نوع مقاله : ماجرای واقعی
سیدهطاهره موسوی
پنجره را باز میکند. بوی نمنم باران که توی نفسهایش میرود. پلههای چوبی را دوتا یکی میدود. دور حوض میچرخد و داد میزند: «جوووون عشقم، نمیدونی هوا چقدر دونفرهست!... دلم داره از روی همهی درختها پرواز میکنه تا برسه کنارت.»
چرخان چرخان زیر آلاچیق میرود. موبایلش را از توی دستهسلفی درمیآورد و در گلدان حسن یوسف میگذارد. به دوربین قلب میگیرد و داد میزند: «عاشقتم آرتانم!... جوونم، زودتر بیا کنارم. منتظرتم.»
پیامهای تکتک مخاطبان را میخواند. با خنده جواب تکتکشان را میدهد. منتظر آرتان است. لجش میگیرد از اینکه سر قرار لایو دونفرهیشان حاضر نشده است. گل بنفشهای میکَند، رو به گوشی میگیرد و لایوش را تمام. فوری به آرتان زنگ میزند؛ ولی جوابش را نمیدهد. دایرکت میدهد: «خیلی مسخرهای! خوبه دیدی نرمینه و حسام دیشب چه لایو دونفرهی باحالی گرفته بودن! معلوم نیس کجا مُردی؟»
تلخ میشود، حتی با خودش. #عاشقانه را سرچ میکند و خودش را میهمان قهوهای تلخ.
فنجان را هورتی سَرمیکشد. صدای مادرش را که میشنود، تازه میفهمد گیسو دستبردار نیست. با اخمهایش به مادرش میفهماند که چرا گفته در اتاقش است.
- عشقم!... به جون خودت همین الآن خواستم بهت بزنگم که خودت زنگیدی. بابا زیر دوش بودم اومدی لایو... به جون خودت راست میگم... زشته با حوله که نمیشه بیام لایو!... باشه بابا دو دقه دیگه میام.
سرش را زیر شیر آب ظرفشویی که میبرد، چشمهای مادرش گرد میشود. با سر خیس به حیاط میرود. گوشی را روی صندلی میگذارد و روی زمین پهن میشود. گیتار در آغوش میگیرد و میخواند.
گیسو هم درخواست لایوش را قبول میکند. آرتان میخواند و گیسو هم مدام یا قلب میگیرد یا بوسه میفرستد و چشمهایش برق میزند وقتی کامنتها را میخواند: «چه زوجهای خوشبختی!... نازین... چه لایو دونفرهی باحالی... عسیسم خدا به هم ببخشتتون!...»
از گوشی دور میشود. رز قرمزی از باغچه میکند و روی سرش میریزد. زیر باران گل و نمنم قطرهها میچرخد و با خنده، باز نزدیک گوشی میرود. مثل آرتان چشمهایش را میبندد و با او زمزمه میکند: «همیشه غرق در خود میشوم شاید نمیخواهم/ نگاهم ناگهان گوید تو را ناگاه کم دارد».
چشمهایش را که باز میکند، نگاهش بهجای چشمهای آرتان، روی کامنتی گیر میکند. لبخندی مصنوعی میزند و سرش را اینور و آنور میکند؛ ولی از فکر کامنت بیرون نمیآید. سریع اسکرینشات میگیرد. دل در دلش نیست که زودتر لایو تمام شود. در فکرش بارها گیتار آرتان را جلوی چشمش میشکند و سرش داد میزند. با خودش میگوید چقدر خوب است که فکرهایش از چشمهایش بیرون نمیپرند، تا همه ببینند زوج عاشق چند ثانیهی پیش، چقدر عاشقاند! خودش را سرگرم کامنتها میکند؛ ولی زمان برایش نمیگذرد. طاقت نمیآورد و لایو را قطع میکند. داد میزند: «احمق عوضی، بس که میخ پیج نرمینه شدی، اصلاً حواست نیست که شوهرت داره چه غلطی میکنه و پیج کیا رو بالا و پایین...» و بعد، روی اسم دخترک میماند. پیجش را که باز میکند، سریع روی پست اولش میزند. کامنتهایش را زیر و رو میکند تا میرسد به کامنت آرتان. فنجان را از روی میز پرت میکند. همهی پستهای یکماههی دخترک را میچرخد و تعریفهای پشت سر هم آرتان از او، اشکهایش را درمیآورد. از همه بیشتر، لجش میگیرد وقتی یادش میافتد که چقدر آرتان تشویق میکرد کلاس نقاشی برود. چقدر میگفت که دوست دارد همسرش هنرمند باشد؛ ولی تنبلی کرد و نرفت و مدام سرش گرم مد و باکلاسبودن بود. به هم میریزد مثل پیج آرتان که چند ماه است بهم ریخته و هر که نمیشناسد فالوورش شده. هر کدام از عکسهای دخترک را که نگاه میکند، انگار دخترک دارد به او پوزخند میزند. دلش میخواهد هک بلد بود و میتوانست تمام کامنتهای شوهرش را از زیر پستهای او پاک کند. دستهایش را دور شانههایش میکشد تا باد کمتر دلش را بردارد و برود به جایی که دیگر آرتان نباشد. تصورهایش تا ناکجاآباد میرود؛ از لباس دامادی آرتان گرفته تا لباس عروسی دخترک! ناگهان سرمای عجیبی در تنش میپیچد. از جا میپرد. سرش را میان حصار دستهایش میگیرد تا فکرهایش به هر جایی نبردش. خودش را قانع میکند که ماجرا آنقدر هم که او فکر میکند، جدی نیست. فوری آن میشود. پست جدید آرتان را که نگاه میکند، خیالش راحت میشود که دخترک آنقدرها هم به مردش اهمیت نمیدهد؛ ولی تعریفهای آرتان از دخترک، دیوانهاش میکنند. نمیداند از کی شاکیست؛ از خودش یا آرتان یا دخترک؟ فکرش پر از حرف است با خودش که ناگهان میبیند دخترک زیر پست جدید مردش کامنت گذاشته است: «گیتار و قهوه و هنرمندی دست و صدا طلایی! کاش میشد تمام گوشهای دنیا را پر کرد از صدای تو!»
فوری کامنت میگذارد: «کی تا حالا با هورتکشیدن شده شاخ اینستا که تو میخوای بشی! آخی بمیرم برات، ندید بدید که تو عمرت نه گیتار دیدی، نه خواننده. خروس قشنگتر از آرتانه صداش. البته برای فالوورهای دماخت هم اینا هم اضافیاند.»
ناگهان میبیند آرتان زیر پیج او و مادرش کامنت گذاشته: «والا از وقتی ما دیدیم، شما دوتا همهش تو جنگید. اونم از نوع جنگ دمپاییها! خخخخخ... حالا بهخاطر دقمرگکردن فامیلا، اومدید تو اینستا و از ننه و قزبس رسیدین به مامیجون و گیسو!»
گیسو هم فوری عکس دوران نوجوانی آرتان را استوری میکند و مینویسد: «اینم نوجوونی خزِ جناب دماخِ خروس صدا!» بعد هم فوری به دوستهایش دایرکت میدهد که کامنت بگذارند و برای آرتان کری بخوانند؛ اما همین که استوری آرتان را میبیند، جیغ میزند و فوری به او زنگ: «خجالت نمیکشی!... آدم چقدر میتونه نامرد باشه! تو که میدونی کل فامیلاتون چشم دیدن دماغ منو ندارن. غیرت نداری برای چی آبروی منو بردی؟ زود باش بنویس خواستی منو اذیت کنی و با اَپ دماغمو گنده کردی... میدونی چقدر برای خودت زشت میشه؟ الآن میگن دماغ زنت عملیه، رئال نیس.»
آرتان قهقههای میزند و میگوید: «از کی تا حالا من باید فقط به دماغ زنم غیرت داشته باشم. به جهنم، بگن! میخواستی دروغ نگی. میدونی تا حالا چندتا داستان افتخارآمیز از دماغت گفتی برای مردم. چقدر دلشون رو سوزوندی. حالا آبروت بره حالت جامیاد. دیگه میفهمی که عکس خز منو نذاری تو پیجت.» گیسو نیشخندی میزند و میگوید: «تو اگه غیرت داشتی که نمیرفتی با دختر مردم رفیق بشی. حیا نمیکنی؟ مگه تو زن نداری؟» آرتان داد میزند: «برو بابا، الکی حرف درنیار! من کی دوست شدم؟ فقط نقاشیهاش رو لایک کردم.»
- آهان پس اون وقت لابد روحت برا اون دخترهی بدترکیب نوشته بود: شاخ خوشگل اینستا که میگن تویی چشمآهویی! خدا قشنگترین نقاشی رو تو صورت تو کشیده!
گیسو همین که میشنود: «خوب آدم باید زیباییها رو تحسین کنه»، با حرص میگوید: «چطور چشمت کور شده برای دیدن زیباییهای من؟»
- مگه تو من رو میبینی؟ میدونی از کی هست که زوم اینستای رفقات بودی؟ مگه اصلاً حواست به من بود که چه پستی میذارم؟ اصلاً به من توجه میکردی؟ فقط تو فاز کلاسگذاشتن برای چهارتا ندید بدید بدتر از خودت بودی.
- ببخشید من نمیدونستم هنوز نیاز به مراقبت داری؟ بعدشم من همهی پستهات رو چکیدم. پاک کردی همهی کامنتای اون دخترهی بدترکیب و عملی رو. فکر نمیکردی من اینقدر زرنگ باشم که پیداشون کنم!
آرتان که دلش نمیخواهد رابطهیشان بدتر از این شود، میگوید: «کِی پستهای منو دیدی؛ همین امروز! بگذریم تو که خوب حرف رو عوض کردی، منم اصلاً نفهمیدم. جالبه که نیست تو اصلاً عمل نکردی. فکر کنم فقط جمجمهت مونده عمل نکردی. برای همینم عصر حجری موندی. بابا ما فقط دوست اجتماعی هستیم.»
- آهان اونوقت دوست اجتماعی یعنی چی؟
- یعنی همین که مسائل علمی و هنری همدیگه رو پیگیری و تحسین میکنیم.
گیسو هم لحنش را آرام تر میکند و میگوید: «آهان، پس برای همین تو همهی کامنتهاش رو پاکیدی؟»
آرتان که جوابی ندارد، بحث را به کلکل میکشاند و میگوید: «بس که تو بیجنبهای، بهروز نیستی که فکر میکنی هنوزم دوران پارینهسنگیه! مگه تو پیجت لایو میذاری، من چیزی میگم؟ کلی مرد میبینه.»
گیسو با بغض میگوید: «کدوم مردها؟ همهشون فامیلامونن. یادته با هم قرار گذاشتیم جز دوستامون کسی رو فالو نکنیم و پیجمون رو ببندیم؟ من سر قولم موندم؛ ولی تو نموندی. اونم بهخاطر این دخترهی بدترکیب.»
همینطور که راهمیرود، پاهایش را محکم روی زمین میکوبد و با اشک و ناله ادامه میدهد: «تو نمیفهمی، وقتی اون دخترهی لعنتی تو لایو نوشت: «آرتان جونم چقدر جذابی تو! خوش به حال دختری که تو عاشقش بشی، کاش همه میدونستن که عاشق منی؟» تو نمیفهمی من چقدر پیش دوستام خوار شدم. لعنت به تو!... . همینه دیگه، معلومه این دختره تو زندگیته که نمیای منو ببینی. الآن شیشماهه عقدیم؛ ولی تو دهبار هم نیومدی؟ تازه رمز اینستات رو هم به من نمیدی. اصلاً حالا که اینجور شد، به خونوادهم میگم تو یکی دیگه رو میخوای.»
آرتان که میترسد بحث به خانوادههایشان بکشد، فوری میگوید: «من غلط کردم عاشق کس دیگه باشم. همین الآن این دوست اجتماعی لعنتی و پررو رو حذفش میکنم که بفهمی برام مهمی. رمزم رو هم بنویس از این به بعد همهچی زیر نظر خودت... بابا به خدا یه شیطنت بود! ببخش دیگه قول میدم تکرار نشه... به جون خودم من تهرون سر کار میرم، نمیتونم که فِرتوفرت بیام شمال و برگردم. کار دارم.»
گیسو لب حوض مینشیند، دستش را توی آبها میچرخاند و میگوید: «ببین خالی نبند. یهجوری میگی کار، هر کی ندونه فکر میکنه شب تا صبح داری سر زمین بیل میزنی. خوبه هر روز تا ظهر میری شرکت و بعدازظهرها هم خونهای. اصلاً حالا که اینجوری شد، باید بیای با هم بریم مسافرت. چندتا لایو باحال هم بگیریم تا نرمینه و حسام رو حسابی حرص بدیم. حالا برای اینکه تابلو نشه واقعی دعوادعوا کردیم، بیا بگیم الکی فیلم بازی کردیم تا بخندیم. حالا یک دو سه بدو بریم ریمو استوری و لایو: زن و شوهر دعوا کنند...!»