هر جا خدا خانه دارد

نوع مقاله : سفرنامه

10.22081/mow.2019.67977

سفرنامه(5)

عطیه کشتکاران

مساجد، خانه‌های خدا در زمین هستند. مگر می‌شود شرق و غرب کره‌ی خاکی را بگردی و به خانه‌های خدا سری نزنی؟ معماری، هنر و کارکرد هر مسجد و نحوه‌ی تعامل مردم و گردشگران با آن، نه‌تنها به مذهب و باورهای دینی بنیان‌گذاران آن وابسته است که از اقلیم، فرهنگ و تاریخ آن منطقه هم بهره‌ای برده است؛ مساجد خشتی در سرزمین‌های خشک، در و دیوارهای چوبی در مناطق جنگلی و سنگ روی سنگ چیدن در کوهستان‌ها. مساجدی با دو یا یک گل‌دسته، مساجد مملو از نمازگزار یا توریست، مساجدی با غلبه‌ی رنگ و مصالح خاص مثل مسجد صورتی در مالزی یا مسجد شیشه‌ای در آلمان، هر کدام زبان حالِ بانیان خود هستند و چه بهتر که به فرموده‌ی قرآن، سنگ بنای اولیه‌ی مساجد، بر پایه‌ی تقوا باشد و خدای ناکرده، تا ثریا نرود دیوار کج.

مرکز اسلامی هامبورگ

در سنت نانوشته‌ی الهی، هر جای دنیا بروم، گنبد و گل‌دسته‌ای مقابل چشمانم سبز خواهد شد؛ فرقی ندارد بلاد کفر باشد یا اسلامی. نشان به این نشان که اولین روزهای اقامت یک‌هفته‌ای ما در آلمان، زیر قبه‌ی فیروزه‌ای و دل‌ربای مرکز اسلامی هامبورگ گذشت؛ همان که نامش برای ما ایرانی‌ها با نام شهیدبهشتی گره خورده است. «مسجد امام علی(ع)» و مرکز اسلامی هامبورگ، سال 1332 شمسی و با حمایت آیت‌الله بروجردی تأسیس شده است. حدود ده سال پس از آن، مؤسسه‌ی اسلامی - فرهنگی مسجد هامبورگ، با هدف تحت پوشش قراردادن همه‌ی مسلمانان از کشورها و مذاهب مختلف، به ثبت رسید و به‌تدریج این مرکز، یکی از مهم‌ترین مراکز اسلامی در آلمان و اروپا شد. شبستانی بزرگ برای اقامه‌ی نماز، سالن سخنرانی و نمایش فیلم، کتابخانه و سالن پذیرایی، برخی از امکانات این مرکز است که هزینه‌ی اداره‌اش از امور خیریه تأمین می‌شود.

دست به دوربین، چادر نماز گل‌گلی مسجد را سر انداختم و از گوشه‌ی امن و دنجی زل زده بودم به آمدوشد مردم. در شبستان اصلی که زیر گنبد فیروزه‌ای قرار داشت، دریچه‌های کوچکی شعاع آفتاب را به میانه‌ی شبستان فرامی‌خواندند. دیوار و حائلی برای جداکردن قسمت خواهران و برادران مسجد به چشمم نخورد؛ اما معماری بنا، به‌گونه‌ای بود که بشود در مناسبت‌ها و ازدحام جمعیت، خانم‌ها به سمت پشت دیواره‌ی کوتاهی که دورتادور شبستان قرار داشت یا طبقه‌ی دوم هدایت شوند. کنار همان دیواره‌ی کوتاه، دو خانم میان‌سال با حجابی کامل و متفاوت از مانتو و چادرهای ما، دو سمت میز چوبی کوچکی نشسته بودند. یکی شمرده‌شمرده آیات قرآن را تلاوت می‌کرد و با انگشت اشاره از خطوط عربی آن می‌گذشت و دیگری مداد قرمزی دست گرفته بود و چند دقیقه یک‌بار، تذکر مختصری می‌داد که حرکت اشاره روی آیات را برای تکرار قرائت، متوقف می‌کرد. از نوع بستن روسری و تانزدن گوشه‌ی آن، می‌شد حدس زد که اصالتاً اهل ترکیه باشند. ترک‌های آلمان، بزرگ‌ترین اقلیت قومی در این کشور هستند که حدود 76% جمعیت مسلمانان را به خود اختصاص می‌دهند و حضور آنان مشهود است.

از در ورودی پشت ساختمان، زوج جوانی ظاهراً از نژاد ژرمن، وارد شبستان شدند و دقایقی با دقت در و دیوار، زمین و آسمان گنبد را از نظر گذراندند. پرتوی خورشید روی موهای خرمایی و آشفته‌ی زن، درخشش بیشتری گرفته بود. بعد از چند دقیقه‌ای که حرکات آن‌ها را زیرچشمی می‌پاییدم، روحانی جوانی با خوش‌رویی به آنان نزدیک شد و گرم گرفت. به بهانه‌ی عکس و به نیت کنجکاوی نزدیک‌تر شدم. آوای مبهم و خشکی به زبان آلمانی بین آن‌ها رد و بدل می‌شد که راهی برای فهمیدنش نداشتم. زوج جوان سراپاگوش بودند و روحانی، هرازچندی به قسمتی از مسجد اشاره می‌کرد. نفهمیدم از کدام در وارد شده بودند که ردیف چادررنگی برای غیرمسلمان‌ها نداشته است. هر آن منتظر بودم که روحانی با همان لبخند کم‌رنگ و پیوسته، یکی از گل‌های چادر مسجد را به حکم حرمت و معنویت فضا به خانم تعارف بزند و همسرش را توجیه کند که هر مکانی، آداب و قوانین خاص خودش را دارد؛ ولی تازه بحث‌شان گرم شده بود و به میزبانی روحانی، به طرف جامُهری روی دیوار مسجد گام برداشتند. روحانی مهری بیرون کشید و به بازدیدکنندگان نشان داد. او با انگشت اشاره به سمت محراب نشانه رفت و دوباره همان آواهای نامفهومی که آن‌ها را نیم‌ساعتی سرپا میخ‌کوب کرده بود، به گوش می‌رسید. گویی اصلاً مرا نمی‌دیدند و چیلیک‌چیلیک دکمه‌ی شاتر را نمی‌شنیدند. ناامید از ورود به مکالمه‌ی‌شان، چند متر دورتر در همان گوشه و کنار نشستم و به ستون‌های مسجد خیره شدم. خدا رحمت کند باعث و بانیان برافراشته‌شدن این ستون‌ها را در قلب اروپا!

مسجد نِگارا

دیواره‌های بلندی ندیدم که متوجه شوم کی وارد محوطه‌ی مسجد ملی مالزی شده‌ام. امتداد همان فضای سبز، رسیده بود به مسجد بزرگ و خوش‌ساختی که در آن، شرجی هوا هم مشتری داشت. «مسجد نگارا» یا «مسجد ملی مالزی»، میان سیزده هکتار باغ و با گنجایش پنج‌هزار نیایشگر ساخته شده است. عمری حدود پنجاه‌ساله دارد و در بازسازی‌های اخیرش، کاشی‌های مرمر، حوضچه‌های زیبا و مناره‌ی جدید 73 متری به شکوه آن افزوده است.

به خیال پیداکردن در ورودی مسجد، راهم را کج کردم سمت جمعیتی که پای پله‌ها ایستاده بودند. رگالی از لباس‌های بلند بنفش و مقنعه‌ی مشکی، پای پله‌ها قرار داشت و توریست‌های چشم‌بادامی شبیه همی که صف کشیده بودند تا بعد از پوشیدن لباسی که حداقل دو – سه‌برابر لباسِ تن‌شان پارچه برده بود، وارد مسجد شوند. خوشحال بودند، می‌خندیدند و سلفی می‌گرفتند. مأمور مالایی، دم در نگاهی به چادر مشکی‌ام انداخت و به انگلیسی پرسید: «مسلمانی؟» جواب مثبت را که شنید، گفت: «می‌توانستی از در دیگری بدون معطلی وارد شوی!» برای اولین‌بار در بلاد غربت، وی.آی.پی محسوب شدم و صف را دور زدم. چشم‌بادامی‌ها با لبخند و محبت، بدرقه‌ام کردند. به هر سمت که رو می‌کردم، دو - سه لباس‌بنفش داشتند قدم می‌زدند و با ژست‌های عجیب و غریبی، عکس می‌گرفتند. بعضی‌شان کف سرامیک‌های خنک مسجد لم داده بودند و برای هم قصه می‌گفتند. ورودی شبستان اصلی مسجد، قفسه‌ای بود پر از بروشورهای رنگارنگ به زبان‌های مختلف که از عکس روی آن‌ها، مشخص بود درباره‌ی موضوعاتی مثل مسجد، نماز، دعا، حجاب و... طراحی شده‌اند. چند نمونه قرآن هم گذاشته بودند روی میزی در همان نزدیکی. تعداد بروشورها، آن‌قدر زیاد بود که باورم نمی‌شد برای فروش نباشد. از مسئول مسجد پرسیدم: «می‌شود از همه‌ی‌شان بردارم؟» مانعی نبود. با شوق و ولع پر کشیدم سمت بروشورها تا ببینم اسلامِ هزارکیلومتر شرق‌تر، چقدر با ما فاصله دارد. حدود سی بروشور با موضوعات مختلف دینی و سبک زندگی به زبان انگلیسی به جیب زدم. چندمرتبه، دور قفسه‌ی بروشورها طواف کردم تا اگر فرد دیگری به آن‌ها نزدیک شد، به همین بهانه سر صحبت را باز کنم که انگار امید پوچی بود. توریست‌های چشم‌بادامی به حکم مسلمان نبودن‌شان، اجازه‌ی ورود به شبستان اصلی را نداشتند. مردی مالایی، یک‌قدمی بیرون شبستان ایستاده بود و به انگلیسی توضیحاتی می‌داد. دو - سه نفر می‌شنیدند و بیست - سی نفر همچنان مشغول قدم‌زدن و سلفی‌گرفتن بودند. ستون‌های صاف و صیقل مسجد هم، جز این‌که با ژست ثابتی عنصر همیشه ثابت عکس‌ها بودند، حرف دیگری برای گفتن نداشتند.