نوع مقاله : سفرنامه

10.22081/mow.2019.68012

به وقت شام

سفرنامه‌ی سوریه(5)

سبا نمکی

 

شای هل، دارچین، زعفران

امشب قرار بود برویم حرم حضرت رقیه(س)؛ ولی همان‌طور که قبلاً توضیح دادم، نرفتیم! ماشین‌ها که راه افتادند، یک‌هو گفتند می‌رویم حرم حضرت زینب(س). مامان که زانوهایش از پیاده‌روی‌های صبح متورم و دردناک شده بود، گفت امشب نمی‌آید که فردا بتواند بدون مشکل، حضرت زینب را زیارت کند؛ غافل از این‌که همین امشب، قرار است برای اولین‌بار به زیارت عقیله‌ی بنی‌هاشم برویم. خیلی حسرت می‌خورم که در این اولین زیارت، مامان با من نیست و توی دلم به این‌ها بدوبیراه می‌گویم بابت بی‌برنامگی‌ها. کمی طول می‌کشد تا بفهمیم، این جابه‌جایی‌ها تعمدی‌ست. خیابان‌های نزدیک حرم، تنگ و باریک‌ بود. چشمم که به گنبد افتاد، اشک‌هایم جاری شد و سلام دادم. از مینی‌بوس‌ها پیاده شدیم. هیچ‌کس آن‌جا نبود. به‌راحتی می‌شد فهمید دری که ما را از آن عبور می‌دهند هم، دری نظامی‌ست. بقیه‌ی زوار از درهای دیگری وارد می‌شدند که روال معمول تفتیش بدنی و وسایل را هم دارد. جایی که ما را عبور می‌دهند، گیتی هوشمند است؛ مثل همان چارچوب‌هایی که توی فرودگاه‌ها هست. از در که رد می‌شویم، بوق ریزی می‌زند. آلونکی نظامی هم آن‌جا وجود دارد که یک نیروی نظامی مسلح تویش نشسته است. تصویری که از آلونک پیش چشم‌هایم نقش بسته است، به قاب‌ می‌ماند! آلونک، اتاقی کوچک و سنگی‌ست که کنارش باغچه‌ای سبز دارد. از پنجره‌هایش هم گلدان‌های سبزی آویزان شده که خشونت مقر نظامی را تا حد زیادی تعدیل کرده است. این قاب کوچک و اجزایش، شباهت زیادی به عکس‌هایی دارد که از محلات لبنان دیده‌ام. مرد از اتاقک بیرون می‌آید و با دیدن ابوجمال، لبخند می‌زند. با اشتیاق به ما خوش‌آمد می‌گوید و برایش مهم نیست که شاید ما از میان جملاتش، تنها چند کلمه را بشناسیم. باید از کوچه‌ای با دیوارهای سنگی بگذریم که هیچ‌کس و هیچ‌چیز در آن نیست، جز چراغ‌های فانوسی‌شکل زیبایی که مشکی‌ست و به دیوارها پیچ شده است. روبه‌روی‌مان عکس قدی و بزرگ مردی با لباس نظامی و کلاه و عینک دودی‌ست که انگار دارد با دست سلام می‌کند. نمی‌شناسمش. ابوجمال بعداً می‌گوید کیست.

حرکت‌مان به‌صورت گروهی و کاروانی نیست. هر کس برای خودش آزاد است و فقط به ما گفته‌اند کی کجا باشیم. وارد حیاط که می‌شوم، ناباورانه اطراف را نگاه می‌کنم. ساعت حوالی چهار بعدازظهر است و تقریباً یک‌ساعت‌ونیم به نماز مانده است. همه‌جای حیاط را نگاه می‌کنم. بیش از حد تصورم خلوت است. عکس می‌گیرم. تصویر این گنبد طلایی را بین آسمان ابری، در زوایای مختلف ثبت می‌کنم تا در حافظه‌ام زنده بماند. انگار می‌ترسم از دستم برود. هولم اصلاً. می‌روم دورترین جای حیاط، کنار ستونی می‌ایستم و عکس می‌گیرم. حالا سرم را به ستون تکیه می‌دهم و های‌های گریه می‌کنم. همان‌جا و با همان حال، یادداشت‌هایی برای محمد می‌نویسم و عکس‌ها را ارسال می‌کنم که البته وقتی به هتل برسم، به دستش می‌رسد؛ چون سیم‌کارتم را درآوردم و بیرون از هتل اینترنت ندارم. راه می‌افتم به سمت حیاط دوم که ساختمان اصلی حرم آن‌جاست. این‌جا هم خبری از سیل جمعیت نیست. باورش برایم سخت بود؛ آیا واقعاً این حرم خواهر حسین(ع) است که این‌قدر غریب مانده؟ کمی جلوتر روی دیوار فلزی، کفش‌داری پر است از عکس‌های کوچک شهدا. جلوتر می‌روم. شهدای مدافع حرم‌اند. میان آنان، چهره‌های آشنای زیادی می‌بینم؛ شهید صدرزاده، شهید اسدالهی، شهید سامانلو. شهدای سوری و شهدای حزب‌الله لبنان هم هستند. باز برمی‌گردم و می‌روم جایی دور، کنار ستونی می‌ایستم و برای محمد می‌نویسم: «محمدجان، باورت می‌شه که بدون ذره‌ای اغراق، حضور شهدای مدافع حرم این‌جا کاملاً احساس می‌شه؟ دارم می‌بینم‌شون اصلاً! از جلوی در، چهارکنج حیاط‌ها، دارن قدم می‌زنن و پست می‌دن!»

واقعاً این‌ها را حس می‌کردم. می‌دیدم‌شان که هر کدام در خلوت خودشان، آرام قدم می‌زدند و چشم‌شان به سنگ‌فرش‌ها بود. یکی چپ می‌رفت، یکی راست، یکی ایستاده بود خیره به گنبد و یکی اطراف در پست می‌داد.

یک‌دفعه یاد چیزی می‌افتم؛ یاد آن روز که داشتم از زبان شهید، از مادرش اذن میدان می‌گرفتم؛ یاد تماس آن‌شب! با خود گفتم: «می‌دونی برای چی این‌جایی؟» به خود جواب دادم: «بله» و اشک‌هایم سُرخوردند روی گونه‌هایم. «سعید مسلمی» را دیدم که دارد آن دورها، زیر قسمت مسقف حیاط به من لبخند می‌زند. گفتم: «ممنونم شهید! من این‌جا هستم؛ ولی تو باید سلامم رو به خانم برسونی.»

حسی که این‌جا داشتم، شبیه هیچ‌جای دیگر نبود؛ نه صمیمیتش شبیه حرم امام رئوفم در مشهد بود، نه سرگردانی‌اش مثل ایستادن توی بین‌الحرمین و نه غربتش مانند ظهرهای سامرا. چیزی کاملاً خاص و منحصربه‌فرد که دقیقاً مال خودش بود. بغض داشتم؛ ولی رها بودم. بال ملائک را می‌دیدم که روی این زمین پهن شده‌اند. بعد از زیارت و نماز، نیم‌ساعت مانده بود به ساعت مقرر حرکت ماشین‌ها که راه‌افتادم و به حیاط اول رفتم. دیدم گوشه‌ی حیاط، بساط چای بپا کرده‌اند. نزدیک شدم. صدای مردی که چای می‌ریخت، توی گوشم پیچید: «تَفَضَّل زائِر تَفَضَّل!... شای هل، دارچین، زعفران...»

ایرانی بود؛ این را می‌شد از سکونی که آخر هر کلمه در جمله‌ی عربی‌اش می‌داد، فهمید؛ والّا قامت رشید و چهره‌ی آفتاب‌سوخته‌اش لو نمی‌داد عرب نباشد. رفتم چای بگیرم. چشمم که به استکان‌های شیشه‌ای افتاد، خواستم برگردم. منتظر لیوان‌های خوش‌قواره و خوش‌نقش یک‌بارمصرف بودم و حالا چای را توی استکان‌های کوتاه‌قد تپل شیشه‌ای می‌دیدم. یاد روضه‌های قدیمی افتادم. با خود گفتم: «عادت‌مان به استفاده از این ظرف‌های یک‌بارمصرف،حس زیبایی‌شناسی‌مان را هم تنزل داده است!» برنگشتم. رفتم جلو و استکانی برداشتم. مرد همان‌طور که تندتند با کتری بزرگ طلایی‌اش استکان‌ها را پر می‌کرد، گفت: «شیرینی هم بردار خانم.» برداشتم. رفتم گوشه‌ای از حیاط ایستادم. یکی‌یکی اعضای کاروان‌مان را می‌دیدم که از زیارت برمی‌گردند و می‌روند طرف استکان‌های چای. اولین قلوپ چای را که می‌خورم، با تعجب و لبخند استکان را نگاه می‌کنم. انتظار چای شیرین نداشتم! کمی از شیرینی می‌خورم که به آن کلوچه می‌گویند. بوی هل و دارچین، توی سرم پیچیده است و نمی‌فهمم چای دارچین دارد یا کلوچه هل یا چیز دیگر؟ انگار تمام وجودم، تک‌تک لحظات را می‌بلعد و ضبط می‌کند! از خوردن این چای و کلوچه‌ی بهشتی سیر نمی‌شوم. صدای مرد مدام توی گوشم می‌پیچد.

-        تَفَضَّل زائِر تَفَضَّل!... شای هل، دارچین، زعفران...

همان‌جا عکس دوست‌داشتنی از چای و کلوچه می‌گیرم و پست می‌کنم توی اینستا، تا برسم به هتل و بارگذاری کامل شود. برای محمد هم می‌نویسم که در این قطعه از بهشت، در خیالم با او و در هوایش چای را دوتایی خوردیم!

******************************************************