جیم مثل جنگ، میم مثل مادر

نوع مقاله : دریا کنار

10.22081/mow.2019.67996

 

لیلاسادات باقری

 

 

«معصومه آقا‌بیگی» هستم؛ متولد ۱۳۲۷ در شهرستان ملایر، روستای حاجی‌آباد. پدرم کشاورز بود و من فرزند اولش. خانواده‌ی متدین و مقیدی به آداب و رسوم مذهبی داشتیم. دهه‌ی اول محرم و ماه مبارک رمضان مجلس روضه و دعا و قرآن همیشه در خانه‌ی ما برقرار بود؛ با یک مرد معمم.

تا کلاس چهارم درس خواندم. مثل اکثر دخترهای آن دوره، در سن خیلی کم ازدواج کردم و عضو خانواده‌ای مذهبی، درست مثل خانواده‌ی خودمان شدم. 

فقط سیزده سال داشتم که رفتم خانه‌ی بخت. چهارده‌ساله که شدم، مادر بودم. اولین فرزندم دختر بود؛ فریده و یک سال بعد، پسرم مرتضی به دنیا آمد؛ مرتضای شهیدم.

تا یکی - دو سال اول زندگی مشترک‌مان، همسرم با این‌که دیپلم داشت، کشاورزی می‌کرد؛ بعد اما در ارتش شرکت کرد و نظامی شد. 

محیط خانه‌ی خودمان هم، رنگ و بوی ایمان داشت. بچه‌ها را از همان ابتدا با قرآن، احکام،‌ نماز و روزه آشنا کرده بودیم. بزرگ‌تر که شدند، همراه مدرسه در کلاس‌های دینی شرکت داشتند. برای همین هم در سال‌های منتهی به انقلاب، همه‌جوره برای پیروزی تلاش کردند و از اتقلابیون فعال شدند.

***

 

دختر کوچکم را برده بودم بیمارستان تا لوزه‌هایش را عمل کنند. چهار فرزند داشتم. در گیرودار کارهای عملش بودم که خبر حمله‌ی عراق به ایران را شنیدم. برای ما که ساکن کرمانشاه بودیم، جنگ آمده بود توی خانه‌های‌مان. از همان روز تا هشت سال، نزدیک مناطق جنگی و شاهد حملات یک‌ریز و پی‌درپی‌اش بودم.

***

 

آستین‌ها را دادم بالا. هر کاری که از دستم برمی‌آمد، انجام می‌دادم. عده‌ای خانه و کاشانه‌ی خود را در قصرشیرین رها کرده و از ترس جنگ و نیروهای عراقی، به کرمانشاه آمده بودند. آن‌ها سرپناه و غذا می‌خواستند و ما هیچ‌چیز از آنان دریغ نمی‌کردیم. 

جنگ بود و حالا دیگر هیچ‌چیزی سر جایش نبود؛ جز شور، همکاری و پشتیبانی همه‌ی مردم. فرقی نمی‌کرد مرد باشی یا زن. مردها در خط مقدم می‌جنگیدند و ما زن‌ها پشت‌سرشان.

***

 

اوایل جنگ، هر طور فکر می‌کردیم می‌شود، کمک بود برای جنگ. سال 61 که ستاد پشتیبانی شکل رسمی‌تری به خود گرفت، فعالیت‌های ‌ما هم مشخص‌تر شد. عمده‌ی کار من جمع‌کردن کمک‌های مردمی بود؛ از بافتنی، مربا و لباس گرفته تا بردن نان‌هایی که خود مادرم برای جبهه می‌پخت به ستاد پشتیبانی. گاهی هم، همراه ماشین حمل کمک‌ها جلو می‌رفتم؛ پادگان شهدا، سرپل‌ذهاب یا پادگان ابوذر.

***

 

جنگ، عضو لاینفک زندگی‌های‌مان شده بود. شوهرم جبهه بود. دختر بزرگم دبیرستانی بود؛ اما در هلال احمر و کمک‌های به جبهه، همراه بود. یادم هست با همان سن و سالش، چند باری بعد از عملیات‌ها که تعداد مجروحان بالا می‌رفت و وقتی اعلام می‌کردند خون می‌خواهند، خون اهدا کرد.

پسرم هم تا سال 61، از محافظان «آیت‌الله اشرفی اصفهانی» بود. ایشان بارها با وجود سن بالای‌شان، به جبهه رفتند و برای روحیه‌دادن به رزمنده‌ها، از این دیدارها داشتند و صحبت‌ها می‌کردند. ایشان نماینده‌ی امام در استان کرمانشاه بودند و امام جمعه‌ی استان. تا لحظه‌ای که در مسجد ترورشان کردند، مرتضی همراه‌شان بود. 

بعد از این اتفاق، او هم رزمنده و جبهه‌ای شد؛ آن‌هم تا آخر جنگ و عملیات مرصاد، تا روزی که شهید شد؛ پنجم مرداد سال 67.

***

 

مرتضی در پادگان شهدا دوره‌ی نظامی دید. بعد هم رفت قرارگاه رمضان و رسماً رزمنده شد. چندباری هم لبنان رفت. مدتی در لشکر ۴۳ بود، تا این‌که فرمانده گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) شد. 

سال ۶۴، یکی از دوستانش به من گفت که چرا دخترعموی مرتضی را برایش خواستگاری نمی‌کنید؟ فهمیدم که حتماً خود مرتضی از روی حیا، دوستش را برای ازدواج با مریم که در تهران ساکن بودند، جلو فرستاده است. اصلاً درنگ نکردم. تازه از تهران و منزل عمویم برگشته بودم؛ اما باز آماده‌ی سفر شدم و این‌بار برای خواستگاری، به تهران برگشتم.

وقتی عمو مرا دید که به این سرعت برگشتم، تعجب کرد؛ اما وقتی فهمید برای امر خیر آمده‌ام، ازدواج مرتضی و مریم را به فال نیک گرفت و استقبال کرد. خدا می‌داند که آن‌روزها، بزرگ‌ترین معیار ازدواج جوان‌ها ایمان بود و ایمان. اگر جوان، رزمنده بود و اهل جنگ که باعث افتخار هم بود. 

مراسم ساده‌ای برگزار شد و به‌جای عروسی، رفتند مشهد. بلافاصله بعد از این‌که آمدند، مرتضی عازم لبنان شد. بیشترین همّ‌وغمش انجام وظیفه‌‌ای بود که متعهد شده بود. سالی که دختردار شد، خودم همراه عمو رفتم منطقه، پیدایش کردم و خبر بچه‌دارشدنش را دادم. از شنیدن خبر بال درآورد و گفت: «شما هر کاری می‌خواهید بکنید؛ قربانی بکشید و ولیمه بدهید تا من بیایم.» به من نگفت عملیات شده است؛ فقط گفت: «من کاری دارم که باید بروم برای انجامش و نمی‌توانم با شما بیایم.»

در همان عملیات هم مجروح شد. دو روز بیشتر، برای دیدن دختر تازه‌به‌دنیاآمده‌اش نماند و باز رفت جبهه.

***

 

روزهای عجیبی بود. به‌واقع زیر آتش و خمپاره زندگی می‌کردیم. هر لحظه در معرض جراحت و حتی شهیدشدن قرار داشتیم.

یادم هست با پسر چهارساله‌ام رفتم پادگان ابوذر، پی برادرم. چند ماهی بود که از او خبری نداشتیم. مادرم بی‌قراری می‌کرد. برای همین دست بچه را گرفتم و رفتم پادگان دنبالش. برادرم مأمور توپ‌خانه بود. وقتی رسیدیم پادگان، گفتند که توپ‌خانه تازه راه افتاده است به سمت منطقه‌ی جنگی و نشد ببینیمش. تا پایم را از پادگان بیرون گذاشتم، چند فروند هواپیما در آسمان ظاهر شدند و حمله‌ی هوایی شروع شد. پسرم را گذاشتم کنار رزمنده‌ای که پشت پدافند هوایی نشسته بود و رفتم کنار در ایستادم؛ مثلاً پناه گرفتم. وقتی حمله تمام شد، فقط خدا می‌داند با چه صحنه‌ی وحشت‌ناکی روبه‌رو شدم. باید پایم را می‌گذاشتم روی جوی خونی که از پیکر بی‌جان جوان‌های داخل پادگان، روی آسفالت خیابان راه افتاده بود.

به هر طریقی بود، با یک توییتا خود را رساندم به میدان آزادی کرمانشاه تا با مادرم تلفنی تماس بگیرم و خبر سلامتی برادرم را بدهم. تلفنم که تمام شد، دوباره سروکله‌ی هواپیماهای جنگی پیدا شد. اضطراب مجدد در تمام وجودم ریشه کرد. تنها تلاشم در آن لحظات، نجات بچه‌ام از این مهلکه بود. 

دست‌های کوچکش را محکم گرفته بودم توی دست‌هایم و به سمت خانه می‌دویدم. وقتی رسیدیم، در آغوش گرفتم و به او آب دادم. یک‌دفعه احساس کردم پایم می‌سوزد. تازه متوجه شدم، ترکش پایم را خراش داده و مجروح کرده است.

آن‌قدر در فکر نجات ‌او و در عین حال تحت تأثیر صحنه‌ی وحشتناک از پیکرهای تکه‌تکه‌شده‌ی شهدا در پادگان و خیابان بودم که حتی متوجه زخم و خون‌ریزی پایم نشده بودم.

همیشه همین‌طور بود. وقتی وضعیت قرمز می‌شد، هیچ‌کس نمی‌دانست باید چه کند؛ فقط می‌خواستیم خود و‌ بقیه‌ی اطرافیان را نجات بدهیم.

یکی از روزهای سال ۶۱، دم‌دمای ظهر بود که می‌خواستیم مقداری از وسایل‌مان را از خانه به طاق بستان ببریم. همین ‌که از در خارج شدیم، وضعیت قرمز شد و‌ موشک‌ها توی شهر سرازیر شد. من با سرعت رفتم داخل ماشین. بچه‌ها که آمدند در ماشین را با عجله ببندند، دستم ماند لای در و چهار انگشتم کنده شد. سریع رفتیم بیمارستان؛ اما آن‌قدر شلوغ بود که دیدم از اوضاع من وخیم‌تر خیلی زیاد است. رسیدگی به رزمنده‌ها را ارجع به درمان خود دانستم. مدتی نشستم و دیدم، اوضاع شلوغ‌تر از آن است که نوبت من شود. با همان دست و انگشت‌های جدا، آمدم خانه. شاید باور نکنید؛ اما با چوب‌های ویزیت پزشکی که شبیه چوب‌بستنی‌ست، انگشت‌هایم را بستم. تمام شب را با مسکن گذراندم. درد شدیدی داشتم. دوباره که رفتم بیمارستان، از انگشت‌هایم عکس گرفتند. همه جوش خورده بودند، جز یکی که کج شده بود و‌ نیاز به جراحی‌ داشت. 

این‌ها را گفتم که بگویم جنگ و زندگی در جنگ و جراحت در جنگ، همین است. همین‌قدر زشت، سخت و وحشت‌ناک؛ اما آنچه جنگ و دفاع ما را مقدس کرد، هدف والا و ارزشمندی بود که داشتیم. دفاع از کشور، اسلام، انقلاب و امام، باعث می‌شد با اعتقاد، پای همه‌ی سختی‌ها بایستیم و بجنگیم. کاش این چهره‌ی عجیب و متفاوت جنگ، هیچ‌وقت فراموش‌ نمی‌شد!

***

 

در تمام هشت سال جنگ، خانه‌ی ما شده بود مقر استراحت رزمنده‌ها. در خانه‌م همیشه باز بود. امکانات زیادی نبود که بشود پذیرایی قابل توجهی کرد؛ اما چای گرم و چندتا تخم‌مرغ نیمرو همیشه آماده بود. چراغ نبود. شب‌ها خاموشی بود. تمام شیشه‌های خانه را پوشانده بودیم که ذره‌ای نور بیرون نرود. هر لحظه وضعیت قرمز می‌شد. جرأت نداشتیم بیش از ده دقیقه سر درست‌کردن غذا بمانیم؛ اما در هر حد توان، خدمت‌گزار رزمنده‌ها بودیم. 

روحیه‌ی این جوان‌ها عجیب بود. وقتی می‌آمدند، با خود شوق زندگی می‌آوردند، بر سروکله‌ی هم می‌زدند، شوخی می‌کردند، از درخت میوه‌ی توی حیاط بالا می‌رفتند، میوه می‌چیدند و می‌خوردند. زیارت عاشورا و‌ دعای توسل‌شان هم بپا بود. جوان‌هایی که می‌جنگیدند، شهادت برای‌شان بسیار ارزشمند بود و عاشق زندگی و خانواده‌های‌شان هم بودند. یک‌وقت‌هایی که می‌دیدم از دوری خانواده‌ها یا شهادت دوستان‌شان ناراحت هستند، می‌نشستم و برای‌شان از قدیم خاطره تعریف می‌کردم؛ وسطش هم می‌خنداندم‌شان.

گاهی آن‌قدر خسته بودند که فقط می‌خوابیدند. هیچ‌چیزی نمی‌خوردند. خودم هم دلم نمی‌آمد برای غذا بیدارشان کنم. 

یک‌وقت‌هایی خورشت معروف کرمانشاه، خورشت خلال بادام برای‌شان درست می‌کردم. کیف می‌کردم که خوش‌شان می‌آمد و با اشتیاق می‌خوردند. یکی از بچه‌های تهران، از لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) و معاون پسرم بود. روز آخری که منزل ‌ما بود، قبل از رفتن به جبهه، وقتی داشت خداحافظی می‌کرد، با خنده گفت: «مادر، دفعه‌ی بعد که آمدم، برایم خورشت خلال بادام درست کن.» گفتم: «به روی چشم.» رفت و بعد از یک‌هفته شهید شد. حدود چهل روز بعد هم، مرتضای خودم به شهادت رسید. دو - سه ماه بعد که کمی به خودم آمده بودم، در یخچال فریزر چشمم خورد به بسته‌ی گوشتی که برای «محمد محمدیان» آماده کرده بودم، تا وقتی آمد برایش خورشت خلال درست کنم. همان وقت بساط سفر را فراهم کردم و رفتم تهران منزل عمویم. همان‌جا خورشت خلال و برنج درست کردم و بردم بهشت زهرا، سر مزار شهید محمدیان پخش کردم تا دلم آرام شد.

***

 

جنگ که تمام شد، هیچ‌وقت احساس نکردم برای من هم تمام شده است. مثل همان هشت سال، هر جا که می‌شد پای انقلاب، کشور، اسلام و رهبر ایستادم. پایگاه بسیج «شهید مرتضی خانجانی» را در مسجد النبی کرمانشاه تشکیل دادم. تا سال ۸۶ هم ماندم؛ اما جسمم دیگر یاری نکرد. سپردم به خواهر دیگری و خودم آمدم خانه. تازگی‌ها ریه‌ام هم اوضاعش وخیم‌تر شده است. در آن سال‌ها، به‌خاطر شستن لباس‌های رزمنده‌هایی که در حمله‌های شیمیایی بودند، ظاهراً شیمیایی هم شده‌ام. با این حال هیچ گله‌ای ندارم و خدا را شاکرم. پسر مؤمن، خوب و بااخلاقم را هدیه‌ی انقلاب کردم و خودم و همه‌ی زندگی‌ام را هم.