نوع مقاله : سفرنامه
قسمت ششم
سفرنامه عطیه کشتکاران به اروپا و آسیا
عطیه کشتکاران
پیش از ورود به محوطه، دکهای با تم رنگی سفید و آبی فیروزهای، برای پاسخ به سؤالات وجود داشت که دو آقا و خانم جوان با خوشرویی، بروشورهای متنوع خود را در اختیار مسافران قرار میدادند. بنر عمودی با شعری فارسی، نظرم را جلب کرد. روی آن با فونت نستعلیق کامپیوتری نوشته بودند: «من بندهی مختارم اگر جان دارم، من خاک ره محمد مختارم». پایینتر، ترجمهی ترکی و انگلیسی این سروده مولوی نیز نوشته شده بود؛ اما استقبال با تکبیت فارسی و بروشور معرفی مکانهای دیدنی قونیه، حس شیرینی از وطن و پیوند فرهنگهای ایران و ترکیه را به نمایش گذاشته بود. حضور ایرانیها در ایام بزرگداشت سالگرد مولانا، در شهر قونیه مشهود است. هر سال از دهم تا هفدهم دسامبر، شهر قونیه در کشور ترکیه، میزبان مولویپژوهان، مولویدوستان و علاقهمندان فرهنگ، شعر و هنر فارسیست.
در قسمت ورودی صحن اصلی به بارگاه مولوی، برخلاف آنچه از همهی زیارتگاهها سراغ داشتم، کیسههای کفش بین مسافران توزیع میشد تا کف کفش را بپوشانند و بعد وارد شوند. سمت چپ ورودی، چندین روسری با رنگهای روشن و شاد برای استفادهی خانمهای بیحجاب قرار داده شده بود. اجباری برای پوشش سر وجود ندارد؛ اما بیشتر خانمها به حرمت آن فضا، سعی میکردند با شال، کلاه یا بخشی از لباس، موهای خود را بپوشانند. ساختمان از چند اتاق متصل بهم طراحی شده بود و جمعیت با سرعتی آهسته، اتاقها را رد میکردند تا به درب خروج برسند. پلیس ترکیه به افرادی که در مسیر عبور مردم ایستاده بودند، تذکر میداد تا عبور کنند.
مقبرهی اصلی در حال تعمیر و بنر بزرگی با طرح و نقشی مرتبط با فضا، جلوی آن را پوشانده بود. دختری با موهای آبشاری بلوند، صورتش را به بنر چسبانده بود و هر دو دستش را به نشانهی توسل و اتصال معنوی روی بنر گذاشته بود. دقایقی گذشت و دختر هنوز در همان حس و حال خشکش زده بود. نمیشد فهمید چه دین و مسلکی دارد. بعضی از همسفرها میگفتند که بیشترشان اهل طریقت مولویه یا صوفیمسلک هستند؛ اما خانم میانسالی با حجاب کامل که به نظر از اهالی ترکیه میآمد، چند قدم عقبتر ایستاده بود و ترجیح میداد با روش سنتیتری با قرائت ادعیه، از آن فضا استفاده کند. مسلمان بود؛ مثل خود مایی که هنوز نسبتمان را با آن فضای غریب نمیدانستیم.
گردشگران زیادی مثل ما، فقط از اتاقها عبور میکردند، به ثبت تصویر مشغول بودند و کاری نداشتند به حس و حال زنان و مردان جوانی که با حالت تضرع و زاری در اطراف چمباته زده بودند. ردیف کناری و گوشههای دنج بنا، جایگاه خانمهای عمدتاً بیحجاب و مردانی بود که به حظ معنوی مشغول بودند. رسم و قانونی وجود نداشت؛ یکی چشمانش را بسته و زیر لب چیزی زمزمه میکرد، دیگری هدفون گذاشته بود و با ریتم ثابتی جلو و عقب میرفت، مرد جوانی به نشانهی احترام دست بر سینه گذاشته بود و از گوشهی پلک بستهاش قطرهی اشکی جاری میشد.
در اتاقکهای کناری، جمعی گرد هم نشسته بودند برای مثنویخوانی. مرد میانسالی هم با ریشهای بلند خاکستری، با صدای رسا ابیاتی را میخواند و بقیه در سکوت، آن را مثل یکجور ورد معجزهگون زیر لب زمزمه میکردند. در اتاقک دیگری، حدود بیست نفر رو به سوی مزار مولوی نشسته بودند و هر کدام عالم خودشان را داشتند. جلوتر از همه، خانمی با بلوز قرمز و موهای پریشان و مجعد مشکی چهارزانو نشسته بود و با هدفون سفیدی در گوش، دقایقی طولانی با چشمهای بسته و پسزمینهی صدای موسیقی ملایم سنتی که بر فضا حاکم بود، اذکاری زمزمه میکرد. معنا و مفهوم این رفتارها را نمیفهمیدم، جز اینکه یک جای زندگی همهی اینها میلنگد که ریسمانی برای چنگانداختن و فرار از روزمرههای زندگی یافته و فقط با سوی چراغ دل حرکت میکنند.
یکی از همسفرها انگار که چیز تازهای پیدا کرده باشد، توجه مرا به سمت قسمت زیرین گنبد و نوشتههای روی دیوار جلب کرد. اسامی چهارده معصوم(ع) و برخی از شاگردان و مریدان مولوی با خط خوشی در آنجا نقش بسته بود؛ اما کمتر کسی به آن توجه میکرد.
عبادت به رسم مسیحیان
همیشه کنجکاو بودم، بدانم پشت دیوارهای بلند واتیکان در کوچکترین کشور جهان، چه خبر است. واتیکان، قمِ مسیحیان است یا فقط این ما هستیم که بلدیم دین و مذهب خود را در قالب نقش و نگار و گنبد و مناره به چشم گردشگر بیاوریم؟ بعد از چند ساعت چرخخوردن در بناهای پرزرقوبرق، گذر از مجسمههای نیمهعریان، بازدید از موزه و گالری و چشمدوختن به در و دیوار واتیکان، رسیدیم به جایی شبیه «دعای آخر مجلس». کلیسای «سنت پیتر»، آخرین بنای باشکوه واتیکان بود که میدیدیم. این کلیسا، از باشکوهترین کلیساهای جهان و معروفترین اثر معماری رنسانس است، با حدود دویستهزار مترمربع زیربنا. حجاریها و مجسمههای سقف کلیسای سنت پیتر، اثر «میکلآنژ» است و ساخت این مکان، قریب به 120 سال به طول انجامیده است.
در ابتدای ورودی کلیسا، قسمتی برای نیایش مسیحیان جدا شده بود و نگهبانی جدی و مصمم، مانع از حضور پیروان دیگر ادیان میشد. من که با مانتو و روسری بلند اسلامم را فریاد میزدم، فقط دوربین دست گرفتم و زُلزدم به حرکات و سکنات نیایشگران؛ قفلکردن انگشتان در هم، حرکت آهستهی لبها و قطرهی اشکی که از گوشهی چشمشان سرازیر میشد. بعضی روی نیمکت نشسته بودند و برخی زانو زده بودند روی تشکچههای مخصوص عبادت. دلهای صیقلخوردهیشان را میشد از فاصلهی چهار - پنج متری دید. همانطور که چشم داشتند به مجسمهی مصلوبی از مسیح که بالای محراب قرار داده شده بود، دعا میخواندند و دعا.
دوربین را به گردنم آویختم، نیمنگاهی به چپ و راست انداختم و گوشی را بین دو کف دستم گذاشتم. آرنجها را روی نردهی حائل قرار دادم و دستانم را جلوی صورتم، شبیه به حالت نیایش آنها؛ ولی کمی محافظهکارانهتر. چشمانم را بستم: «خدایا، میدانم همهجا هستی؛ یکتا و یگانه. من هم عیسای پیامبرت را دوست دارم.»