نوع مقاله : گفتوگو
روایت زندگی دختری که بعد از یک دورهی پرفراز و نشیب، با خدا آشتی کرد
فاطمه شعبانی
«لیلا سلطانی»، دختر جوانیست که بهواسطهی محیط و دوستانش، خوشبختی را در آزادیهای مخرب میدید. او، به قول خودش در این وادی تا آخر خط پیش رفته و درنهایت چیزی جز پشیمانی و پوچی نصیبش نشده است. یک تلنگر، زندگی لیلا را زیرورو میکند و او را به مسیر سعادت واقعی هدایت میکند. در ادامه، لیلا داستان زندگیاش را برایمان روایت میکند.
یک دنیا فالوور داشتم. کار همیشگیمان بود. هرجای جدیدی که میشد ساعاتی را با دوستان خوش گذراند از قلممان نمیافتاد. عکسهای گردشها و دورهمیهایمان در اینستا همیشه یکعالمه لایک میخورد و خیلیها در دایرکت برایم پیام میدادند و از گروهمان تعریف میکردند و غبطه گردشهایمان را میخوردند! خانوادهی ما زیاد مذهبی نبود؛ اما همیشه احساس میکردم پدرم خیلی خداییست! برای او اولویت اول خدا بود و در هر کاری خدا را ناظر میدید و بیشتر از زن و فرزند، خداوند برایش اهمیت داشت. به ما هم میگفت: «کارهایی را انجام بدهید که خدا دوست دارد.» اما هیچوقت به ما چیزی را تحمیل نکرد؛ حتی نماز و روزه را. خانواده مرا خیلی آزاد گذاشته بودند. اغلب روزهای هفته، هر موقع فرصتی بود با دوستان به تفریح و گردش میرفتیم. بیاغراق با دوستانم نصف جاهای دیدنی تهران را گشتیم! همیشه در حال خوشگذارنی بودم و رفقایم به شرایط زندگی من حسودی میکردند؛ اما من راضی نبودم. انگار زندگیام یکنواخت شده بود و چیزی خوشحالم نمیکرد. به پوچی رسیده بودم. بیتعارف دوستانم دوستان خوب و درستدرمانی نبودند، نه از لحاظ حجاب نه از لحاظ اعتقادات؛ بعضیهایشان اصلاً منکر وجود خدا بودند!
خدمت به امامزاده
اما من در حد دوستانم نبودم و کموبیش خدا را قبول داشتم. میگفتم که خدا وجود دارد و من، او را ته دلم دوست دارم؛ اما تمایل ندارم نماز بخوانم و حجاب حفظ کنم. اخلاقم از ایمانم بدتر بود! خیلی تندخو، مغرور و خودحرف بودم. هر کاری که دلم میخواست انجام میدادم و به حرف کسی گوش نمیکردم. هرچه بعضی نصیحت میکردند که تو سید هستی و نباید بعضی کارها را انجام بدهی، گوشم بدهکار نبود. خانواده، مرا در انتخاب حجاب هم آزاد گذاشته بودند. من هم که میدیدیم همهی دوروبریها و دوستانم شلحجاب هستند، مثل آنها میشدم. تعریف درستی از حجاب نداشتم. تنها جایی که من و خواهرهایم حجاب میگذاشتیم، امامزادهای نزدیک تهران بود که ماه رمضان، محرم و پنجشنبه و جمعهها که مراسم داشتند، خانوادگی به آنجا میرفتیم و کمک میکردیم. این تنها کاری بود که من برای رضای خدا انجام میدادم و در مدت حضور در امامزاده، به حرمت ایشان چادر میگذاشتم. عقیدهام این بود که در محضر آدم مقدس و پاکی هستیم و باید حرمت این مکان مقدس را داشته باشیم. معمولاً در این مواقع، حسی خوب و رضایتی قلبی به من دست میداد.
گیرافتادن در برزخ
محرم امسال تصمیم گرفتم برای کمک به امامزاده نروم، در حسینیه بمانم و ببینم مردم چهکار میکنند و چطوری عزاداری مینمایند. چند روز اول به حسینیه سرمیزدم میدیدم مردم اشک میریزند و با چه حالی گریهوزاری میکنند و بر سروسینه میزنند. به امام حسین(ع) بهعنوان جدم و بهعنوان یک آزادهمرد ارادت داشتم؛ اما پیش خودم میگفتم: «برای چه این کار را میکنند؟ این گریهوزاری چه فایدهای دارد؟ مگر امام حسین(ع) برای اینها چهکار کرده است؟ هر سال عزاداری میکنند و فقیرتر میشوند و کسانی که سال تا سال نام خدا و امامها را بر زبان نمیآورند، پولشان از پارو بالا میرود.» از آنطرف از آدمهای بهظاهر مذهبی چیزها و کارهایی میدیدم که از هرچه مذهبی است بدم میآمد؛ آدمهایی که ادای مذهبیبودن را درمیآوردند و اخلاق خوبی نداشتند؛ آدمهایی که بهراحتی تهمت میزدند و بهراحتی آبروی دختر مردم را میبردند و دروغ میگفتند. با خود میگفتم: «خواهر من که شلحجاب است، اخلاقش خیلی بهتر است و من شلحجاب، اینکارها را نمیکنم.» پنجم محرم گفتم: «یکذره اعتقاد هم که داشتم از بین رفت! اگر قرار است مثل اینها بشوم همین الان من از اینها خیلی بهترم! اگر مذهبی این است، نمیخواهم مذهبی باشم و صدسال سیاه نمیخواهم بچهمذهبی بشوم.»
دلم گم شد
در برزخ بدی گیر کرده بودم و برای سؤالهایم پاسخی پیدا نمیکردم. از هشتم ماه محرم، شروع به سینهزنی و گریه کردم. خودم هم نمیدانستم چهکار میکنم! نمیتوانستم راه درست را انتخاب کنم. ظهر عاشورا در حیاط امامزاده، مراسم تعزیه داشتند. تعزیه را که نگاه میکردم، انگار عاشورا و صحنههای قتلگاه را بهوضوح میدیدم. صدای چکاچک شمشیر و ضجههای رباب را میشنیدم. حالم خیلی بد شده بود. روی زمین و روی خاک نشسته بودم. تمام سرولباسم خاک خالی شده بود؛ اما اصلاً برایم اهمیتی نداشت. اشکهایم مثل سیل از گونههایم روی چادر خاکیام میچکید. بدجوری گیج و منگ بودم. فقط گریه میکردم. از خود میپرسیدم: «چرا امام حسین(ع) این کار را کرد؟ او از همهچیز خود گذشت و عزیزانش را فدا کرد؛ اما حالا چه کسی در راه خداست؟ چه کسی به حرف او عمل میکند؟ این از آدمهای بهظاهر مذهبی و آن هم از آدمهای غیرمذهبی!»
شام غریبان شد. دلم با کاروان بچههای امام حسین(ع) در دل شب و تاریکی محض، راه افتاد و همراهشان زیر ضربههای تازیانه خم شد و بر پاهایش خارهای بیابان نشست. دلم همراه نوحهی طفل یتیمی ز حسین گمشده، گم شد! شمع روشن کردم و دنبال دلم گشتم. باز شمع روشن کردم و از ته دل، از خدا خواستم کمکم کند و راه درست را جلوی پایم بگذارد.
شیرجه در آب
بعد از عاشورا، مراسمهای مختلف پیش میآمد و به امامزاده میرفتم. حس میکردم چیزی در وجود من جوانه زده است که دوست دارم بیشتر از قبل بارهی امام حسین(ع) و خدا بشنوم و یاد بگیرم. امامزاده را از کودکی دوست داشتم. رفتنهای من به امامزاده زیاد و زیادتر شده بود؛ طوری که صدای همه درآمد. بعد از آن سفری پیش آمد که به قم رفتم. نمیدانم چرا، اما حس میکردم دوست دارم چادر سرکنم و دختری محجبه باشم. حس میکردم اگر چادر سرکنم کسی با من بد رفتار نمیکند، بد حرف نمیزند، بد تا نمیکند و من دختر خیلی شادی میشوم؛ چون برایم ارزش قائل هستند. میخواستم خدایی بشوم. حس میکردم اگر چادری بشوم، به حرمت چادر نماز میخوانم و کار بد نمیکنم؛ زیرا چادر حرمت دارد. از خیلیها شنیده بودم که اگر چادر سرمیکنی، یا همیشه سرکن و یا اصلاً سرنکن. نباید چادر را به بازی گرفت. میخواستم، چادر آغازی باشد برای تغییر. مثل آدمی که بیمقدمه و یهویی در آب شیرجه میزند، من هم یکباره چادری شدم.
طرد و تنها شدم
از قم که برگشتیم، گفتم: «هانیه، حالا دیگه وقتشه؛ وقتشه که چادری بشوی!» میخواستم تغییر را با چادر شروع کنم. وقتی چادر سرکردم، متوجه تغییر نگاه دیگران شدم؛ همه جور دیگری نگاهم میکردند. این نگاهها، با نگاههای قبلی زمین تا آسمان تفاوت داشت. همه انگار برایم ارزش قائل میشدند! پدرم با لبخندی غرورآمیز، مرا نگاه میکرد و نگاه خانواده جور دیگری شده بود. به دوستان و اطرافیانم اعلام کردم که بعد از این، میخواهم چادر سرکنم. میخواستم ببینم عکسالعملشان چطور است. به جز از پدر و مادر و یکی از دوستانم، برخوردهای خوبی ندیدم. دوستان صمیمی که اغلب اوقات با همدیگر بیرون و گردش میرفتیم، بهراحتی ترکم کردند و تنهایم گذاشتند. از همه بدتر، جملات تمسخرآمیزشان بود که هانیه تو که قبلاً با بلوز و شلوار بیرون میرفتی، میخواهی چادر سرکنی؟ تو که صدگرم روسری روی سرت بند نمیشد، میخواهی پنجمتر چادر را بیندازی روی سرت؟ اگر تو چادر سرکنی، باید چادریها سر به بیابان بگذارند؟ شخصیت تو اینطوری نبود؟ تو مانتویت را جمع نمیکردی و باد مانتویت را میبرد، چرا یکدفعه اینقدر عوض شدی؟ شاید روز عاشورا، سنگی – چیزی به سرت خورده و خودت خبر نداری!
لایک خدا
یک ماه طول کشید، تا به گوش همهی دوستانم رسید که من چادری شدهام. در این یک ماه، خیلی اذیت شدم. شاید باورکردنی نباشد، دوستان و حتی خواهرهایم را از دست دادم! خواهرم میگفت: «هانیه، تو خودت دیدی کسانی که ادای مذهبیبودن را درمیآورند، ذاتاً چطوری بودند. تو دیگر مثل آنها نشو!» اما من تصمیم قاطع برای سرکردن چادر داشتم. ذاتاً آدمی هستم که اگر تصمیمی بگیرم، تا آخر پای آن میایستم و تا انتها میروم. چادر چیزی بود که انتخاب کرده بودم. فکر میکردم اول باید چادر سرکنم و بهدرستی یاد بگیرم حجابم را حفظ کنم، بعد به چیزهای دیگر برسم. چادری بودم، اما نماز نمیخواندم. از بچگی فکر میکردم کسی که چادر سرمیکند، به حرمت چادر حتماً نماز میخواند. من هم به حرمت چادر، نماز خواندم. مشکل اینجا بود که بعد از چادریشدن، دیگر نمیتوانستم چیزها و لباسهایی که قبلاً میپوشیدم را بپوشم و آنجور که قبلاً میگشتم، بگردم؛ زندگیام طور دیگری شده بود. دوستانم هم رفتند. از بین آنهمه رفیق بهاصطلاح گرمابه و گلستان، فقط یکی ماند و دو خواهر. دوروبرم خالی و خالی شد از کسانی که فکر میکردم وجودشان دنیای من است؛ اما در حقیقت نبودند. در عرض یک ماه، همان دوستان قدیم بهحدی مرا از تلگرام و اینستا بلاک کردند که ریپورت شدم. برایم مهم نبود؛ زیرا دیگر کارهایم را خدا لایک میکرد! این روزها به این نتیجه رسیدهام، تنها کسانی که در هیچ شرایطی مرا رها و هیچوقت بلاک نمیکنند، خداوند و ائمه هستند. از کسی گلایهمند نیستم. به این دیدگاه دست یافتهام که ما را با چادر مادرمان حضرت زهرا(س) میشناسند. چادر حرمت دارد و به زن، شأن و منزلتی میدهد که در هیچ مجلس و محفلی، نمیتوانی آن را به دست بیاوری.