نوع مقاله : سفرنامه

10.22081/mow.2019.67978

سفرنامه‌ی سوریه(4)

سبا نمکی

 

محافظ

صبح، قرار بود همگی در محوطه‌ی جلوی هتل جمع شویم. بهمان نگفته بودند کجا قرار است برویم که بعد فهمیدیم، اصلاً روال کار این‌طور است؛ نمی‌گفتند کجا می‌رویم، یا می‌گفتند و اتفاقاً آن‌جایی که گفته بودند نمی‌بردند! انگار به ما هم اعتماد نداشتند! یک مقصد یک‌سان را، هربار از مسیر جدیدی تجربه می‌کردیم؛ یک‌بار از بزرگ‌راه، یک‌بار از وسط روستا، یک‌بار از جاده‌های فرعی کنار راه، یک‌بار از وسط شهر و... .

اولین صبحی که از در هتل خارج شدیم، مینی‌بوس‌ها منتظرمان بودند. ما که گمان می‌کردیم آن بساط امنیتی دیشب و حضور محافظ‌های مسلح و ماشین‌های شیشه‌دودی، صرفاً برای انتقال ما از فرودگاه به هتل بوده است، یکهو خشک‌مان زد! وضعیت، همان وضعیت دیشب بود و این‌بار با نظم و سکوت بیشتر. حالا بهتر می‌توانستیم جزئیات را ببینیم. جلوی هر مینی‌بوس، دقیقاً به سبک دیشب یک محافظ مسلح با لباس نظامی ایستاده بود؛ پشت به صندلی شاگرد. بند کیف‌های مشکی اسلحه روی دوش‌شان بود و یک دست‌شان توی کیف. نگاه‌شان با صلابت خاصی روبه‌رو را نشانه گرفته بود. حالا می‌توانستم چهره‌های‌شان را دقیق‌ ببینم. همه جوان بودند؛ بسیار جوان. بعضی‌ها بیست‌ویکی - دوساله و گمانم پیرترین‌شان هنوز به سی نرسیده بود. چهره‌های مصمم و آشنایی داشتند. معلوم بود اکثرشان زیر آن صورت آفتاب‌سوخته، پوستی سفید داشتند؛ چون سوختگی صورت‌شان به سرخی می‌زد. موهای بیشترشان زیتونی و خرمایی بود و چهره‌های‌شان در عین صلابت، مظلوم و دل‌نشین. مامان که به سختی توانسته بود چادر گیپور مخملی‌اش را روی سرش فیکس کند، یک‌دفعه گفت: «اینام عربن؟... چه خوشگلن طفلیا!»

-        عرب که هستن؛ ولی نمی‌دونم اهل این‌جا هستن یا نه. به رزمنده‌های حزب‌الله لبنان می‌خورن بیشتر.

-        طفلکا!...

-        وا! چرا هی می‌گین طفلکا؟

-        آخه خیلی جوونن. نیروی نظامی‌ هم که همه‌جای دنیا گوشت جلوی توپه!

آهی می‌کشد و احتمالاً یاد خاطرات خودش و بابا می‌افتد.

-        ولی اگه از خودشون بپرسین، فکر نکنم خودشونو گوشت جلوی توپ بدونن! بالأخره هدف آدما با هم فرق می‌کنه.

فهمید این را با دلخوری گفتم و دیگر ادامه نداد. جلوتر رفتیم و سوار یکی از ماشین‌ها شدیم.

-        وای سبا! اینا خیلی بچه‌ان! دیدی‌شون؟

-        بله، خیلی کوچیکن.

-        زن که ندارن؛ ولی خدا به دل مادراشون رحم کنه.

-        از کجا فهمیدی زن ندارن مامان؟

-        با این سن کم، معلومه هنوز ازدواج نکردن دیگه!...

-        ولی مدل اینا با ما فرق داره‌ها. بهت قول می‌دم، کمِ ‌کم هر کدوم دوتا بچه‌م دارن. اینا مثل جوونای ما نیستن که تازه بعد از دکترا، دنبال فلسفه‌ی چرا کسی را در بدبختی خویش شریک کنم بگردن!

دیگر داریم به شرایط نسبتاً امنیتی این سفر عادت می‌کنیم. وقتی شش مینی‌بوس پر می‌شود، هر کدام از محافظ‌ها می‌آیند داخل ماشین و روی صندلی کنار راننده می‌نشینند. باز هم سلاح بزرگ توی کیف را طوری در دست دارند که در حالت آماده‌باش است. راننده‌ها سوری هستند و مدام با موبایل‌شان به لهجه‌ی خاصی عربی حرف می‌زنند. نظامی نیستند، فقط راننده‌ی مینی‌بوس‌اند. خیلی خیلی عادی و معمولی؛ درست مثل راننده‌ی اتوبوس‌های ارگانی خودمان مثلاً. وارد ماشین که می‌شوند، بوی سیگار لباس‌شان توی فضا پخش می‌شود. محافظ‌ها اما هیچ نمی‌گویند. فقط گه‌گاه سر می‌چرخانند و اطراف جاده و راه را برانداز می‌کنند. ترتیب حرکت مینی‌بوس‌ها هم جالب است؛ دوتا دوتا راه می‌افتند. یکی از آن ماشین‌های شیشه‌دودی، در جلو و یکی هم عقب، دو مینی‌بوس را محاصره می‌کنند. اسم همه‌ی ماشین‌های شیشه‌دودی‌ را نمی‌دانم؛ فقط تویوتا و پرادو را تشخیص می‌دهم. ما توی ماشین جلویی هستیم و از آن‌جا که روی صندلی‌ ردیف دوم نشسته‌ایم، می‌توانم دقیقاً اتفاقات جاده و تویوتای شیشه‌دودی جلو را ببینم. سعی می‌کنم اوضاع شهر را بررسی کنم. مدام دنبال اثری از خرابی‌های داعش هستم. دلم می‌خواهد از کسی بپرسم که پیش‌روی تکفیری‌ها توی دمشق چقدر بوده است؟ آیا در آن سال‌های اوج جنگ، به حرم  هم رسیده‌اند؟ از اتوبان که می‌گذریم، مجموعه‌ی ساختمان‌های مخروبه‌ای می‌بینم. حدس می‌زنم که باید از بقایای جنگ باشد. زندگی عادی در شهر جریان دارد؛ ولی چیزی‌ست شبیه فیلم‌هایی که از اوایل انقلاب خودمان دیدم. از آن‌وقت‌ها که منافقین، چهره‌ی شهرها را عوض کرده بودند و ایست‌بازرسی‌ها، کارشان رونق داشت. دمشق پر است از ایست‌های بازرسی؛ هم برای ماشین، موتور و دوچرخه و هم برای عابران پیاده. توی مأموران بازرسی عابرین‌شان، زن هم هست؛ دخترانی بدون حجاب و با لباس نظامی و نمی‌دانم چرا، اغلب هم خپل! ماشین‌های ما ولی تفتیش نمی‌شود. از پنجره‌ی جلویی می‌بینم که ما را از خط کناری می‌گذرانند. آن‌جا در حاشیه‌ی جاده، روی تابلوی کوچکی نوشته شده است: «خط العسکری». توی ذهنم ترجمه می‌کنم: «خط نظامی». راننده‌ی تویوتای جلویی که او هم نظامی‌ست، کاغذی به مأمور بازرسی می‌دهد، بعد با اشاره‌ی دست عدد دو را نشان می‌دهد و ما به‌راحتی از بازرسی‌ها عبور می‌کنیم.

 

هفته‌ی وحدت

صبح روز اول، بردندمان «باب‌الصغیر». می‌گویند این‌جا هنوز امنیت کافی را ندارد و به هر دلیل، ممکن بوده است که نتوانیم بیاییم این‌جا.

وقتی زیارت قبور متعدد آن‌جا، از دختران حسنین(ع) گرفته تا جناب بلال حبشی و بانوفضه، تمام شد و نماز را در رئوس‌الشهدا خواندیم، ابوجمال آمد طرف من و مامان. بوی تند ادکلن آرامیسش خورد توی بینی‌ام. با لبخندی دلنشین و کمی تردید گفت: «دخترم، شمام زیارت همسران رسول‌الله نمی‌رین؟»

-         چرا چرا؟ داشتیم می‌رفتیم!

-         دست شما درد نکنه... بالأخره اون‌ها مادران ما هستن و الآنم شروع هفته‌ی وحدته!

مزار ام‌سلمه و ام‌حمیده، از همسران پیامبر آن‌جا بود. توی دلم گفتم: «حتماً ابوجمال سنی‌مذهب است!» اشاره‌اش به هفته‌ی وحدت، خوشحالی‌اش از این‌که ما مثل باقی هم‌سفرها برای زیارت قبور همسران پیامبر رو ترش نکردیم و البته کُردبودنش، باعث این احتمال شد. با مامان رفتیم که فاتحه بخوانیم. وارد شدیم. حیاط کوچکی‌ست با سه پله. هیچ‌کس آن‌جا نبود، جز مردی که بالای پله‌ها پشت میزی کوچک نشسته بود. روی میز پارچه‌های سبزرنگ، مهر برای نماز و کاغذهای دعا قرار داشت. اهلاً و سهلاً گفت و با عربی غلیظی ادامه داد: «تَفَضَّل تَفَضَّل... ام‌سلمه و ام‌حمیده، ازواج رسول‌الله!» روبه‌روی‌مان دو حجره کنار هم قرار داشت که بالای هر کدام، به عربی نوشته شده بود صاحب مزار کیست. ته دلم البته از حضور در آن‌جا خیلی احساس خوبی نداشتم. شب که با اینترنت هتل، اخبار روز را به سمع و نظر محمد رساندم، این را هم تعریف کردم. با ایموجی ناراحتی برایم نوشت: «شمام نرفتین خدمت همسران پیامبر؟»

-        چرا من و مامان رفتیم؛ بقیه نیومدن.

-        خیلی کار بدی کردن. به حرمت پیامبر باید ادای احترام می‌کردن.

-        گمونم به‌خاطر ام‌سلمه نمی‌اومدن!... بالأخره...

-        سبا، ام‌سلمه کلی برای امام حسین(ع)، قبل و بعد از شهادت‌شون گریه کرد. احادیث گریه‌ی پیامبر(ص) بر امام حسین(ع) رو اون روایت کرده... نیت عایشه برای جنگ جمل رو ایشون به امام علی(ع) لو داد.

این‌هایی که گفت را اصلاً نمی‌دانستم و بابت بی‌رغبتی‌ام، عذاب وجدان گرفتم. احساس می‌کردم که روح یک شیعه‌ی انگلیسی در من حلول پیدا کرده است. همان‌جا توی دلم، از حضرت پیامبر(ص) معذرت خواستم و خوشحال بودم که حداقل من و مامان رفتیم سر مزارشان.