هزار راه نرفته

نوع مقاله : مهارت

10.22081/mow.2019.67995

حسین سروقامت                                                                                                           قسمت پنجم

 

درآمد

هزار راه نرفته پیش روی ماست؛ راه‌هایی که گاه یک‌طرفه‌اند و گاه ورود ممنوع؛ گاهی مسطح و هموارند و گاه مورب و پرپیچ‌وخم. چه باید کرد و از کدامین راه باید رفت؟

ما راه گفت‌وگو را پیشنهاد می‌کنیم. با گفت‌وگوست که زندگی سامان و فرهنگ و باورهای ما گسترش می‌یابد. هیچ تمدن بشری، بدون ابزار سخن توسعه نیافته و میان انسان‌ها دست به دست نشده است. قلم و بیان، دو کلید اساسی برای طرح و نقد دیدگاه‌هاست.

ما در آغاز راهیم و این صفحه، گام کوتاهی برای حرکت در این مسیر است. شما هم می‌توانید نظرهای خود را برای طرح در این صفحه با ما در میان بگذارید.

 

متأسفم که پروفسور شده‌اید؛ اما

از قدیم و ندیم گفته‌اند: «کار قُدما بی‌حکمت نیست!» نه این‌که این فقط مختص کار آنان باشد؛ آن‌ها در شیوه‌ی بیان خویش نیز، حکیمانه رفتار می‌کردند. به همین دو کلمه‌ی «طبیب» و «حکیم» دقت کنید. ما گاهی این دو کلمه را «پزشک» تعبیر می‌کنیم؛ اما میان این واژه‌، تفاوت از زمین تا آسمان است. طبیب کسی‌ست که دیدار او طیب خاطر می‌آورد و هم‌نشینی با او، حال انسان را خوب می‌کند. حکیم نیز، کسی‌ست که کارش نه از سرِ بی‌مبالاتی که از روی اتقان و استحکام انجام می‌شود؛ بدین ترتیب، حکیم یعنی محکم‌کار.

این مقدمه را گفتم، تا از دردی جگرسوز حکایت کنم. امیدوارم به جامعه‌ی پزشکان برنخورد! پزشکانی که با دلسوزی و محبت، دردسِتانی می‌کنند و درمان‌دهی؛ تعابیر زیبایی که من از ابیات شیرین نظامی گرفته‌ام.

عمر به خشنودی دل‌ها گذار

تا ز تو خشنود بُوَد کردگار

سایه‌ی خورشیدسواران طلب

رنج خود و راحت یاران طلب

دردستانی کن و درمان‌دهی

تات رسانند به فرماندهی

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش

چون مه و خورشید، جوانمرد باش

هرکه به نیکی عمل آغاز کرد

نیکیِ او روی بدو باز کرد

از حق نگذریم، میان هر قشر و گروهی معدود، افرادی هستند که متعهد به اخلاق کریمانه نیستند. این اقشار هرچه ارجمندتر، طبعاً انتظار از آنان بیشتر است.

دوستی می‌گفت که مدت‌ها بود بیماری سرطان به تار و پود وجودم چنگ انداخته و راحت و عافیت از من گرفته بود. وضع مالی بدی نداشتم؛ لذا ترجیح دادم با وساطت دوستی، به بیمارستانی در آلمان مراجعه نمایم و تحت نظر پرفسوری ایرانی که از مشهورترین پزشکان دوسلدورف آلمان بود، مراحل درمان را تکمیل کنم.

... و خود می‌دانید که در چنین شرایطی وقت سفارت، اخذ ویزا، هزینه‌های درمان و...، چه پروسه‌ی پیچیده‌ای را پیش روی انسان قرار می‌دهد.

مراحل گوناگون طی شد و من توانستم بعد از چند ماه، روبه‌روی پرفسوری قرار گیرم که برای دیدار او فرسنگ‌ها راه پیموده بودم. از سلام و علیک و تعارفات معمول که گذشتیم، کنار میز او ایستادم و پرونده‌ی پزشکی خود را با احترام تقدیم کردم.

دقایق سنگینی میان ما گذشت؛ اما رفتارهایی را که در همین فرصت کوتاه از او دیدم، باعث شد قید سلامتی و وقت و هزینه‌ی خود را بزنم و با ناراحتی مطب وی را ترک کنم.

پیش از ترک مطب، نگاه معناداری به وی کردم و گفتم: «متأسفم که پرفسور شده‌اید؛ اما...» بغض گلویم را گرفت و نتوانستم جمله‌ی خویش را تمام کنم.

مثل فنر از جا جهید و به اعتراض، فریادی زد و با غرولند به سمت من آمد. گفتم: «دکتر، من یک بیمار سرطانی‌ام که از آن سوی دنیا به این‌جا آمده‌ام. چقدر وقت است کنار میز شما ایستاده‌ام، تعارف به نشستن نکردید! پرونده را با احترام به دست شما دادم، آن را دیدید و سپس روی میز به سمت من سُردادید. پزشکان کشورتان را بی‌سواد و نابلد خواندید و هرچه فحش و ناسزا بود، نثار آنان کردید. سرانجام هم، با گفتن این جمله که شما را برای چه این‌جا فرستاده‌اند، باید به بهشت زهرا می‌فرستادند، مرا که به امید و آرزویی به مطب شما آمده بودم، از زندگی مأیوس کردید. باز هم بگویم؟...»

بگذریم؛ راه دیگری نیست! همه‌ی راه‌ها به ناکجا آباد است. حرف، همان است که نظامی گفته بود:

عمر به خشنودی دل‌ها گذار

تا ز تو خشنود بود کردگار

 

همیشه خانه‌خراب هوای خویشتنم

حکایتی‌ست حکایت قطره و حباب. قطره‌های باران، ریزریز می‌بارند. گاه کنار پنجره و روی تراس حبابی را تشکیل می‌دهند و گاهی نیز، می‌ریزند به چشمه، رودخانه‌ و دریا. آری، قطره اگر به دریا برسد، تا دریا می‌جوشد و می‌خروشد، او نیز هست و خواهد بود؛ اما حباب چه؟ عمر حباب، به لحظه‌ای بند است. می‌ترکد و نابود می‌شود و این نیست، مگر به‌خاطر هوایی که در درون دارد.

آن خرده‌هوا که در مقیاس‌ ما هیچ نیست، مایه‌ی هست و نیست‌ اوست؛ این را داشته باشید.

در جنوب تهران، حوزه‌ی ‌علمیه‌ای‌ست که به آن می‌گویند: «مسجد آقا». طلبه‌هایی دارد صمیمی و باصفا.

از قدیم تاکنون، نشست‌های دوستانه‌ای دارند که به آن می‌گویند: «گَعده».

سال‌ها پیش، مهمان ناخوانده‌ای هم داشتند که گاه‌گداری در محفل آنان حاضر می‌شد و با آن‌ها گل‌می‌گفت و گل‌می‌شنفت؛ «درویش اسدالله» با آن پوستین نیم‌دار و تبرزین دیدنی.

او خاطرات نابی در صندوق‌خانه‌ی دل داشت و حرف‌های شیرینی می‌گفت؛ تکه‌کلامش اما، یک بیت شعر شنیدنی بود:

ز دست غیر ننالم، چراکه همچو حباب

همیشه خانه‌خراب هوای خویشتنم

امروز وقتی طلبه‌ها می‌نشینند و آن خاطرات را مرور می‌کنند، یا وقتی یاد درویش اسدالله می‌کنند که دیگر بین آن‌ها نیست، بار دیگر زبان به ترنم آن شعر زیبا می‌گشایند.

باید یکی سر راه آنان سبز می‌شد؛ باید کسی به آنان می‌گفت که عمرِ حباب، به لحظه‌ای بند است و این نیست، مگر به‌خاطر هوایی که در درون دارد!

 

فواره‌ای که از فراز به فرود آید

باورکردنی نیست! ما اطراف خود چنین آدم‌هایی بسیار کم دیده‌ایم؛ از این رو، نمی‌خواهیم بپذیریم که آنان، روزگاری بوده و میان ما زندگی می‌کرده‌اند.

بی اختیار سراغ  لب‌تاپ رفته، نام وی را جست‌وجو می‌کنم؛ یکی از بیست فرمانده ارشد ارتش ایران که در دوره‌ی زمامداری پهلوی، به درجه‌ی ارتشبُدی نائل شده است. چهره‌اش که بر صفحه‌ی مونیتور نقش می‌بندد، تصوراتم را بهم می‌ریزد. قیافه‌اش چنان هم که می‌گویند، وحشت‌ناک نیست!

حرف‌هایی را که درباره‌اش شنیده‌ام، یک‌بار دیگر مرور می‌کنم:

-        ضد بشر بود و انگار با آدم‌ها خصومتی دیرینه داشت. وقتی وارد حیاط ستاد می‌شد، همه از تیررس نگاه او فرار می‌کردند.

می‌پرسم چرا؟

فرمانده نیرو بود؛ قبول!... بدخلق و تنگ‌نظر بود؛ درست!... چرا افراد از دمِ دست او می‌گریختند؟

پوزخندی می‌زند و می‌گوید: «آدم عقده‌ای ندیده‌ای؟... کسی که می‌خواهد به عالَم و آدم گیر بدهد. او دقیقاً این‌طور بود. نیروی ستاد را که می‌دید، به راننده‌اش می‌گفت بایست. او را صدا می‌زد. وی با احترام پیش آمده، سلام نظامی می‌داد. ارتشبد که بویی از انسانیت نبرده بود، به تندی می‌پرسید کجا بوده و عازم کجاست. به هر تقدیر پاسخی می‌داد. جواب او دشنام آب‌داری بود که می‌شنید و دستوری بی‌اساس که او را ببرند بازداشت‌گاه. چرا؟ کسی نمی‌دانست. گاهی دستور بازداشت کسی را می‌داد و آن‌گاه خود به سفر می‌رفت. مگر احدی جرأت داشت بیچاره را آزاد کند؟ باید خود بازمی‌گشت و دستور آزادی‌اش را می‌داد!»

این‌ها گذشت، تا روز معهود؛ 18 بهمن 1355. او در حال آموزش خلبانی هلیکوپتر در تپه‌های لویزان بود. آفتاب کم‌رمقی می‌تابید و از باد و طوفان اثری نبود؛ اما در لحظاتی کوتاه، چنان طوفانی برپا شد که نظیرش را در همه‌ی عمر ندیده بود. طوفان، هلیکوپتر را همچون برگ کاهی از جا کَند و چون فواره‌ای که از فراز به فرود آید، ساقط کرد. 58ساله بود که کشته شد و سرش از بدن جدا گردید؛ سری که هرگز آن را نیافتند.

چه روزی بود آن روز! سور و ساتی عجیب در ستاد برپا بود. پیکر بی‌سر او در ظهیرالدوله مدفون شد. بعدها نقل کردند که متولی گورستان گفته بود، ماه و سال می‌گذشت و یک نفر برای فاتحه‌خوانیِ او نمی‌آمد. راستی، می‌شود آدمی از قافله‌ی انسانیت این‌همه فاصله بگیرد؟ از وقتی او را دیدم، باور کردم که می‌شود!