نوع مقاله : دریا کنار
لیلاسادات باقری
«نسرین سخاوتی» هستم. سال 13۴۰ در مشهد به دنیا آمدم. شش تا خواهر و برادر هستیم که من سومیشان هستم. پدرم فروشگاه لوازم خانگی داشت؛ از گاز و یخچال و لوازم برقی تا ظرف و ظروف و لوازم تزئینی خانه.
از آن خانوادههای اصیل بودیم؛ اما نسبتاً مذهبی. مثلاً شرط تدین برای ما چادر نبود؛ ولی من و خواهرهایم بدون اجبار از سمت پدر و مادرم، از همان قبل انقلاب با علاقهی خودمان چادر را انتخاب کردیم. فکر میکنم از مدل و سبک خانوادهی ریشهدار ما، جز این هم برنمیآمد؛ هرچند جامعه و مدرسه، خیلی با حجاب موافق و هماهنگ نبود.
در چهارراه زرینه درس میخواندم؛ هنرستان فرح (شهیدمطهری امروز)؛ رشتهی نقشهکشی و تزئینات داخلی ساختمان. رشتهی هنری هم میطلبید که کارهای هنری دستی بسازیم. برای یکی از درسهایمان هم که عکاسی بود، خودمان عکسهایی را که میانداختیم، چاپ کنیم. هر سال از کارهای هنری، در مدرسه نمایشگاه برگزار میکردند؛ اما من و چند نفر دیگری که با حجاب و روسری میرفتیم مدرسه، اجازه نداشتیم در نمایشگاه و کنار کارهای خودمان حضور داشته باشیم تا برای بازرسانی که از آموزش و پرورش آمده بودند، توضیحاتی بدهیم. آن روزها حجاب در مدرسه، آن هم هنرستان جرم بود. این «آن روزها» را که میگویم، سال ۵۶ و ۵۷ بود؛ سالهای نزدیک به انقلاب.
***
همین سالها بود که زمزمهی انقلاب پیچید. ما هم که در اوج جوانی و آگاهی بودیم و در عین حال، آمادهی مبارزه بهخاطر همهی ظلم و فسادهایی که میدیدیم. دوست داشتیم برای پیروزی انقلاب کاری کنیم. وقتی زنگ تعطیلی میخورد، گوشهای مخفی میشدیم تا مدرسه خالی شود. بعد میرفتیم و قاب عکس شاه را از بالای تختهسیاه پایین میآوردیم و خردش میکردیم. یادم هست نفرت از شاه، تا جایی در دلهای ما بود که بعضی از بچهها، با دو پا میرفتند روی عکس. نمیخواستیم شاه باشد و با همهی وجود، خواستار امام و انقلابش بودیم.
***
بعد از تقریباً دو ماه که از پیروزی انقلاب گذشت، مدارس دوباره باز شد. یک دبیر دینی، تازه به مدرسهی ما آمده بود؛ از حوزهی علمیهی قم. او، خانمی محجبه و انقلابی بود؛ برخلاف بعضی معلمها که با وجود رأی مردم به جمهوری اسلامی، همچنان بیحجاب میآمدند. یادم هست خرداد ۵۸ که امتحانات ثلث سوم را میدادیم، اکثر ممتحنهها با بلوز و دامن بودند. هنوز حجاب رسمی نشده بود؛ اما این خانم جوان با همه فرقه داشت؛ خیلی آرام، متدین و آگاه بود. برای همهی سؤالهای ما - چه اعتقادی و چه اسلامی - جواب داشت. او با همین حضورش، به خط و مشی من و چند نفر دیگر از بچههای هنرستان، رنگ و جهت داد؛ آنهم در ایامی که کلی گروهک و حزب شکل گرفته بود و هر کدام برای خود عضو گیری میکردند. ما به یمن حضور این خانم معلم انقلابی و ولایی، از اعضای انجمن اسلامی شدیم.
***
دیپلمگرفتن من، مصادف شد با انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها. برای همین، نشد همان سال وارد دانشگاه شوم. از طریق معلم دینیمان، به آموزش و پرورش معرفی شدم که آن زمان نهادی را بهنام امور تربیتی تأسیس میکرد که از افراد انقلابی و ولایی نیرو میگرفت. در آزمون شرکت کردم و همزمان، هم برای فعالیت در امور تربیتی و شرکت در دورههای صدساعته، قبول شدم و هم در جذب نیروی نهضت سوادآموزی. قرار بود کشور را با تربیت انقلابی و اسلامی آشنا کنیم و تربیت نیروهایی از این دست، لازم بود.
بعد از گذراندن دورههای امور تربیتی، به یک مدرسهای ابتدایی معرفی شدم. هر روز برای فعالیتهای فرهنگی به مدرسه میرفتم و در هفته، چند جلسه هم بعدازظهرها در کلاسهای تسلط بر مبانی اسلامی و اعتقادی شرکت میکردم. همهی این فعالیتها، بهمعنای واقعی فی سبیل الله بود؛ بدون حتی یکریال حقوق و البته توقع یا چشمداشتی. تمام هدفمان بهبارنشستن هرچه بهتر انقلاب بود و بس. بحمدالله، پر از توان و انگیزه هم بودیم. نوزده سال بیشتر نداشتم و در اولین مدرسهای که فعالیتم را شروع کردم، ۴۸۰ دانشآموز درس میخواند. برنامهریزی برای این تعداد، قطعاً کار راحتی نبود؛ اما انجامش میدادم. هیچوقت صفهای نماز جماعتهایی که در راهروهای مدرسه برگزار میکردیم، از خاطرم نمیرود. بله، هنوز مدارس نمازخانه نداشتند و این، دستآورد نظام شاهنشاهی بود که تا بود، توجه و بهایی برای ترویج دین و ارکانش نمیداد. انقلاب امام خمینی(ره)، اسلام را در کشور زنده کرد.
***
جنگ تحمیلی شروع شده بود و مدتی میشد که کومله و دموکرات، برای جداکردن کردستان از ایران و ایجاد ایالت خودگردان، جنگ داخلی در مناطق آن راه انداخته بودند. مدارس کردستان، یک سالی میشد که تعطیل بود و مردم از ترس جانشان، در پستوی خانهها پنهان شده بودند.
آموزش و پرورش اعلام کرد که نیروهای انقلابی در شهرهایی مثل تهران، مشهد و قم، برای حضور در جبههی فرهنگی مناطق آزادشدهی کردستان اعزام بشوند؛ زیرا سپاه برخی مناطق را از حضور کومله و گروهکهای ضدانقلاب پاکسازی کرده بود. وقتی از این موضوع مطلع شدم، دلم پر کشید که من هم به کردستان بروم؛ اما با مخالفت شدید پدرم مواجه شدم. خیلی اصرار و حتی گریه کردم، تا راضی شد استخاره بگیرد. آیهی «وَ مَن یَتَوَکَّلُ عَلَی اللهِ وَ هُوَ حَسبُهُ» آمد؛ پس به سمت کردستان جنگی راهی شدم.
***
دیماه سال 13۶۰، همراه گروهی به آخرین شهر آذربایجان غربی اعزام شدم؛ «بوکان» که با «سقز (اولین شهر کردستان)» همسایه بود. یازده خواهر بودیم و نه برادر. با همراهی ستونهای نظامی سپاه، وارد شهر کوچک بوکان شدیم. هیچ امنیتی در شهر وجود نداشت. هر دو نفر، در یک مدرسه مشغول فعالیت شدیم. امورتربیتی و قرآنی مدارس برعهدهی ما بود. تمام تلاشمان این بود که دانشآموزان را با فرهنگ، ارکان، اعتقاد و البته محبت انقلاب آشنا کنیم. ناگفته نماند که بیشتر ساکنان این شهر اهل تسنن بودند و این مسئله، اصلاً اشکالی در ارتباطمان با هم ایجاد نمیکرد. بهراحتی حتی کنار هم نماز میخواندیم.
***
برف شدیدی آمده بود؛ مثل هر روز زمستان این شهر. آنقدر برف روی زمین زیاد بود که وقتی با پارو برفهای پیادهرو را جمع کردیم و یک طرف خیابان انباشته شد، شاید نزدیک دو متر دیواری از برف درست شده بود. دیگر نمیشد از این طرف خیابان، آن طرف را دید. باید برای شرکت در آزمونی میرفتیم که امور تربیتی تدارک دیده بود. آزمون در ارومیه برگزار میشد. با یک ستون نظامی، ما را به ارومیه بردند. ستون نظامی، یعنی چند ماشین نظامی با تیربار و کاتیوشکا از جلو میرفتند، مینیبوس ما وسط بود و چند ماشین پشت سرمان. امتحان را دادیم و به همین ترتیب برگشتیم به خانهای که در آن ساکن بودیم؛ خانهای که برای ایجاد امنیت، تمام پنجرههای بلند و قدیاش را با بلوکههای سیمانی مسدود کرده بودند. فقط بهاندازهی یک وجب در یک وجب، از بالای پنجره شیشه دیده میشد؛ آنهم انگار برای اینکه بفهمیم روز است یا شب. خانه، چهار اتاق داشت؛ یکی برای ما خواهرهای مشهدی که یازده نفر بودیم، یکی برای تهرانیها که چهار - پنج نفر بودند، یکی برای شمالیها که از گیلان آمده و نزدیک هفت نفر بودند و در اتاق آخر هم، دو نفر برادر بسیجی ساکن بودند که مراقبت از ما را برعهده داشتند. یکی از آن برادرها، رانندهی ماشین جیب نظامی بود که اگر میخواستیم مسیر دورتری برویم، با ماشین برویم و دیگری، کاملاً مسلح کنار راننده برای حفاظت از ما مینشست. چشمتان روز بد نبیند! یادم هست آن روز که از امتحان برگشتیم، وقتی وارد خانه شدیم با صحنهی عجیبی روبهرو شدیم؛ لباسهایمان را که در اتاق آویزان کرده بودیم و تمام دیوارها، با شلیک کاتیوشکا سوراخسوراخ شده بود. این علامتی بود که ضدانقلاب به ما داد و میخواست ضرب شست نشانمان بدهد. نامهای تهدیدآمیز هم در خانه انداخته و خط و نشان کشیده بودند.
آنها ما را، به چشم نیروی نظامی و سرباز میدیدند؛ آنقدر که رویمان اسم گذاشته بودند و میگفتند: «سربازان دولت، دختران زینب». از طرفی میدیدند که حتی اعضای خانوادهی خودشان، از حضور ما در مدرسه تا چه اندازه استقبال میکنند و حرفهایمان از اسلام و انقلاب، چقدر اثرگذارتر از روشهای مسلحانه و وحشیانهی آنان است. در خیلی از خانوادهها، دو دستگی ایجاد شده بود؛ تعدادی از اعضای طرفدار انقلاب و تعدادی طرفدار کومله و دموکرات شده بودند.
توی نامه هم از شدت استیصال، نوشته بودند که اگر بعد تعطیلات نوروز باز به بوکان برگردید، حتماً بلایی که سر لباسهایتان آوردیم، سر خودتان میآوریم.
هیچ امنیتی وجود نداشت؛ اما در سینههای ما، دل شیر بود و بهخاطر هدفمان، ترس به خود راه نمیدادیم.
یکبار که برای جوابدادن به تلفن خانواده، به فرمانداری بوکان رفته بودم، شنیدم روز قبل ستون نظامی در راه بهخاطر مشکل فنی یکی از ماشینها متوقع میشود. نزدیک غروب و هوا رو به تاریکی بوده است. نیروهای کومله از کوههای اطراف حمله میکنند و پس از درگیری شدید، سر بچههای سپاهی ما را با تکهحلبی پیت روغن نباتی میبُرند. فرماندهشان هم یک زن بوده است. دیگر نباید تنها بیرون از مدرسه میرفتیم که خدای ناکرده چنین اتفافی بیفتد.
از طرفی نگران جان برادران بسیجی هم بودیم که مبادا بهخاطر ما به خطر بیفتند و همین دلایل، مانع تردد ما در شهر میشد. ترس چندانی نداشتیم و باور داشتیم که برای حفظ انقلاب و گسترشش در کل دنیا، نباید هیچ مشکلی بتواند ما را از پا درآورد؛ آنهم وقتی میدیدیم، بسیجی یا سربازی که برای نگهبانی در کوههای زمهریر کردستان با چه شرایطی میایستد و مقاومت میکند. ساعت هشت صبح بعضی روزها، سرباز نگهبان ما پتویی را که از یخزدگی مثل چوب شده بود، به ما میداد تا برای گرمشدن، نزدیک بخاری بگذاریم. شب که میشد، دنبال پتو میآمد که با خودش ببرد؛ اما مگر تا چند ساعت میتوانست از گرمای آن استفاده کند؟ بعد از یکی - دو ساعت، دوباره پتو یخ میزد. ما این صحنهها را با چشم خود میدیدیم. اینها، داستان یا افسانه نیست و جوانان ما، اینطور از کشور دفاع کردند.
ما تا عید در بوکان ماندیم. برای سال تحویل راهی مشهد شدیم. بعد از تعطیلات، خبر دادند که منطقه ناامنتر شده است و دیگر نیروی خواهر اعزام نشود.
***
سال 13۶۱ ازدواج کردم؛ کاملاً سنتی. همهی مقدمات ازدواج، بسیار ساده برگزار شد. لباس سادهای برای مراسم عروسی پوشیدم. همسرم هم که پاسدار بود، با لباس سپاه داماد شد. یک آینه خریدیم، بدون شمعدان. چراغانی و شادی علنی نکردیم؛ چون فکر و دلمان پیش خانوادههایی بود که تازه عزیز دلشان شهید شده بود. فکر میکردیم نکند جوان شهیدشان وقت دامادیاش بوده است و حالا با شنیدن جشن و سرور ما، حسرت بکشند. راستی که امام با انقلابش از ما و از همهی مردم، چه انسانهایی با چه رویکردی ساخته بود! همه در فکر هم و در فکر تلاش برای پیروزی اسلام و انقلاب بودیم. در صحبتهای قبل ازدواج هم، با همسرم دربارهی حضور در جبهه و خط مقدم و جانفشانی در راه انقلاب اسلامی و امام، بیشتر از مسائل شخصی خودمان حرف زدیم. میدانستیم و مطمئن بودیم که اگر مرد یا زنی متعهد به ارکان انقلاب، شهدا و امام باشد، یعنی آدم زندگیست؛ یعنی متعهد است؛ یعنی کارش درست است و میشود روی زندگی و اعتماد به او حساب کرد.
***
آبان ۶۲، با همسرم برای زندگی راهی اهواز شدم؛ با اینکه در آزمون استخدام رسمی آموزش و پرورش قبول شده بودم؛ آنهم با رتبهی دوم در سطح استان خراسان که امتیاز بالایی داشت و مدتها منتظرش بودم. از این فرصت صرف نظر کردم، وقتی شنیدم امام فرمودند که اگر خانوادههای رزمندهها امکان معیت با رزمندهیشان را دارند، آنها را همراهی حضوری کنند. حجت را بر خودم تمامشده دیدم و بار سفر بستم، برای زندگی به اهواز و نزدیک همسر رزمندهام. فرزند اولم را باردار بودم؛ اما فکر کردم که هر لحظه امکان دارد، عمر زندگی مشترک ما بهخاطر شهادت همسرم به پایان برسد، پس بهتر است هر لحظهاش را قدر بدانم. میبینید، حتی مسئلهی مرگ و عدم دلبستگی به دنیا و مسائل فریبنده و زودگذرش، برای ما فقط در کتابها و شعارها نبود. ما با درک این اصول، زندگی میکردیم.
خدا مادرم را رحمت کند! یادم هست روز رفتنم به اهواز، با چشمی گریان مرا بدرقه کرد و گفت که فکر نمیکردم برای زندگی، راهی شهری به دوری اهواز شوی. هرطور بود، راضیاش کردم!
***
مدت کوتاهی در اندیمشک اقامت کردیم. موشکهای نه و یازدهمتری عراق که به دزفول در فاصلهی زمانی یکربع ساعت با اندیمشک شلیک میشد، اندیمشک هم میلرزید و تمام شیشهها میریخت. تمام اتاقهای بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک، از جوانان، پیران و نوزادهای مجروح پر میشد.
آنجا هم نتوانستم بیکار بنشینم. امدادگری بلد نبودم؛ اما میتوانستم تلفنهای بیمارستان را، بهویژه در ایام عملیاتها جواب بدهم. چه صحنههایی که ندیدم! امدادگرهای بااخلاص و تقوا، با همهی وجودشان به محروحان جنگی رسیدگی میکردند و مثل پروانه دورشان میگشتند. گاهی پیش میآمد که مجروحی نیاز به خون پیدا میکرد و نبود؛ همانجا امدادگری که گروه خونیاش با او یکی بود، آستین بالا زده و خون میداد. خیلی وقتها امدادگران، از فشار کار بالا و نداشتن فرصت غذاخوردن و دیدن صحنههای دلخراش، بیهوش میشدند.
***
فیلم ویلاییها را که با همسرم دیدیم، کلی گریه کردیم. این، فیلم زندگی ما بود که روی پردهی نمایش رفت.
کنار بیمارستان اندیمشک، خانههایی ویلایی قرار داشت که ما و خانوادههای دیگر رزمندهها در آنها زندگی میکردیم؛ البته ما بعد از مدتی به اهواز رفتیم. در اهواز هتلی بهنام «آستوریا» بود که بعد از انقلاب، به «هتل فجر» تغییر نام داده بود. هر طبقهی آن هتل، 28 باب اتاق داشت. دو طبقه را، به خانوادههای رزمندههای در جبهه اختصاص داده بودند. نزدیک به شصت خانواده در این دو طبقه زندگی میکردیم و همگی جوان بودیم. بزرگترین بچهی این خانوادهها، هفت سالش بود. بقیه دو – سه سال داشتند، یا تازه عروس بودند و اصلاً بچه نداشتند. داخل اتاقها، اجازهی آشپزی نداشتیم؛ البته وسیلهی آشپزی هم نبود. در هر اتاقِ نه تا دوازدهمتری، یک سرویس بهداشتی بود و فقط همین. غذای ما، همان غذایی بود که بهاندازهی هجدههزار نفر و حتی بیشتر برای رزمندهها در جبهه میپختند و توزیع میکردند.
فکرش را بکنید، داخل خورشت قیمه خیلی وقتها سیبزمینیهای درشتی پیدا میشد که از زیر دست آشپز برای خردشدن دررفته بود یا سبزیهایی بهاندازهی دو وجب در قورمهسبزی که باعث خنده و شوخیهای ما میشد.
اسمش این بود که کنار همسرهایمان هستیم. پیش میآمد، بیست روز میگذشت و آنقدر سرگرم جنگ و عملیات بودند که نمیتوانستند، حتی یک سر کوتاه به خانوادههایشان در اهوازِ مثلاً نزدیک مناطق جنگی بزنند. صبح که میشد، درها را باز میکردیم و بچههای دلتنگ و منتظر بابا را، در راهروی هتل بازی میدادیم. خدا نخواسته اگر صبحی در اتاقی باز نمیشد، یا برای وعدهی ناهار در اتاقی را میزدند و خبری نبود، دلمان میریخت. میفهمیدیم که شبانه آمدهاند و خانم رزمنده را خبر کردهاند که همسرت مجروح شده است و باید همین حالا جمع کنی و بروی پیشش یا شهر خودتان. گاهی آنقدر با عجله میرفتند که بعد از مدتی، کسی از نزدیکانشان میآمد و باقی وسایل اتاق را جمع میکرد و میبرد. آن وقت میفهمیدیم که همسر این خانواده شهید شده است و باز با تمام اضطراب، در انتظار هر خبری از همسر خودمان میماندیم. این خبرها را بیشتر شبانه میدادند، تا روحیهی بقیهی خانوادهها و بچهها تضعیف نشود؛ اما هر صبح در بسته یا باز نشدهی اتاقی، مثل اندوه بزرگی دلمان را فشرده میکرد. دختربچهای بهنام «سمیه» بود که خیلی برای پدرش بیتابی میکرد و مدام صدای باباباباکردنش توی راهرو میپیچید. اهل فسای شیراز بودند. یادم هست که طبق معمول، یک روز صبح در اتاق آنها باز نشد و من هنوز که هنوز است، دوست دارم بدانم بابای سمیه مجروح شد، یا شهید!
در هر صورت با همهی این اتفاقات تلخ و دردآور، چیزی از اشتیاق دیدن هرچند کوتاه مرد خانهیمان کم نمیشد؛ پس میماندیم.
***
هشتم آبان ۶۲ به اهواز رفتیم و هشتم آبان ۶۷ با سه فرزند، بهدلیل امضای قطعنامه، با دلی خونین و تنها به حکم و فرمان امام، به مشهد برگشتیم. یک سال بعد هم، با مأموریت بازسازی و ساماندهی مناطق جنگزده، به تهران رفتیم تا سال ۸۵. در همین ایام، جراحت جنگی همسرم عود کرد و گوش راستش ناشنوا شد؛ بهخاطر جراحی تومور مغزی که از عوارض همان جراحت بود. هیچوقت جنگ و مبارزه برای ما تمامی ندارد!
هنوز هم معلم هستم و هنوز هم برای آرمان انقلاب، امام و رهبری که همپیمان شدیم و در مسیرشان زندگی میکنیم.