی وقتی تو دانشگاه می‌دیدمت، انگار همه‌ی خنده‌های دنیا تو دل من سرازیر می‌شد از شادی؛ اما وقتی یه روز نمی‌اومدی، از غم می‌مُردم. یادته وقتی شدید سرما خورده بودی و با صورت بی‌حال سر امتحان اومدی، من چقدر گریه کردم؟ سر جلسه، حالم بد شد از گریه.»

حسام، گل‌برگ‌های رز صورتی را می‌کَند و روی سر آرتمیس می‌ریزد. آرتمیس می‌چرخد و زیر رقص گل‌برگ‌ها و اشک‌هایش، خنده می‌شود. نفس هم با صدای قهقهه‌ی آنان، به چادر می‌رود تا با مانی بازی کند.

-                     خجالت نمی‌کشه؛ زنِ لوس! سی رو رد کرده، اداهای دختر نوجوون‌ها رو درمیاره. نگاه نگاه، داره همین‌جوری می دوئه و داداش بی‌غیرت منم دنبالش.

مادربزرگ که نگاهش به نفس می‌افتد، لبش را گاز می‌گیرد و به دخترش اشاره می‌کند که ساکت شود. سیامک سر از گوشی‌اش بلند می‌کند و می‌گوید: «خیلی هم خوبن... دارن زندگی می‌کنن. مگه همه باید مثل تو عقب‌مونده باشن؟ تنها مادر فولادزره جامونده از قرونِ وسطای تو دنیا، فقط تویی! باید بندازنت تو موزه، با عنوان درشت‌گیرترین زن روی زمین... خدایا ببین، ما هم اومدیم مسافرت، اونا هم اومدن مسافرت!»

-                     آهان، حالا دنبال‌بازی می‌کردم و شأن خودمو می‌آوردم پایین، خوب بود؟ من نمی‌تونم مثل اون باشم که صِدام، هفتادتا مملکت رو بگیره. اون نمی‌فهمه زشت و درست چیه؟ خونه کجاست... بیرون کجاست؟ یه وقت یه غریبه ببینه، چقدر آبروریزیه؟

بیتا، یک‌ریتم حرف می‌زند و به چشم‌غره‌های مادرش هم توجهی نمی‌کند. سیامک که لجش گرفته، مشتی تخمه برمی‌دارد و می‌گوید: «خدا رو شکر، همیشه جایی می‌ریم که حتی مگس هم پرنمی‌زنه، چه برسه آدمی‌زاد!... تو، تو خونه هم همینی. تازه‌شم، خیلی بهتر از تو، غریبه و آشنا می‌فهمه... هر وقت نامحرم می‌بینه، شنل می‌ندازه... تو اگه راست می‌گی، اون‌قدر لباس تنگ نپوش پیش غریبه‌ها...»

مادر لقمه‌ای غازی می‌کند و به نفس می‌دهد. نفس که از حرف‌های عمه‌اش دل‌گیر شده، بغل مادربزرگ می‌پرد و بوسه‌ای بر گونه‌اش می‌زند.

-                     ممنونم عزیز جونم!... عشق منی تو!

زن که انگار دنیا را به او داده‌اند، با دست‌هایش قاب دور صورت قلبی نفس را می‌کِشد و بوسه بر پیشانی او می‌زند.

-                     نوش جونت دختر طلام!

مانی که خیره‌خیره نگاه می‌کند، زن هم غازی‌ای برای او می‌گیرد. همین که لقمه را به او می‌دهد، پسرک بُغ می‌کند و می‌گوید: «اول نفس جونش، بعد من...» و بیرون می‌زند از چادر.

-                     خوب پسرم تو که بلد نیستی شیرین‌عسل‌بازی دربیاری، مثل نفس‌خانم باید هم کسی بهت توجه نکنه.

مادربزرگ، بغضش را قورت می‌دهد و حرفی نمی‌زند. بارها زیر زبان، کلمه‌هایش را جابه‌جا می‌کند؛ ولی دلش نمی‌آید که حرفی بزند و دخترش را ناراحت کند. قلبش از تک‌تک کلمه‌های دختر و نوه‌اش می‌سوزد، مثل هیزمی که زیر کتری چای گُر گرفته است؛ مثل وقت‌هایی که مادر یا برادرها، دلش را می‌سوزاندند. او این‌جور مواقع، یا خجالت می‌کشید و حرفی نمی‌زد و یا دلش نمی‌آمد.

-                     لیاقتت اینه که یکی مثل خواهرت گیرت می‌اومد، نه زن سرسنگینی مثل من!...

سیامک، سریع کفشش را پا می‌کند تا زودتر از نیش و کنایه‌های بیتا فرار کند. از چادر که دور می‌شود، برای پشت گوشی می‌گوید: «عشق من چطوره؟ عزیز دلم، کاش به جای این فولادزره تو این‌جا بودی خوش‌سخنم!...» و دل به حرف‌های پشت موبایل می‌سپارد.

زن، از توی چادر بیرون را نگاه می‌کند و می‌بیند که نفس کنار بابابزرگ ایستاه است. سینی را برمی‌دارد و سراغ مردش می‌رود.

-                     یه ساعته منتظرم چایی بیاری‌ ها!...

زن همین‌طور که دارد به تابلوی نقاشی نگاه می‌کند، می‌گوید: «تازه جوشید خب!»

-                     بابابزرگ، اگه گفتی موج‌های دریا که توی نقاشی‌هات کشیدی شبیه چیه؟

پدربزرگ که حالا تابلوی چشمانش دندانِ افتاده‌ی نفس شده، می‌شنود: «شبیه پایین لباس عروسی مامانمه!» مادربزرگ مثل همان وقت‌هایی که  از عروسی یا زن دیگری حرف می‌شود، می‌گوید: «اَه، زشته؛ نگو!...»

مرد از زن می‌پرسد: «چطوره؟»

زن فقط می‌گوید: «قشنگه.»

مرد، چای را از توی سینی برمی‌دارد و می‌گوید: «یعنی تو اندازه‌ی این بچه هم هنر نمی‌فهمی؟ وقتی به مادرم گفتم که یه زن اهل ذوق بگیر، برای این بود که این‌جور بدبخت نشیم.»

زن دلش می‌خواهد حرف بزند و نظرش را بگوید؛ ولی یادش می‌آید که از بچگی، هیچ‌کس نظر او را نپرسیده است. او با خود می‌گوید: «هیچ وقت نه تو و نه خونواده‌م، هیچ‌کی نظر منو نپرسیدید... تو خونه که همیشه حرف حرف مادرم بوده... از وقتی هم که شوهر کردم، حرف حرف تو!... حتی نذاشتی لباس‌هامو خودم انتخاب کنم... همه‌چی رو تو انتخاب می‌کردی برام؛ ولی تقصیر خودمم هست... انگار همیشه از همه‌چی راضی بودم... جیک نزدم.»

زن دلش می‌خواهد حرف‌های دلش را با صدای بلند بزند؛ ولی می‌ترسد مثل همیشه، شوهرش آن‌قدر بدوبیراه بگوید و تحقیرش کند که بدتر دعوای‌شان شود؛ برای همین حرفی نمی‌زند. او دلش می‌خواهد، آن‌قدر با شوهرش راحت بود که از گفتن نظرش خجالت نمی‌کشید یا ترس از گفتن نداشت.

-                     مردم هم زن دارن، منم زن دارم!... تو باید زن یه قصاب می‌شدی، نه هنرمند.

زن آن‌قدر غرغرهای شوهرش را شنیده که حفظ شده است. او بی‌آن‌که حرفی بزند، سینی‌به‌دست سمت چادر می‌رود و صدای خنده‌ی آرتمیس و حسام توی گوشش می‌دود. نگاه‌شان می‌کند و در چشمانش، تصویر آرتمیس و حسام قاب می‌شود که شانه‌به‌شانه‌ی هم، لب ساحل ایستاده‌اند. دلش می‌خواست مثل آنها زندگی می‌کرد. همین‌طور که به آن‌ها خیره شده، آرتمیس با دست اشاره می‌کند و می‌گوید: «مادرجون، بیاین پیش ما.»

آرتمیس، فوری سینی را می‌گیرد و می‌گوید: «از وقتی اومدیم، لب دریا نیومدی... خسته شدی.» حسام سینی را می‌برد و مادر کنار آرتمیس می‌نشیند. در چشم‌هایش غم موج می‌زند. به صدف‌هایی که دریا آورده، نگاه می‌کند و توی دلش می‌گوید: «کاش دریا هم برای من حرف‌های قشنگ و عشق آورده بود!» آرتمیس که از وقتی مرد سر زن غر می‌زد، همه‌ی حرف‌ها را شنیده، کلمات را از زیر زبانش جابه‌جا می‌کند و بالأخره می‌گوید: «مامان چرا ناراحتی؟» زن طفره می‌رود؛ اما آرتمیس با همان زرنگی خود، به حرفش می‌آورد.

-         خیلی دلم می‌خواست من و رسول هم مثل شما بودیم... خوش به حالت که راحت می‌تونی حرف‌های عاشقانه بزنی!... خودم خیلی دوست دارم از این حرف‌ها بزنم؛ ولی انگار نمی‌تونم، برام خیلی سخته! بس که از بچگی، هی مادرم گفته لوس‌بازی درنیار و سنگین باش... انگار اصلاً نمی‌تونم! تا چند سال پیش که همه‌ش فکر می‌کردم لوس‌بازیه و حتی به دخترم هم همین رو یاد دادم؛ ولی الآن می‌بینم که چقدر خوبه! چقدر وقتی تو و نفس و حسام از این حرفا بهم می‌زنید، خوشحال می‌شم یا به باباش می‌گین خوشحال می‌شه؛ ولی منم تقصیر ندارم، انگار نمی‌تونم هیچ کاری کنم! بس که تو سرم زدن؛ چه مادرم و چه شوهرم و خونواده‌اش. همه‌ش خودم رو کم می‌بینم و اصلاً انگار می‌تونم تحقیرشدن رو تحمل کنم. بس که شوهرم مدام پیش خونواده‌م از من بد می‌گفت، انگار ناتوان شده بودم... حتی نمی‌تونستم یه شماره تلفن بگیرم. نمی‌دونی چقدر دوست دارم از احساسم و هنرم بگم! یه روزهایی گل درست می‌کردم و گل‌دوزی می‌کردم؛ اما الآن اعتمادبه‌نفسش رو ندارم و انگار هیچ‌کدوم از اون‌ها رو نمی‌تونم انجام بدم!

آرتمیس، دستش را دور شانه‌ی زن می‌اندازد. زن آهی می‌کشد و می‌گوید: «یه‌وقت‌هایی، دلم می‌خواست احساسم رو بهش بگم؛ اما بس که کتکم زده و بهم بدی کرده، دیگه ازش بدم میاد. سعی می‌کنم فراموش کنم؛ اما وقتی می‌خوام حرف‌های عاشقانه رو روی زبونم بیارم، یاد تحقیرها و کتک‌هاش می‌افتم و فوری ساکت می‌شم. می‌دونی، یه مدت اون به حرف خونواده‌ش می‌رفت و اونا هم می‌خواستن بین ما دعوا راه بندازن. منم از خونواده‌م دفاع می‌کردم و فکر می‌کردم هر چی خونواده‌م می‌گن درسته. اگه بدونی چقدر شوهرمو پیش بچه‌هام و من و فامیل تحقیر می‌کردن! این باعث شده بود که من از شوهرم و بچه‌ها از باباشون بدشون بیاد. حتی اونا دیگه به باباشون احترام نمی‌ذاشتن. همه‌ی این‌ها به‌خاطر رفتار خونواده‌م بود. تازگی‌ها فهمیدم که خونواده‌ی خودم، بدتر از خونواده‌ی شوهرم هستن... دلم می‌خواد عاشقونه حرف بزنم و دیگه خروس‌جنگی نباشم. دوست دارم به شوهرم محبت کنیم و به هم حرف‌های قشنگ قشنگ و صمیمی بزنیم؛ اما روم نمی‌شه.

آرتیمس، نگاهی توی چشم‌های پراشک زن می‌کند و می‌گوید: «چرا روت نمی‌شه؟»

زن نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: «انگار شوهر و بچه‌هام رو، لایق محبت و احترام نمی‌بینم یا خودم به‌خاطر رفتارهای غلط خونواده‌م، فکر می‌کنم قربانی شدم و دلم نمی‌خواد حتی یه ذره هم به بچه‌هام محبت کنم؛ اما بعد عذاب وجدان می‌گیرم که چرا نمی‌تونم بهشون محبت کنم و چرا حس بدی به اون‌ها دارم؟»

آرتمیس، اشک‌های او را پاک می‌کند و می‌گوید: «مادرجون! می‌خوای از همین الآن شروع کنیم؟»

زن که انگار دوباره خجالت کشیده، می‌گوید: «نه، بذار یه جای دیگه... این‌جا خوب نیست!»

آرتمیس، آن‌قدر کلنجار می‌رود که زن پیش مرد می‌رود، توی چشم‌هایش نگاه می‌کند و با تبسم و بریده‌بریده می‌گوید: «عزیز دلم، خسته نباشی! چه تابلوی ماهی! فدای شوهر هنرمندم بشم!...»