نوع مقاله : مهارت

10.22081/mow.2019.67989

مستندنگاری مشاغل زنان

معصومه بهرمن

کارگاه خلوت بود. فقط خودش بود و چرخکارش مریم‌خانم. چند نمونه لباس دوخته‌شده، به دیوار پشت سر چرخکار، به چوب‌رختی آویزان بود و طاقه‌ی پارچه‌های خوش‌رنگ، مثل کتاب‌هایی خوانده‌نشده، آدم را به سمت خود می‌کشاندند. خانم فاخر، مثل همیشه خندان و پرانرژی ایستاده بود پشت میز برش آهنی. از او قول گرفته بودم روزی برایم تعریف کند، چه شد که این شد! همان‌طور که سرش پایین بود و مشغول کار، با اشتیاق همیشگی‌اش شروع کرد به تعریف: «دختر زرنگ و پرسروزبانی بودم و عاشق کارکردن. مدرسه را بدون توجه به نصیحت‌های پدرم، ول کردم و افتادم پی کارهای هنری. گل‌سازی می‌کردم و برای فروش به بازار می‌بردم. خیاطی می‌کردم. بدون رفتن به کلاسی، آرایش‌گری می‌کردم. تمام عروس‌های آن‌وقت فامیل را، من آماده کردم. هیچ‌کس باورش نمی‌شد که آرایش عروس، کار دختری چهارده‌ساله باشد. کافی بود یک‌بار از روی دست کسی، کاری را  ببینم؛ درجا قاپش می‌زدم. همان‌وقت‌ها بود که پسر همسایه‌ی‌مان، آمد خواستگاری. گاهی قبلاً می‌آمد لب دیوار تا مرا ببیند. فکر می‌کردم عاشقم است و اگر با او ازدواج کنم، زندگی‌ام عالی می‌شود؛ اما نشد!...»

خانم فاخر، به این‌جا که رسید، دست از برش‌زدن کشید. نگاهش را از پارچه گرفت و به من دوخت که روبه‌رویش روی صندلی نشسته بودم. لبخندش، به‌وضوح کم‌رنگ‌تر شده بود.

«ازدواج که کردم، زندگی‌ام شده بود بحث و دعوا. اجازه‌ی بیرون‌آمدن از خانه را نداشتم. شوهرم بددل بود. در را قفل می‌کرد و می‌رفت سر کار. من می‌ماندم و یک اتاق کوچک؛ بدون تلفن، بدون تلویزیون و بدون هیچ‌وسیله‌ی کار هنری. وقتی حوصله‌ام خیلی سرمی‌رفت، پنجره‌ی کوچک اتاق را بازمی‌کردم و می‌نشستم روی صندلی و از دور خیابان را می‌دیدم و سروصدا و بوق ماشین‌ها را گوش می‌کردم. خانه‌ی ما، اتاقکی بالای یکی از مغازه‌های خیابان بود. دلم می‌خواست بروم خانه‌ی دایی‌ یا خاله‌ام؛ اما حق نداشتم. تنها جایی که می‌رفتیم، خانه‌ی پدرم بود که همان هم، بعد از مدتی قطع شد و من یک‌سال تمام، رنگ خانه‌ی پدر را هم ندیدم. آن‌قدر کوچه و خیابان‌ها را فراموش کرده بودم که یک‌بار برای خرید وسیله‌ای رفتم چند مغازه‌ی پایین‌تر و گم شدم. اذان مغرب بود و  هوا تاریک. هرچه فکر می‌کردم، یادم نمی‌آمد درب خانه چه رنگی بود! از ترس، قلبم آمده بود توی دهانم. آن‌قدر خانه‌های شبیه هم و مغازه‌ها را بالا و پایین کردم، تا بالأخره پیدا کردم. وقتی رسیدم توی اتاق، یک دل سیر گریه کردم. سر همین چیزها، بین‌مان اختلاف افتاده بود و بدتر از آن، سر خرجی‌ندادن‌هایش. برای خانه خرید نمی‌کرد. براش مهم نبود که توی خانه چیزی برای خوردن هست یا نیست. خودش بیرون و سر کار غذا می‌خورد و دیگر برایش مهم نبود که بر من چه می‌گذرد. زندگی‌ام شده بود دل‌ضعفه و گرسنگی. وقتی هم اعتراض می‌کردم که مثلا برنجی بخر یا نانی بگیر، داد و دعوا راه‌می‌انداخت که به من چه؟ برو از صاحب‌خونه بگیر یا اصلاً نخور!... امیدم به خانه‌ی پدر بود و غذای آن‌جا که همان رفت‌وآمد هم قطع شد. تک و تنها توی خانه می‌ماندم و سرگیجه‌های شبانه‌روزی امانم را می‌برید. فکر می‌کردم که این سرگیجه‌ها طبیعی‌ست و همه‌ی مردم دنیا همین‌طورند! به‌شدت ضعیف شده بودم. دلم می‌خواست کار کنم و پولی به دست بیاورم، تا از آن وضعیت بیرون بیایم؛ اما نه با کسی در ارتباط بودم که برای‌شان کار انجام دهم و نه خانه‌ی‌مان طوری بود که کسی بیاید برای سفارشی، آرایشی، خیاطی یا...؛ اتاقی کوچک بود و آشپزخانه‌ای پیزوری. هیچ وسیله‌ی درست و درمانی هم نداشتم!...»

 

شنیدن این حرف‌ها از او، برایم تازگی داشت. مدت‌ها پیش او شاگردی کرده بودم؛ اما از غصه‌هایش کمتر شنیده بودم. او برایم نماد شادی و خوش‌مشربی بود و همیشه لبخند گرمش، زودتر از دستش برای استقبال جلو می‌آمد. در دل به خودم بدوبیراه می‌گفتم که او را به گفتن این چیزها وادار کردم. من فقط می‌خواستم بدانم که چطور کارش را شروع کرد؟...

 

«زندگی ما، شده بحث و دعوا و کتک؛ اما به هیچ‌کس نگفته بودم که وضعیت‌مان چطوری‌ست. یک روز به ذهنم رسید، مدرسه‌ی شبانه‌روزی سر کوچه‌ی‌مان بروم و ثبت‌نام کنم برای مدرک سیکل. گفتم به هوای مدرسه‌رفتن، کمی رنگ آسمان را می‌بینم و از تنهایی درمی‌آیم. شوهرم، در کمال ناباوری قبول کرد! می‌خواست زرنگی کند، دیگر بحث و دعوا نداشته باشیم که چرا خرید نمی‌کند، چرا شب‌ها خانه نمی‌آید، چرا سر کار نمی‌رود و پول‌هایش کجا می‌رود که همیشه ندارد. اوایل از سر بددلی، مرا تا مدرسه تعقیب می‌کرد؛ اما کم‌کم مطمئن شد. مدرسه که رفتم، کمی حال‌وهوایم عوض شد. تازه فهمیدم بیرون از خانه چقدر رفت‌وآمد، شلوغی، سرزندگی و خنده است. همه‌ی دوستانم ازدواج کرده بودند و بعد از چند سال، آمده بودند درس بخوانند. کنار آن‌ها، دوباره ذوق هنری‌ام گل‌کرد. بافتنی می‌کردم و می‌بردم به بچه‌ها نشان می‌دادم. آن‌قدر خوش‌شان می‌آمد که برایم کاموا می‌آوردند و سفارش کار می‌دادند. من هم شب تا صبح بافتنی می‌بافتم. شوهرم شب‌ها نمی‌آمد خانه. می‌گفت شب‌کار شده‌ام؛ من هم باور می‌کردم و مشغول بافتنی می‌شدم. آن‌قدر دستم تند بود که یک‌شبه، پلیور پرچین‌وپیله با آستین پفی می‌بافتم و فردا می‌بردم مدرسه. بچه‌ها از تعجب شاخ درمی‌آوردند که چطور این را یک‌شبه بافته‌ام! روی پلیور را هم با کامواهای رنگی، شماره‌دوزی می‌کردم. دوستانم، اجرت مختصری به من می‌دادند. کم‌کم توانستم امورات زندگی‌ام را در دست بگیرم و کمی برای خود موادغذایی بگیرم. شوق و ذوقم برای کار، دوستانم را هم به تکاپو انداخت که هر کدام سراغ هنری رفتند. خیاطی هم می‌کردم. اندازه‌ی بچه‌ها را می‌گرفتم و با چرخ مشکی که مادرم داده بود، برای‌شان لباس می‌دوختم. همه از کارم تعریف می‌کردند. همه‌ی زندگی‌ام شده بود بافتنی و خیاطی. بددلی‌های شوهرم هم کمتر شده بود. خانه‌ی پدرم رفت‌وآمد می‌کردم و می‌توانستم آن‌جا ناهار و شام درست‌وحسابی بخورم؛ اما همچنان کشمکش و دعوا و کتک‌کاری بود. وقتی باردار شدم، آن‌قدر از لحاظ روحی و جسمی ضعیف شده بودم که بچه، خیلی زودتر از موعد به دنیا آمد. آن‌قدر کوچک بود که تمام پرسنل بیمارستان، آمده بودند بچه‌ی یک‌کیلویی موبلندم را ببینند. موهایش تا شانه‌ها رسیده بود. آن شب، شوهرم فهمید که در حق من و بچه چقدر جفا کرده است و حسابی گریه کرد؛ اما چه فایده، وضع بهتر که نشد، بدتر هم شد. بچه‌ی یک‌وجبی‌ام را با هزار بدبختی و تنهایی بزرگ کردم. تا وقتی از شیر خودم تغذیه می‌کرد، نگرانش نبودم؛ هرچند خودم هم تغذیه‌ی درستی نداشتم. یک قابلمه عدس می‌پختم، یک روز آبش را می‌خوردم و یک روز خود عدس را؛ اما وقتی  پسرم به غذا افتاد، نگرانی‌ام دوچندان شد. وقتی می‌گفتم بچه گرسنه است و او چه گناهی دارد، دوباره دادوبیداد و کتک‌کاری! صاحب خانه، سی‌ام به سی‌ام می‌آمد پشت در منتظر اجاره می‌ماند. از خجالت، توی خانه تکان نمی‌خوردم که نفهمد کجا نشسته‌ام. سایه‌ام را از پنجره می‌دید. وقتی می‌گفتم اجاره‌ی این مرد را بده، باز دادوبیداد و کتک. دلایلی می‌آورد بی‌نظیر! می‌گفت خودت رفتی از بنگاه خانه پیدا کردی، خودت هم اجاره‌اش را بده. اوضاع بدی بود که بدتر هم شد. از کارخانه بیرون بیرون آمد و دیگر نه کاری داشت و نه حقوقی. کم‌کم دیگران از زندگی ما باخبر شدند. همکارانش مدام می‌آمدند تا ببرندش سر کار؛ اما اهل کار نبود. پول‌هایش را هم یکی - دو روزه به فنا می‌داد. صاحب‌خانه هم عذر ما را خواست و با اسباب و وسایل، رفتیم خانه‌ی پدر شوهرم. او هم اجازه نداد وارد خانه شویم. یک سال توی برف و باران و سرما و گرما، گوشه‌ی حیاط‌شان آواره و گرسنه بودیم. پدر شوهرم، گرسنگی من و پسرم را می‌دید و جلوی روی ما غذا می‌خورد و می‌خندید. دیگر مشکلات به حدی رسیده بود که نمی‌توانستم تحمل کنم. هر روز خبرهای بدتری از شوهرم می‌شنیدم. فهمیدم موقع اخراج از کارخانه، سهم خوبی گرفته است؛ اما نه‌تنها به فکر سرپناهی برای ما نبوده است که حتی یک گونی برنج را هم، از من و آن طفل معصوم دریغ کرده بود. دیدن گریه‌های پسرم، آن‌قدر عذاب‌آور بود که هر روز آرزوی مرگ می‌کردم.

بالأخره جانم به لب رسید و رفتم جمکران، برای درددل با آقا امام زمان(عج). از زندگی‌ام و ظلم‌ها و دعواها گفتم و از ایشان خواستم خودشان، راهی را بگذارند جلوی پایم. به یک ماه نکشید که آگهی کار در کارگاهی خیاطی را دیدم. رفتم به آن‌جا سری بزنم، تا شاید از باتلاق مشکلات بیرون می‌آمدم. کارگاه بزرگی بود و قسمتی از آن، شده بود لباس‌فروشی زنانه. مدیر کارگاه از من خواست، یک روز به‌صورت آزمایشی فروشندگی کنم. او از برخوردم با مردم، خیلی خوشش آمد و مرا مسئول  فروش لباس کرد.

یک ماهی آن‌جا بودم. به‌خاطر پیشنهادهای خوبی که به  خانم‌ها برای انتخاب پارچه و مدل لباس می‌دادم، توی آن خیاط‌خانه حسابی برای خودم جا پیدا کردم؛ تا آن حد که مشتری‌های خیاطی، اول می‌دیدند من هستم توی کارگاه یا نه، بعد می‌آمدند برای سفارش. مدام از من نظر می‌خواستند که این به ما میاد یا نه، چه مدلی بدوزیم و چه پارچه‌ای انتخاب کنیم. من هم نسبت به رنگ چهره و اندام‌شان، در انتخاب لباس کمک‌شان می‌کردم. اواخر همان ماه، اتفاق عجیبی افتاد. برش‌کار آن‌جا، تسویه‌حساب کرد و رفت و مدیر کارگاه از من خواست، کار او را انجام دهم. من که از این پیشنهاد حسابی جاخورده بودم، دست و پایم از استرس شروع کرد به لرزیدن و گفتم: «من؟... نه، من بلد نیستم؛ من نمی‌تونم...»

چرخ‌کاری داشتیم که مامانْ‌سمانه خطابش می‌کردیم. آمد و به من گفت: «بیا تو تیم ما، کمکت می‌کنیم... تو خیلی زرنگی، از پسش برمیای...»

-         مامان‌سمانه، اگه خراب کنم چی؟... بایدخسارت بدم. من توی عمرم، این‌همه لباس یک‌جا برش نزدم.

-         خراب نمی‌کنی؛ خراب کردی با من!

نمی‌دانستم چه کنم؟ مسئولیت سختی بود. برش‌زدن روزی پانزده - بیست تا لباس، شوخی نبود! حقوقم هم زیاد نبود که بتوانم خسارت‌های احتمالی را جبران کنم. خیلی خیاطی کرده بودم؛ اما نه با آن‌همه حجم از برش. آن روز وقتی برش‌کار آمد که وسایلش را ببرد، از او خواستم که برش‌زدن دامن و شلوار و پیراهن را یادم بدهد. او در بیست دقیقه، نحوه‌ی برش‌زدن هر سه را روی تکه‌ای پارچه آموزش داد. توی کاغذی نوشتم. او رفت و من ماندم و میز برش و قیچی و سفارشات مردم. به قیچی که نگاه می‌کردم، ته دلم خالی می‌شد؛ اما بسم‌الله گفتم و با هزار ترس و واهمه، از روی همان کاغذ، اولین لباس را برش زدم؛ یک دامن کلوش استرچ. کم‌کم رفتم سراغ بقیه‌ی سفارشات. تا یک هفته، با دلهره و شک، از روی همان کاغذپاره و با هم‌فکری مامان‌سمانه و بقیه‌ی چرخ‌کارها، لباس‌ها را برش می‌زدم و می‌دوختند. همین که مردم یکی‌یکی آمدند و لباس‌ها را پرو کردند و من دیدم لباس‌ها خوب از آب درآمده‌اند، نفس راحتی کشیدم. کاغذ را گذاشتم کنار و با اعتمادبه‌نفس، شدم برش‌کار رسمی کارگاه.

دوباره لبخند گرم خانم فاخر نشست سر جای همیشگی‌اش، کنج لب‌ها. او دست از کار کشیده و نشسته بود روی صندلی و با شور و شوق و حرارت، دستانش را در هوا تاب می‌داد و حسابی مشغول تعریف بود:

روزی‌ هجده تا بیست دست لباس برش می‌زدم. زندگی‌ام افتاده بود روی دُور. خوشحال بودم که دستم توی جیب خودم می‌رود. البته حقوقم زیاد نبود و نصفش خرج رفت‌وآمد می‌شد؛ اما همین‌قدر که می‌توانستم سر راه نان و تخم‌مرغی بخرم، خوشحال بودم. از همان روزهای اول، تصمیم گرفتم که کمی از پولم را پس‌انداز کنم برای روز مبادا. به شوهرم هیچ امیدی نبود. مسئولیت خود و پسرم بر گردنم بود. به یک طلافروشی قسطی رفتم و انگشتر خیلی‌خیلی ظریفی برداشتم که قرار شد ماهی دوهزارتومان از حقوقم را به او بپردازم.

شش - هفت ماه برش‌کاری در آن کارگاه، مرا حسابی حرفه‌ای کرد. توانستم خانه‌ای اجاره کنم و از حیاط جهنمی پدرشوهرم خلاص شوم. انگار خدا، قصه‌ی زندگی‌ام را از قبل نوشته بود و هر روز، قطعه‌ای از پازلش را  تکمیل می‌کرد؛ مثل پیداکردن کار، یادگرفتن برش‌کاری و حالا قطعه‌ای  جدید! کار را، مدتی به‌خاطر بیماری کنار گذاشتم و افتادم در خانه. آن برش‌کار قدیمی و یکی از چرخ‌کارها، آمدند عیادتم. گفتند: «تصمیم گرفته‌ایم برای خودمان کارگاهی بزنیم و شروع به کار کنیم. تو خیلی خوب می‌توانی با مشتری‌ها ارتباط بگیری؛ بیا و با ما شریک شو.» هم هزینه‌های کار تقسیم بر سه می‌شود و هم ما به ارتباط عمومی تو احتیاج داریم.

اما من که سرمایه‌ای نداشتم. همه‌ی حقوقم را خرج خود و پسرم کرده بودم. آن‌ها هر کدام ۲۵۰هزارتومان پس‌انداز داشتند. کمی بالا و پایین کردم، بعد تصمیمم را گرفتم و توکل کردم به خدا. همان انگشتر ظریف را به قیمت هجده‌هزارتومان فروختم. یک قالی نو هم داشتم که آن را هم صدهزارتومان فروختم. باز هم پولم کم بود. نمی‌دانستم چه کنم. رفتم پیش دایی‌ام و از او خواستم که مقداری پول به من قرض بدهد. دایی‌ام یک چک صدتومانی به من داد و گفت که برو بازار و خرید کن. از خدا خواسته، چک را گرفتم. با مقداری از پول اولیه، رفتیم تهران و چندطاقه پارچه آوردیم. جنس‌مان جور شد. یاعلی گفتیم و وقتی مریضی‌ام خوب شد، کارگاه را راه انداختیم.

هر کس هرچه داشت، آورد وسط؛ یکی میز چوبی بزرگ داشت و یکی اتو، آب‌پاش و قیچی. هر کس هر چرخی که داشت، آورد. من هم همان چرخ مشکی مادرم را بردم؛ آن‌قدر موقع دوختن، قرقر می‌کرد و تکان می‌خورد که باید نگهش می‌داشتیم تا راه نرود!

کمی نگران بودم که نکند نتوانیم اجاره‌ی مغازه را درآوریم؛ اما همان روز اول، یک مشتری آمد و دوتا پیراهن از همان طاقه‌پارچه‌هایی که از تهران آورده بودیم سفارش داد. پول پارچه و مزد دوختش، شد پنجاه‌هزارتومان. اتفاقاً اجاره‌ی مغازه همین مبلغ بود. آن‌قدر از دشت اول‌مان شاد شدیم که حدوحساب نداشت! خیال‌مان راحت شد و خدا را شکر در بقیه‌ی ماه، کارها آن‌قدر روی غلتک افتاد که من توانستم، چک دایی را هم تسویه کنم.

هر روز، پرانرژی  و شاد می‌آمدیم سر کار.  چندوقت یک‌بار، وسیله‌ای برای کارگاه می‌خریدیم و با هر خرید، جان تازه‌ای به کارگاه دمیده می‌شد؛ چرخ صنعتی، سردوز، میز برش و... . کارگاه واقعاً شده بود کارگاه. هر روز مشتری‌های‌مان بیشتر از قبل می‌شد. حدود یک‌سال که گذاشت، خدا قطعه‌ی بعدی پازلم را تکمیل کرد؛ هر دو  همکارم به فاصله‌ی کوتاهی، به‌خاطر مشکلات شخصی و خانوادگی از کارگاه رفتند و من، سهم آنان را خریدم و کارگاه برای خودم شد. هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد که زنی در باتلاق مشکلات، در کمتر از دو سال بتواند هم صاحب فن خیاطی شده باشد و هم صاحب کارگاهی بزرگ؛ آن‌هم با مشتری‌هایی ثابت. در خوش‌بینانه‌ترین حالت هم، چنین تصوری از آینده نداشتم. انگار همکارانم فقط برای رسیدن من به این نقطه، آمده بودند و شده بودند دست یاری خدا برای من! کارگاهم، روزبه‌روز جاافتاده‌تر و بزرگ‌تر شد. مردم بیشتر کارم را شناختند و حتی از شهرها و روستاهای اطراف هم، مشتری ثابت پیدا کردم. آن‌قدر هم‌شهری‌هایم، به کارگاه آمدند که خیلی از آنان را، از لباس‌هایی می‌شناسم که برای‌شان دوختیم. از پس‌انداز درآمدم، کم‌کم توانستم وسایل خانه بخرم. وقتی جاروبرقی خریدم، پسرم آن‌قدر ذوق کرد که چندتا عکس هم با آن انداخت! کم‌کم توانستم ماشینی بخرم؛ یک رنوی دست‌دوم.

همان‌وقت‌ها شوهرم دعوای مفصلی راه‌انداخت که دست من شکست، دایی‌ام را کتک زد و اتفاقات ناجوری افتاد. دیدم دیگر اصلاً این زندگی ارزش گذشت را ندارد. از روز اول تا آن سال‌ها، صددفعه قهر کرده و تصمیم به طلاق گرفته بودم. هربار برمی‌گشتم و به بهترشدن زندگی امید داشتم؛ اما دیگر این زندگی وصله - پینه نمی‌شد! تمام غصه‌ام، پسرم بود که از من جدایش کرده بود و می‌دانستم در وضعیت خوبی زندگی نمی‌کند. با تمام این مشکلات، کار می‌کردم. توانستم ماشینم را عوض کنم و بعد از مدتی، خانه‌ای بخرم. از اجاره‌نشینی خلاص شدم. بعد از مدتی هم، توافقی پسرم را به من داد و خیالم از عالم راحت شد.

از تاریخ دیدن آن آگهی تا الآن، بیست سال می‌گذرد. در این مدت توی کارگاه من، اتفاقات خوب زیادی افتاده و خواستگاری‌های شیرینی شده است؛ خبرهای خوبی از موفقیت‌ها، ازدواج و بچه‌دارشدن مشتری‌ها به من رسیده و خبرهای تلخی از فوت آنان آمده است. آن‌قدر خاطره‌های عجیب و غریب دارم که اگر بنویسم‌شان، یک کتاب می‌شود! آن‌قدر برایم شاگرد آمده است که تعدادشان یادم نیست. یکی از شاگرانم که مجرد بود، بعد از پانزده - شانزده سال آمد و دخترش را آورد تا شاگردم شود. از یاددادن خیاطی به دیگران لذت می‌برم. وقتی ببینم کسی کارش لنگ است و  جنم و علاقه به خیاطی دارد، چندماهی به او آموزش می‌دهم و وقتی راه‌افتاد، تشویقش می‌کنم که برای خودش شروع کند. یک‌بار خانمی از یکی از روستاهای کرمان آمد و چندین متر پارچه با قیمت مناسب از من خرید. من هم نحوه‌ی برش چند مدل مختلف لباس را فشرده  به او آموزش دادم تا در روستای‌شان خیاطی راه‌بیندازد. دیدن این چیزها، حالم را خوب می‌کند. وقتی یکی از شاگردان قدیمی‌ام که اصلاً چاپلوس نیست، به من می‌گوید هر لقمه‌ای که می‌خورم، شما را یاد می‌کنم، خستگی را از تنم بیرون می‌کند.

در این وضعیت اقتصادی که کارگاه‌ها، یکی بعد از دیگری بسته می‌شوند و این کارگاه سرپاست که چند زن آن را می‌چرخانند، فقط معجزه‌ی خداست و بعد از آن، تلاش بیست‌ساله‌ی من. از همان روزهای اولی که کار را شروع کردم، سعی‌ام این بود که زندگی کاری‌ام به زندگی شخصی‌ام لطمه نزد و برعکس. برای هر دو، به میزان مناسب وقت گذاشتم و در هر شرایط و فشار کاری که بودم، نه تفریحم را تعطیل کردم و نه کارم را. هر ساعتی از ظهر که می‌آمدم خانه، غذای خوب برای خودم و پسرم می‌پختم و به بهانه‌ی کار و خستگی، از زیر بار مسئولیت آشپزی، درنمی‌رفتم. به‌اندازه برای پسرم وقت گذاشتم؛ از همان روزهای نوزادی‌اش که زودتر از موعد به دنیا آمد و برای شیردادنش، هر بیست‌دقیقه یک‌بار از خواب بیدار می‌شدم تا همین الآن که برای خودش مردی شده است. شاید همین مدیریت زندگی، باعث شده است که بتوانم بیست سال بی‌وقفه کار کنم. آخر هفته‌ها، کار را تعطیل می‌کردم که برویم گشت‌وگذار و تفریح، تا بتوانم در طول هفته با انرژی کار کنم و کارگاه را برای سرپاماندن خود و شاگردانم و خدمت به مشتریان بچرخانم. مشتری‌هایی دارم که هیچ‌ خیاطی نمی‌تواند برای آنان لباس بدوزد. تمام لباس‌های‌شان را - از لباس مهمانی بگیر تا لباس‌های خانگی - برای دوخته‌شدن این‌جا می‌آورند. معمولاً هم افراد درشت‌هیکل، مشتری‌های ثابتم هستند. یکی از آن‌ها، دویست کیلو وزن دارد! تمام تلاشم سرپابودن این‌جاست و همه‌ی این تلاش، از سر عشق و علاقه‌ی من به خیاطی‌ست. این شغل را با تمام سختی‌هایش، شلوغ‌پلوغی‌هایش، سروصدای هرروزه‌ی مشتری‌ها، پول‌ندادن مردم، گرانی وسایل، اجاره‌ی بالا و...،  دوست دارم. همین ارتباط با  مردم را، همین گپ‌های ده – بیست‌دقیقه‌ای که سر هر لباس با مشتری‌ها می‌زنم و از حال و احوال جدیدشان باخبر می‌شوم را دوست دارم. همین ذوق‌کردن برای خبرهای خوشی که از آن‌ها می‌رسد و مرا در شادی‌شان شریک می‌کنند را دوست دارم.

 و همه‌ی کار، زندگی و آبرویم را، از همان جمکرانی دارم که وقت پریشانی رفتم و از آقا خواستم راهی برایم بگشایند و ایشان چه راه خوبی عنایت فرمودند!