نوع مقاله : روایت
خاطرات خواستگاری دخترآقا (4)
بالأخره دیشب مهندس رؤیت شد. در این چند روز، آنقدر از قدرت، پشتکار و مردانگیاش شنیده بودم که فکر میکردم چه قد و بالای یدارد، چه هیکل درشتی و چه صدای نخراشیدهی بمی! عکسش هم همین را میگفت. چند روز پیش که مادرش آمده بود خانهیمان، عکسش را در گوشی نشانم داد. صورت گندمگون جاافتادهای داشت، با ریشی پروفسوری؛ دقیقاً شبیه مهندسها. بعدتر هم، اسمش را در گوگل سرچ کردم و عکسش آمد. همان قیافه در فیگوری جدید که زیرش نوشته بود: مهندس فلانی. توقع همان قد و هیکل ذهنیام را داشتم؛ اما دیشب که آمدند، توی پَرم خورد.
تا آمد تو، نه از پروفسوری خبری بود و نه از آن هیبت و وقار و نه حتی شباهت کوچکی به عکس داشت؛ پسری ریزنقش و موبلند. برخلاف تمام دامادها که از خجالت سرشان را میچسبانند به تخت سینهیشان یا خیلی تند و دستپاچه، مسیر اتاق را طی میکنند، هنگام ورود سرش را چرخاند سمت من. موهایش در هوا نیمچرخی زد و نگاهی به من انداخت و خندید. انگار در همان ثانیه، پسندش را کرده بود! بعد با همان لبخند پهن، سلام مکرد؛ اما... چه سلامی؟ چه علیکی؟ تقلب شده بود. این همانی نبود که به من نشان داده بودند. او چندین پرده، ناخوشایندتر از اوصافش بود. حتما امشب مشکلی برای مهندس اتفاق افتاده است و برادرش آمده جای او!
برای من هم، همهچیز در نگاه اول مشخص شد. وارفته بودم. با آن قیافه و موهای بلندش!... رفتم چای بریزم. اما چه چایی؟ چه پذیراییای؟ نه تفالهگیر گذاشتم و نه سر استکانی که خالی مانده بود را از قوری پر کردم. دلم میخواست تمام کوه قند و گلهای سرخی را که توی قندان با دقت و وسواس چیده بودم، با مُشت میزدم و خرد میکردم. مرا بگو که میخواستم برای همان مهندس ذهنی، ناز کنم و ببینم از اخلاق و رفتارش، میتوانم به او بله بگویم یا نه؛ اما حالا راضی بودم که این برود و همان مهندس درونیام بیاید و من تا آخر عمر، چاکرش باشم!
چای را فقط از سر احترام به مهمان، ریختم و بردم توی اتاق. همه در سکوت زل زده بودند به گلهای فرش و حین زلزدن، بابا به ریشهایش ورمیرفت، مامان قطعاً داشت به تاریخ عروسی من و مهندس فکر میکرد، مادر مهندس مشغول گیرهی روسریاش بود و مهندس، نمیدانم در چه افکاری بود که زیر لب میخندید!
من هم در آن روسری سبزآبی ملیح و بلوز صورتی، شده بودم سراپا دختری ظریف و لطیف؛ اما اندرونم هم به همین آرامش سبزآبیرنگ بود؟ نه؛ در دلم اژدهایی بود پر از فحش به خودم، به مهندس، به پدر که هیچ نمیگفت و مراسم در سکوت سپری میشد.
از سکوت مجلس خندهام گرفته بود و بیاختیار لبهایم را گشوده میکرد. حالا تمام فحشهای جهان را به لبهای واماندهام میدادم که اینطور داشت مرا بیآبرو میکرد. اگر مهندس برمیگشت و مرا با آن لبخند میدید، با خود چه فکری میکرد؟ بعد از یک قرن مراسم زلزدن به فرش، بابا سرش را بالا آورد و تا آمدم به او ابرویی، چشمکی، چیزی بفرستم که نظرم منفیست، بلند گفت: «بروید صحبت کنید.» خدای من!... آخر من چه صحبتی با او داشتم؟ ندایی هم در دلم آشوب بپا میکرد و میگفت: «بیشعور، از آنهمه دبدبه و کبکبهات برای انتخاب، شرافت و انسانیت آدمها، فقط به حکم قیافه از او بدت آمده است؟ خجالت نمیکشی؟»
پاهایم برخلاف دلم، رفت سمت اتاق. مهندس هم آمد و نشست. هنوز مشغول ریزخندهای خودش بود و من که دلم میخواست هرچه زودتر غائله را ختم کنم، سریع صحبت را شروع کردم و مختصری از خودم، با چندین طبق غرور و افاده، تحویل او دادم. همین که تریبون افتاد دست او، ورق برگشت. طبقهای افاده، همه روی سرم برگشت. این کی بود دیگر؟ خدایا میخواستی پوزهام را به خاک بمالی و غرورم را بشکنی، خب چرا با اینهمه خشونت؟ پسری روبهرویم نشسته بود، الههی قدرت! کلماتش، صدایش، نوع نگاهش، حتی انرژی که از خودش ساطع میکرد، پر از نیرویی ماورایی بود؛ انگار به اَبَرپاور جهان متصل باشد! پر از قاطعیت و اراده، پر از عقل و منطق و محاسبه، پر از پشتکار؛ بدون ذرهای احساسات رنگین، نشسته بود مقابل دختری که شیارهای نئوکورتکس مغزش، در دریایی از رنگهای سبزآبی ملایم و شکوفههای گلبهی شناور بود!
میگفت: «روزی ده ساعت، مطالعهی مقالات خارجی دارم.» در دلم پوزخندی زدم از این تفاهم! من هم روزی ده ساعت خیالات و توهمات و داستانسرایی داشتم، وسط قیلوقال ذهنی و وسط وسواسها، ترسها و تردیدها... .
مهندس از شهرهایی که زندگی کرده بود، میگفت؛ از اینکه معلوم نیست بقیهی عمرش کجا باشد. میگفت نباید خودت را محدود کنی به زندگی در شهری خاص. باید رها بشوی از این فکرها. هر جا شد، شد. او بیقرار رسیدن به موفقیت بود، در هر جای جهان. پا میداد، میرفت کانادا و استرالیا، یا برمیگشت روستای پدریاش. میخواست پیشرفت کند، به هر قیمتی. اطرافیانش را هم به شرط پیشرفتکردن، دوست داشت. برادرانش را بهزور، کلاس آلمانی ثبتنام کرده بود. شنیدن اینهمه تقلا و زندگی ناآرامش، برایم آزاردهنده شده بود؛ برای من که نهایت فعالیتم، خمشدن و برداشتن کنترل تلویزیون بود. از یک جایی به بعد، دیگر نمیشنیدم چه قمپزهایی درمیکند و فقط، با ناراحتی به زندگی بیستوچندسالهام فکر میکردم که چقدر بیاراده و ضعیفانه سپری شده بود؛ چه ایدههای نابی را از روی ترس یا تنبلی، به باد داده بودم.!
یک ساعت، با همان قدرت ماورایی حرف زد و تمامش، به صحبت از دستآوردها، افتخارات و منممنمهای مهندسخان گذشت. ذره ذره از آن کبکبه و دبدبهی اول صحبتمان، تنزل پیدا کردم و در خود فروتر و فروتر رفتم. آن دختر پرافاده، شده بود یک پشه؛ پشهای در مقابل درختی سرسخت.
دیگر میخواستم زودتر گفتوگو تمام شود. راستش بهاندازهی کافی درس «غرور نداشته باش دختر» و «بگذار نشونت بدم چه بندههایی دارم» از خدا گرفته بودم؛ درسی که خوشوقت آمده بود سراغم. باید خدا کمی هم برای مهندس وقت میگذاشت؛ کلهاش بدجور نیاز به تنظیم باد داشت!
بالأخره بعد از چندین نگاه به ساعت اتاق، موفق شدم صحبت را پایان دهم و آمدیم در سالن. هنوز نگاه همه به گلهای فرش بود. تعارفات نهایی را برای خوشبختی و عاقبتبهخیری هر دو خانواده کردیم و بعد، خداحافظی.
وقتی که رفتند، به خانوادهام گفتم: «نه!» نه بهخاطر اینکه معلوم نبود ششماه بعد از ازدواج، سر از یالقوزآباد سُفلی درمیآوردم یا از جزائر قناری و نه برای اینکه مهندس، اطرافیان ناموفقش را یکی پس از دیگری از زندگیاش حذف کرده بود و ممکن بود بعد از چند صباحی، منِ محافظهکار را هم از سر راه موفقیتش بردارد؛ اینها دلایل مهمی بود و مهمتر از همهی اینها، جوابم منفی بود، بهجهت تنظیم باد؛ تنظیم باد کلهی مهندسخان!
دخترآقا