نوع مقاله : کلید
سبا نمکی
هنوز ازدواج نکرده بودم که همزمان با دانشگاه به حوزهی دانشجویی میرفتم. سر یکی از کلاسها، دخترخانم جوانی با نوزاد چندهفتهاش شرکت میکرد که همیشه انتهای کلاس مینشست. دو - سه باری دیده بودمش تا اینکه چند هفته متوالی، غیبتش ذهنم را مشغول کرد. از دوستی پرسیدم: «فلانی رو ندیدی؟»
گفت: «مگه خبر نداری؟... بچهاش رو از دست داد.»
با تعجب پرسیدم: «همون نوزادش؟»
تأیید کرد و ادامه داد: «شب خوابیده، صبح بیدار شده و دیده بچه یخ کرده!»
این اتفاق، آنموقع برایم عجیب و غیرقابل باور بود. پیش خودم حدس زده بودم، حتماً بچه بیماری و مشکل خاصی داشته است؛ وگرنه مگر میشود شب بخوابی و صبح بیدار شوی و ببینی بچهات دیگر نفس نمیکشد؟ آن روزها، نه سندرم ناگهانی مرگ نوزاد را میشناختم و نه هر چیز دیگری از دنیای پراتفاق مادری را.
پنج سال بعد، متصدی آزمایشگاه که جواب آزمایش بارداریام را گذاشت کف دستم، هنوز این گوشی هوشمند فعلی را هدیه نگرفته بودم. دخترم که به دنیا آمد هم، هنوز تلفن همراهم هوشمند نشده بود. مجموعهی اطلاعاتی که آن موقع دربارهی وضعیتم علاقهمند و پیگیر جمعآوریاش بودم، از چند برنامهی تلویزیونی پزشکی، دو – سهتا کتاب، مجلههای یک بیمارستان و توصیههای پزشکم تأمین میشد. توی آن نه ماه انتظار، وقتی نوبت دکتر، سونوگرافی و آزمایش داشتم، هیچوقت کنار خانمهایی نمیماندم که مشغول انتقال تجارب خود، همسایه و اقوام دور و نزدیکشان بودند. هر وقت احساس میکردم، الآن است که مشتی اطلاعات بیخودی و بیحسابوکتاب سرازیر شود وسط انبوه فکر و خیالهای آنروزهایم، بلند میشدم و جای نشستنم را تغییر میدادم. میترسیدم از سؤالهایی که پاسخش، سر بحثی عریض و طویل را باز میکرد. حالا که چند سال از آن نه ماه میگذرد، فکر میکنم بخش زیادی از لذت روزهای حملم را، مدیون آرامشی هستم که خود انتخابش کرده بودم.
دخترم، هنوز یک سالش نشده بود که من هم، به جمع میلیونها دارندهی گوشیهای هوشمند پیوستم و رفتهرفته وارد دایرهی وسیعتری از ارتباطات مجازی شدم. حالا دیگر کار برایم راحت شده بود و برای گرفتن پاسخ سؤالهایم، لازم نبود پشت سیستم بنشینم و تا متصلشدن به شبکهی جهانی، حرص بخورم و انتظار بکشم. حالا با لمس یک ذرهبین کوچک روی گوشی تلفن همراهم، میتوانستم به دنیایی از پاسخها و اطلاعات پیرامون موضوع سؤال برسم. میتوانستم وقتی فرزندم خواب بود، گروهها و کانالهای مادر و کودک را بالا و پایین کنم و همدردی بخرم، برای هر مشکل و مسئلهای که در حوزهی مادریام رخ میداد. هر روز دادهی جدیدی وارد دنیای مادریام میشد. بعضی چیزها را وقتی میخواندم، با خود میگفتم: «عجب! خوب شد، قبلاً این را نمیدانستم؛ وگرنه حتماً موقع فلان اتفاق، از ترس سکته میکردم!» کمی بعد، تعداد این «خوب شد نمیدانستمها» بیشتر شد؛ تا اینکه یک روز توی یکی از همین گروهها، با «سندرم مرگ ناگهانی نوزاد» آشنا شدم و بلافاصله، یاد آن همکلاسی قدیم و نوزاد ازدسترفتهاش افتادم. با خود فکر میکردم، اگر آن روز که ماجرا را از زبان دوستم شنیدم این گوشی هوشمند دستم بود و از سر کنجکاوی بهسرعت و بدون فوت وقت، توی مستطیل گوگل سرچ میکردم: «دلایل مرگ نوزاد» و داستان مفصل این سندرم و هزار سندرم دیگر را میخواندم، آیا هرگز میتوانستم از دوران بارداری و هفتههای اول فرزنددارشدنم، با آرامش و احساس امنیت، لذت کافی را ببرم؟ میتوانستم سر بزنگاه، از میان انبوه اطلاعاتی که توی سرم چرخ میخورد، دادهی مناسب هر موقعیت را بیرون بکشم؟ من همان مادر فراری بودم که توی مطب دکتر برای ازدستنرفتن آرامشم، مقابل آدمهای واقعی مدام جایم را عوض میکردم و حالا اطلاعات پراکندهی آدمهای مجازی، توانسته است آنقدر به خودش مشغولم کند که دیگر جای خالی توی ذهنم احساس نکنم. راستش مدتیست به انبوه دانستههای مادریام که فکر میکنم، ترس برمیداردم؛ آنهم دانستههایی درهم که چون بیحساب و بدون نیاز واقعی، وارد ذهنم شدهاند، توان طبقهبندیشان را ندارم! دلم میخواهد ذهنم کلید ریست اطلاعاتی داشت، تا میتوانستم یکبار دیگر، آرامش مادری و زنانگیام را در طلاییترین وقتش تضمین کنم.
با خود فکر میکنم، ترسناکتر از سندرم مرگ ناگهانی نوزاد، سندرم هوشمندی زیادیست که این روزها، وارد دنیای واقعیمان شده است و میخواهد، بیرحمانه آرام و قرار را از ما بدزدد!