نوع مقاله : ماجرای واقعی
سیدهطاهره موسوی
گونههای سیب، سرخ است مثل گونههایش. میچیندش؛ نه فقط او را که همهی دوستهای او را هم. صدای پسرکها و دخترکها، هولی میشوند به سبد توی دستش و میریزند همهی سیبها کنار درخت. میدود داخل اتاق و نه فقط گوشهایش، که چشمهایش هم در چشمهای ورقلمبیده پیرزن دوخته میشود: «ول کنید این داهاتیها رو؛ شما کجا و این پاپتیها کجا؟»
- داهاتیهایی مثل ما، خیلی بهتر از شهریهای دروغگویی مثل شماهان!
تا دستش جلوی دهان پسرکش را بگیرد، دست پیرزن، گونههای پسرک را سرخ کرده؛ مثل سیب و سرامیکهای روی زمین، لگدنوش قدمهای محکم پسرک میشوند، تا پلههای زیرزمین بغضهایش را پایین بیاورند. امیر، کنار دستهای مادر میرود که مشت شدهاند تا دهانش بسته بماند. مشت مادر را باز میکند و با نگاهی بزرگانه، تمام کوچکشدنهای مادرش را بزرگ میکند.
- بریم مامانم... بریم پایین... عیب نداره، پیش میاد!
گلچهره، بوسهای بر سر پسرکش میزند و با لبخند مهربانی، گوش میگیرد از همهی کلمات نیوشا و آرش تا زیرزمین.
- تا زیرِ زمینم بریم، صداهای اینا میاد. مامان بذار برم هرچی لیاقتشونو بهشون بگم.
مادر دستی روی سر ارسلان میکشد و میگوید: «من که میدونم پسر کوچولوی من اینقدر بزرگه که غیرتش قبول نمیکنه، کسی اسم مادرش رو بیاره؛ ولی عقل داداشت میگه دعوا بیدعوا!... چیزی نشده که گلپسرم. خواهرت یهکم ناراحت بود.»
ارسلان با بغضهایش میگوید: «نهخیر؛ ناراحت نبود، دیوونهست! موبایلش رو پیدا نمیکرد، غرش رو سر ما میزد. مدام میگفت کی گفته به اتاق من دست بزنه؟ بیکلاس داهاتی که نمیدونه چی رو کجا بذاره، فقط حق داره لباس چرکهای منو بشوره، نه اینکه دست به وسایلم بزنه. منم داشتم فیلم میدیدم. به تو که بد و بیراه گفت، رفتم در اتاقش و گفتم باباجونت دیشب موبایلت رو برداشت. بعدش آرش داد زد هوی بچهداهاتی، گمشو بیرون از اتاق خواهرم و بعدش هم خانمبزرگ و...»
گلچهره دست روی اشکهای پسرکش میکشد و میگوید: «فدات بشم پسر! من نمیگم نیوشا بد حرف نزده؛ ولی کار تو هم خیلی بد بود. پسرجان! نوه که با مادربزرگش اینطوری حرف نمیزنه.»
ارسلان که بغضش را قورت داده، میگوید: «اون مادربزرگ ما نیست. فقط خاتونجون، مادربزرگمونه، هر وقت میریم دهات، برام شعر میخونه، قصه میگه، میبردمون باغ، لواشک برامون درست میکنه، میبردمون چشمه با هم آببازی میکنیم. خاله میگفت خانمبزرگ هیچوقت ما رو دوست نداشت؛ حتی نینی که بودیم، یهبار هم که شده ما رو بغل نگرفت. نیوشا هم بهمون اصلاً نگاه هم نمیکرد.»
گلچهره میخندد، پسرانش را بغل میکند و میگوید: «خب، آخه دوقلوهای من اینقدر تپولبودن، همه میترسیدن از دستشون بیفتن.»
خندهخنده پسرها را به حیاط میبرد. پایین درخت میایستد تا دوقلوهایش سیبها را بچینند و توی سبدش بیندازند. به خندههایشان خدا را شکر میکند؛ ولی دلش میگیرد، از همان روز عروسیاش تا همین جایی که ایستاده است.
در که باز میشود، پرینوش با ماشینش توی حیاط میپیچد. عینک دودیاش را درنمیآورد، تا خانمبزرگ که با تعجب پشت پنجره ایستاده، چشمهای بادکردهاش را نبیند. سلام و حال احوالی میکند و گلچهره را محکم بغل. گلچهره که از بعد از عروسیشان او را ندیده، از همه بیشتر تعجب میکند. زن از او خواهش میکند، جایی با هم بنشینند تا حرفهایش را بزند.
- تو رو خدا حلالم کن، تا از این بدبختی دربیایم! هفتهی پیش مراسم عقد دخترم بود، با یکی از همکلاسیهاش تو دانشگاه. اگه بدونی چه پسری خوبی بود! فردای عقد، یه زنی به دخترم زنگ زد و گفت که شوهرت، شوهر منم هست. بعد از کلی پرسوجو، فهمیدیم که تو شهرستان یه زن دیگه داره با یه بچه ی یهساله. همهی خونوادهش هم میدونستن. انگار دنیا رو سرمون خراب شده. شوهرم همهش میگه تقصیر منه. میگه اگه من به تو دروغ نمیگفتم، اینجوری نمیشد. چقدر اون موقعها گفت این کار رو نکن؛ به تو چه ربطی داره داداش دوستت میخواد یه زن بگیره، تا بالا سر بچههاش و عصای دست مادرش باشه؛ ولی من نفهمیدم. تو رو خدا نفرینت رو از ما بردار! تقصیر منم نبود؛ نگار وقتی اومده بود باهامون روستا، تو رو دید و کلی اصرار کرد که بگم سروش عاشقت شده و... .
گلچهره، دستهای پریوش را میگیرد و میگوید: «من لال شم اگه نفرینت کرده باشم! چرا دروغ بگم نسوختم، سوختم؛ خیلی هم سوختم. وقتی تو عروسیم همهی فامیل شما پچوپچ میکردند، همهش از خودم میپرسیدم مگه من چیکار کردم که مردم دارند بدبد نگام میکردند. با خودم میگفتم، خب شاید 25سالگی شوهر کردم و همهی دخترهای روستا 15ساله شوهر کردند، همه به چشم دخترترشیده دارند نگاهم میکنن. شایدم چون سروش 15 سال ازم بزرگتره... بیچاره مامانم میگفت، نمیدونی چه عذابی کشیدم وقتی مادر منیژه، دخترش رو نشونم داد و گفت که این دختر منه و اینا هم نوههاماند.»
پریوش آهی میکشد، سرش را پایین میاندازد و میگوید: «به خدا من که فهمیدم، همون موقع به مامانت گفتم زنش یه ساله که طلاق گرفته، الآن هم بهخاطر اینکه زهرش رو بریزه اومده اینجا. خوبه که خودت بعداً سند طلاقشون رو دیدی. اون هیچوقت مادر نبود برای نیوشا و آرش. همین الآن هم، میمونش رو بیشتر از اینا دوست داره.»
- مامانم بندهخدا همیشه میگه، اگه عقد نبودی، همونجا میگفتم پاشی بریم؛ چه کنم که عقدش بودی!
- خداییش هر وقت فکر میکنم، میبینم خوب تحمل کردی. همهش با خودم میگم خب تو دختر روستایی، سفتی محکمی میتونی بیشتر مقاومت کنی؛ ولی دختر من تحملش رو نداره، نازپروردهست. براش دعا کن. از یه طرف عاشق پسره، از یه طرف تا طلاقش نده، نمیتونه باهاش زندگی کنه.
گلچهره که میبیند بچهها آببازی میکنند، شیر آب را میبندد و همینطور که پشت به زن ایستاده، میگوید: «دختر دهات بودم؛ ولی دختر بودم، آدم بودم! منم هزارتا امید و آرزو داشتم. به قول دهاتیها ترشیده بودم، پیردختر بودم؛ ولی احساس داشتم و دارم. مثل یه مرد تو دهات، برای زندگی مادر و پدر پیرم زحمت کشیدم؛ ولی دلم مثل یه زن ظریفه. نمیدونی فردای عروسیم که خانمبزرگ و نیوشا و آرش اومدند و خانمبزرگ بهم گفت که سروش یهبار ازدواج کرده و زنش رو طلاق داده و این دوتا بچههاشن، چه زجری کشیدم. باورم نمیشد که سروش یه دختر دهساله و یه پسر سهساله داره. از همون روز گفتم، باید مادرشون باشم؛ یه مادر مهربون. خیلی سخت بود. هشت سال دم نزدم.»
- چرا، خیلی چیزها از زندگیت میدونم. نگار هم با اینکه زبونش تلخه و چندباری باهات دعوا کرده، همیشه میگه مامانم گلچهره رو خیلی اذیت میکنه. فقط اونه که داره با مامانم میسازه. خدا شاهده که میگفت، گلچهره بیشتر از مادر به این دوتا بچه میرسه؛ ولی اونا قدرنشناسن، مثل مادرشون. از لجبازیهای نیوشا، اینقدر برام تعریف کرده...!
- بچه چه گناهی داره. اونا هم اگه یه مادر دلسوز بالا سرشون بود، اینجوری نمیشدن؛ ولی ناراحتم که این مرد، از اول منو نمیخواسته.این همه محبت من هم، تو دل نیوشا و آرش اثر نکرد.
- از کجا میدونی؟
- چون خودش و بچههاش بارها بهم گفتن ما تو رو دوست نداریم. تو کلفت خونهی مایی. اصلاً دوست ندارن من باهاشون جایی برم؛ همهش میگن تو بیکلاسی، تو موهاتو بیرون نمیذاری، آرایش نمیکنی، مایهی آبروریزی هستی برای ما؛ ولی من سعی میکنم لباسهای خوشگل بپوشم و همیشه با محبت باهاشون رفتار کنم.
زن بلند میشود کنار باغ گل قدم میزند و میگوید: «خب چرا جدا نمیشی؟ بهخاطر این مال و ثروت؟»
گلچهره به زن نگاه میکند و دلش میخواهد بگوید که خام حرفهای او شد؛ خام دروغهایش دربارهی عشق سروش به او؛ نه خام ثروتش. دلش میخواست بگوید که او اصلاً نمیدانست عشق یعنی چه و از بچگی، فقط همهی لحظههایش مزرعه بود و سیبها، کار بود و سختی، آفتاب بود و آب؛ ولی حرفهایش را زیر دندانشهایش له میکند.
- نه؛ مال و منال به چه درد میخوره، وقتی دل خوش نباشه. من اگه جدا بشم، مامان بابای پیرم دق میکنن. بذار آخر عمری، دلشون خوش باشه که دخترشون داره زندگی میکنه.
- تقصیر خودته! چرا هیچ تلاشی نمیکنی؟ من اگه یه نفر یه نگاه چپ به شوهرم بکنه، چشاشو درمیارم. نگار میگفت که همهی فامیل و دوست و آشنا، میدونن این و منیژه هنوز هم با هماند.
گلچهره برگهای خشک را از توی باغچه برمیدارد و میگوید: «اینقدر این و اون بهم گفتن چرا برای زندگیت هیچ کاری نمیکنی! یهبار آبروی منیژه رو پیش داداشش بردم. خدا منو ببخشه. وقتی یاد میافته زنگ زدم به مادرش گفتم، به دخترت بگو دست از سر شوهر من برداره، تنم میلرزه. نمیدونی بعدش چقدر هم کتک خوردم از سروش!»
پریوش گل رز را میکَند و همینطور که پرَپَر میکند، میگوید: «چه آبرو بردنی؟ به خیالت مادرش نمیدونست؟ نگار میگفت که میدونه؛ چهجورم میدونه! سروش شده منبع درآمدشون... جالبه منیژه اوایل ازدواجش، مدام میگفت سروش رو دوست نداره، چون نمیتونه عاشقش باشه و زیاد باهاش رابطه داشته باشه. حالا پولهای سروش خوب شده و حسابی دارن.»
حرفهایش تمام نشده، تلفنش زنگ میخورد. به گلچهره میگوید، انگار شوهرش و دامادش دعوایشان شده و باز هم گلچهره را قسم میدهد که حلالش کند و میرود.
گلچهره، پسرکها را میفرستد تا نان بخرند و به آفتاب که از پشت درختها سر زده، سلام میکند و سراغ آشپزخانه میرود. بوی قورمهسبزی که بلند میشود، سروش هم به خانه میرسد و صدای داد و بیدادهای دختر و پدر، بلندتر.
- تا وقتی که نفهمم چه غلطهایی میکنی، کجا میری، کجا میای، موبایل بیموبایل. هفتهی پیش پنجمیلیون پول ریختم به حسابت، صفر شده امروز.
- آهان، مثلاً خودت خیلی خوبی با صد نفری؟... کلی پول خرج خوشگذرونیات میکنی!
- ببند دهن کثیفتو. مثل مامانت میمونی.
- بمیره اون که ما رو بدبخت کرد. همهش به فکر کیف و عشق و میموناشه. اگه بده، چرا باهاشی. صبح با توئه. غروب با یکی دیگه.
دست سروش به صورت نیوشا نرسیده، گلچهره دستش را میگیرد و قسمش میدهد. فریادهای نیوشا که بلند میشود، مادربزرگ هم از خواب میپرد.
- اگه دیگه برگشتم تو این خونه. دست رو من بلند میکنی، جلو این دهاتی. تو هم مثل اون منیژهای. اگه تو رو میخواست، چرا طلاق گرفت و ماها رو ول کرد؟ اگه نمیخواست، چرا الآن باهاته؟ اون باید بیاد مادری رو از این دهاتی یاد بگیره. کاش میدید چطور بچههاشو رو سرش میذاره. برید به درک!... حالم از همهتون بهم میخوره.
کیفش را برمیدارد و میدود. همین که توی حیاط میرود، گلچهره دنبالش میدود. گوشش را به فریادهای سروش میبندد. نمیتواند بگذارد نیوشا برود. یاد دفعهی پیش میافتد که یکهفته همهجا را دنبالش گشته بودند و هنوز هم نمیدانستند کجا رفته است. بغلش که میگیرد، دخترک هلش میدهد. همینطور که روی زمین افتاده، میگوید: «تو رو خدا نرو! بهاندازهی ارسلان و امیرم دوستت دارم. تو هم دختر منی. از همون دهسالگی، دوست داشتم. دروغ نمیگم.»
دخترک اشکهایش را پاک میکند و فریاد میزند سرش: «تو مامان من نیستی دهاتی! هیچکسی مامان من نیست. از همهتون بدم میاد. من مامان ندارم.»
پسرکها نان به دست که در را باز میکنند، نیوشا داد میزند: «برید کنار!»
اشک توی چشمهای سبز امیر موج میخورد و میگوید: «خواهرجونم، نرو تو رو خدا! اگه بری، مامان همهش گریه میکنه. اگه بری، من دلم نمیخواد صبحها از خواب بیدار شم؛ چون دیگه تو نیستی که گیتار بزنی و من ذوق کنم. روزهایی که تو دانشگاهی، مامان غذاهاشو خوشگل نمیکنه، لباسای خوشگل نمیپوشه. نرو تو رو خدا!»
اشکهای دختر که سرازیر میشوند، ارسلان کیف را از دستش میگیرد. گلچهره دست روی شانهاش میگذارد و میگوید: «بیا بریم تو، فدات بشم!»
خانمبزرگ از پشت پنجره به گلچهره و بچهها نگاه میکند و به سروش میگوید: «با اینکه در شأن خونوادهی ما نیست، انگار مادر آفریده شده!»