از عکس خوب تا حال خوب

نوع مقاله : مصاحبه

10.22081/mow.2019.68023

مرضیه‌سادات میرزاده

حال و هوای عکس‌های صفحه‌اش، حال و هوای آدم را عوض می‌کند؛ حال و هوای مادرانه‌ی جاری توی عکس‌ها.

معصومه صفایی‌راد

 

عکاسی کی برای شما جدی شد؟

«محمدصدرا» حدود سه - چهار ماهه بود که ما از شمال به تهران رفتیم. شوک بزرگی بود که روزهای اول آمدن بچه، از خانواده‌ام جدا شده بودم. من عادتی داشتم از دوران دبیرستانم که هروقت حالم بد می‌شد، عکاسی می‌کردم. این کار، زمان‌های پرفشار بیشتر می‌شد؛ موقع امتحان نهایی، کنکور... . با خواهرم موقع درس‌خواندن از هم عکس می‌گرفتیم یا می‌رفتم باغچه‌ی خانه و از گل و گیاه عکس می‌گرفتم. خیلی حالم را خوب می‌کرد. از استرس آینده رهایم می‌کرد و کمک می‌کرد در لحظه باشم. آن لحظه همین که ثبت می‌شد، انگار می‌گذشت و تمام می‌شد. آرشیو می‌شد و می‌رفت توی خاطرات. محمدصدرا که دنیا آمد، کولیک شدید داشت و مرتب باید تکانش می‌دادیم و راه می‌بردیم. با گریه‌ی مدامش، حال من خیلی بد بود. می‌خواستم کمکش کنم؛ ولی کاری از دستم برنمی‌آمد. دوباره دوربین به دست شدم. وقتی من آرامش پیدا می‌کردم، او هم حالش بهتر بود و می‌توانست بخوابد. یک‌سری عکس‌ها را به اشتراک می‌گذاشتم. این ارتباط با بقیه‌ی آدم‌ها، حس تنهابودن را از من می‌گرفت.

دوره‌ای نگذرانده بودید؟

پدربزرگ من عکاس بود و قضیه‌ی این‌که ما یک‌دفعه عکاس می‌شویم، به او برمی‌گردد. ایشان اول خلبان بودند. در روزنامه فراخوان دیده بودند، با این شعار که «بلند آسمان جایگاه من است». می‌روند برای ثبت‌نام و تمام دوره‌هایش را هم می‌گذرانند؛ ولی موقع پرواز اول، چون چندتا از برادران‌شان را از دست داده بودند، مادرشان می‌گوید که شیرم را حلالت نمی‌کنم، اگر خلبان بشوی. نمی‌خواهم از دستت بدهم. پدربزرگم هم با این‌که عشق پرواز بودند، آن را کنار می‌گذارند. حال‌شان بد می‌شود و می‌روند سراغ عکاسی. با مدرک تحصیلی در آن روزها، خیلی پیشنهادهای خوبی داشتند برای کار؛ ولی قبول نمی‌کنند. من اصول عکاسی را از ایشان یاد گرفتم و بعد که جدی‌تر شد، دوره‌های فتوشاپ و... را هم گذراندم.

کمی از سبک مخصوص خودتان در عکاسی بگویید و کمکی که اینستاگرام به شما کرده است.

من برای عکاسی، به خانه‌ها می‌روم. اولش، همه مقداری استرس دارند که چی تن بچه کنیم و چی کار کنیم؟ با آن‌ها صحبت می‌کنم و چندتا عکس می‌گیرم. کمی که می‌گذرد، حضور من و دوربین احساس نمی‌شود. عکس‌های اصلی، آن‌موقع گرفته می‌شود؛ موقع نوازش، شانه‌ی مو، خواباندن بچه. اصلاً خیلی از عکس‌ها، موقع آماده‌شدن گرفته می‌شود و موقع انتخاب، خودشان آن‌ها را بیشتر می‌پسندند.

اگر اینستاگرام نبود، من همان عکاس فامیل می‌ماندم. از آتلیه‌زدن اصلاً خوشم نمی‌آید. اگر اینستاگرام نبود، نمی‌توانستم به این سبک کار کنم.

محمدصدرا بیست‌روزه بود که بردمش آتلیه. اصلاً تجربه‌ی خوبی نبود. بچه را در وسیله‌های مختلف می‌گذاشتند و سر و دستش را حالت می‌دادند. می‌خواست بخوابد، اذیت می‌شد. لختش کردند، سرما خورد. جای خیلی تخصصی بود و عکس‌های خوبی هم گرفت؛ ولی من اصلاً دوست نداشتم. وقتی عکس‌ها را نگاه می‌کردم، یاد خاطرات بد می‌افتادم. فکر می‌کردم که اصلاً نوزادی محمدصدرا برای من این‌طور نبود؛ من هیچ‌وقت لخت راهش نمی‌بردم! دوست دارم عکس‌ها به حقیقتی وصل باشند. وقتی می‌خواهم پکیج عکس‌ها را تحویل بدهم، نوشته‌ای می‌گذارم؛ روایتی از حال و هوایم در آن روز عکاسی. یادم هست یک‌جا که رفته بودم، مامان خانه خیلی قشنگ شعر می‌خواند. برای هر کاری شعر می‌خواند. خیلی مامان بود!

شاید عکس‌های خوش‌رنگ چرب باشند؛ ولی من حس خوبی که از عکس می‌گیرم، هیچ ربطی به محیطش ندارد؛ حتی با این‌که شاید آن عکس جزو بهترین عکس‌ها از نظر اطرافیان باشد. عکس خوب، توی روزی گرفته شده است که آدم حالش خوب باشد. یک‌بار خانمی پیام داده بود که بیا خانه‌ی ما، اگر نشد می‌رویم پارک. خانه‌ی‌شان چهل متر بود و منبع نور، فقط پنجره‌ای توی آشپزخانه. اتفاقا آن روز، عکس‌های خیلی خوبی گرفتم. خانم می‌گفت: «فکر می‌کردم، کلی ایراد از خانه‌ی ما بگیرید.» به او گفتم: «شما قرار است بعدها با این عکس‌ها روایت کنید؛ نباید این‌طور باشد که به بچه‌ بگویید، خانه‌ی ما آن‌قدر خوب نبود که ما رفتیم فلان عمارت عکس گرفتیم.»

اگر مادر نمی‌شدید، زندگی‌تان همین‌طور پیش می‌رفت؟

من هیچ‌وقت آینده‌ی خود را این‌طور تصور نمی‌کردم. درس، همیشه در زندگی‌ام جایگاه بالایی داشت. اطرافیانم همیشه فکر می‌کردند که من تا آخر عمر قرار است درس بخوانم! حتی رشته‌ی ژنتیک را انتخاب کردم که پژوهشی‌ست و همیشه جا برای خواندن دارد. دانشجوی میکروبیولوژی بودم و چندتا واحد مانده بود لیسانسم را بگیرم؛ ولی دیدم واقعاً هیچ‌ربطی به آینده‌ام ندارد. برای همین رفتم تطبیق دادم و امسال در کنکور شرکت کردم، تا علوم تربیتی بخوانم. الآن تمام ایده‌هایم مادرانه است. مثلاً خیلی از بازی‌هایی که می‌خواستیم با محمدصدرا انجام بدهیم، وسایلش را نداشتم یا وقتی یک بازی را پیدا می‌کردیم که از سن پسرم گذشته بود و می‌گفتم، ای کاش مثلاً توی شش‌ماهگی سراغش می‌رفتم. یواش‌یواش این ایده شکل گرفت؛ ساخت پکیج بازی که با خانواده پیش می‌رود و وسایل بازی که لازم است را هم همراهش داشته باشد. مشکلی هم هست که مادرها انتظار دارند، بچه از اول بتواند کامل بازی را انجام دهد. محمدصدرا از سه‌سالگی، کامل با قیچی می‌توانست دایره ببرد. وقتی استوری می‌گذاشتم، همه می‌گفتند چرا بچه‌ی من نمی‌تواند؟ با دوستان روان‌شناس‌مان تصمیم گرفتیم، دفترچه یا ویدئویی تهیه کنیم و کامل توانایی‌های بچه را توضیح دهیم، تا مامان بداند چطور شروع کند و چه سؤال‌هایی بپرسد. کلاً چیزی که قرار است در این پکیج باشد، این است که تا وقتی لذت نباشد، نمی‌توانید چیزی را به بچه یاد بدهید. باید بگذارید خودش کشف کند. ما خیلی وقت‌ها، دوست داریم بدویم و بچه خیلی زود همه‌چیز را یاد بگیرد.

توی عکاسی از بچه‌ها هم، این حس مادرانگی با من است؛ مثلاً به‌خاطر محمدصدرا، می‌دانم که پسربچه‌ها خیلی حالت استقلال‌شان زیاد است و بعضی وقت‌ها، بهترین چیز را هم که به آن‌ها بخواهی بدهی، می‌گویند نه. گاهی شده که دوربینم را دست‌شان می‌دهم و می‌گویم: «یک بازی‌ست؛ یک عکس تو بگیر و یکی من.» وقتی کار می‌کنم، همه بچه‌های من هستند. گاهی دلم برای‌شان تنگ می‌شود، می‌روم دوباره عکس‌های‌شان را می‌بینم و نازشان می‌کنم.