نوع مقاله : داستان
خاطرات خواستگار نوشت دختر آقا
معصومه بهرمن
دلم میخواست گوشهایم را میگرفتم و هرچه نیرو داشتم، در تارهای صوتیام جمع میکردم تا عربدهای جانانه بکشم؛ از آن عربدههای خانمانسوزی که از عهد تورات کسی نشنیده بود! سرم از آنهمه حرف تیر میکشید. آخر کجای دنیا توی جلسهی خواستگاری اینقدر حرف میزنند؟ مادر و خالهی داماد، آمده بودند خانهی ما که در یک جلسهی زنانه با هم گپ بزنیم و آشنا شویم. لحظهی اولی که آنها را دیدم و سلام و احوالپرسی کردیم، تحلیلگر درونیام گفت: «چه آدمهای گرم و خوشمشربی»؛ اما طولی نکشید تا به خودم و تحلیلهایم درود بفرستم!
از همان ثانیهای که وارد شدند، شروع کردند به حرف و حرف و حرف از زمین و زمان؛ از سینما، فرهنگ و سیاست بگیر، تا حوزه و دستور پیراشکی و نقاشی و هرچه خدا خلق کرده است، جز ازدواج. برعکس تمام خواستگاریها که آدم میماند از کجای دلش، حرفی برای شکستن سکوت پیدا کند، ثانیهای سکوت برقرار نشد. مثل اسلحهای که روی رگبار گذاشته باشند، پشت سر هم و بیوقفه حرف میزدند. مادرش که خسته میشد، خالهاش (با شعار: هرگز سلاحمان را زمین نمیگذاریم ای وطن) شروع میکرد و آتش و دوباره برعکس. حتی گاهی همزمان با هم، هر کدام موضوعی را شروع میکردند و یک نفرشان سمت من و یک نفرشان خطاب به مامان، کلمات را بیمحابا و تا آخرین نفس، شلیک میکردند و کوتاهبیا هم نبودند. در مقابلشان چه کاری میتوانستم انجام دهم، جز لبخندی شل و آبکی و اینکه هر چند دقیقه یکبار بهجای آنها، دستی به عضلات فکم بکشم و آروارههایم را ماساژ دهم و البته هرچه فحش بلد بودم، نثار تحلیلگر درونیِ کجوکولهی نفهمم کنم!
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید؛ چون بعد از این خانواده، قرار بود خانوادهی دیگری برای خواستگاری بیایند. لعنت به روزهای هفتهی من که پر بود و آخر هفتهها، اینطور موازیکاری میشد! خِیر سرمان، عقل کرده بودیم برای اینکه این دو خانواده با هم روبهرو نشوند و سه - چهار ساعت بین دو مهمانی، فاصله گذاشته بودیم؛ اما فکرش را هم نمیکردم گیر آدمهای خوشمشربی بیفتم که جلسهای نیم تا یکساعته، را به قیامتی بدل کنند که در مقابلشان چشم بدوزم به ساعت و با هر حرکت عقربه، دل و رودهام بیاید توی دهانم. بیست دقیقه، نیم ساعت، سه ربع، یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت و... .
وای خدای من! مغزم داشت از آن همه حرف منفجر میشد و دیگر توان لبخندزدن شل و آبکی را هم نداشتم. از بس نشسته بودم، پاهایم خواب رفته بود. اصلاً نمیفهمیدم چه میگویند؛ فقط به دوردستها خیره شده بودم و دندانهایم را روی هم فشار میدادم. کاش وسط این حرفها، حداقل چیز بهدردبخوری راجع به خودشان و پسرشان هم گفته میشد، تا دلم را خوش میکردم که اطلاعات دندانگیری نصیبم شده است! البته از انصاف نگذریم، خیلی چیزها دربارهی سیاست روز، ساعت رفتوآمد شوهرخالهی داماد و برشزدن یقهی انگلیسی و اینجور چیزها یاد گرفتم؛ اما نمیدانم با اینهمه حجم اطلاعات، چرا وقتی مادرم از آنها پرسید که پسرتان در کدام بخش اداره مشغول به فعالیت است، گفتند: «نمیدونیم والا!... وقتی اومد، از خودش بپرسید» و دوباره رفتند سر توضیح یقهانگلیسی.
به اصول و آداب خواستگاری کار نداشتم، به آداب معاشرت هم همینطور و به مهمانی بعدیمان که یک ساعت دیگر تشکیل میشد هم همچنین، مغز طفلکیام که مثل آبکش شرحهشرحه شده بود هم به جهنم، دلم بدجور جوش خواهر و برادر کوچکم را میزد که در اتاق روبهروی سالن زندانی شده بودند و میدانستم چقدر کلافهاند! برای هر خواستگاری، آنها را با هزار ترفند و باج، نیم ساعت توی اتاق نگهمیداشتم تا شلوغکاری و شیطنت نکنند. حالا حبس خانگیشان از سه ساعت گذشته بود و برادرم مدام به گوشیام پیام میداد: «چرا نمیرن؟... من دستشویی دارم!»
هرچه برای مامان چشموابرو میآمدم و قیافهام را کجوکوله میکردم تا یکجوری مجلس را سرهمبیاورد، حرفم را نمیگرفت. مامان هم مثل آنها، افتاده بود به حرف. انگار پاک یادش رفته بود که چیزی به مغرب و آمدن خانوادهی دوم نمانده است! بلند شدم، به نشانهی اعتراض سالن را ترک کردم و آمدم توی آشپزخانه. مثل مرغ پَرکنده، یکربع آشپزخانه را رفتم و برگشتم و حرص را با حرص فرومیدادم؛ اما اعتراض من هیچ فایدهای نداشت و حتی گفتند: «اگر میشود یک سینی چای دیگر، لطفاً!»
آفتاب عصر به تاریکی غروب رسیده بود. از آنها که کاملاً ناامید شده بودم؛ اما از مامان حرص میخوردم که چرا متوجه ساعت نیست؟ دلم میخواست مامان را گوشهای گیر میآوردم و هرچه غر توی جهان است و هرچه گریه و زاری، عربده و التماس است، میریختم توی دامنش و از او میخواستم هر طور شده، کاری کند که اینها زودتر بروند و دیگر برنگردند.
با همین فکرها دوباره به سالن رفتم و اینبار بشقاب میوهها را جمع کردم، شاید فرجی شود؛ اما باز هم متوجه نشدند! یعنی آنقدر گرم حرف بودند که مرا ندیدند. اینطور نمیشد. نقشهی شومی کشیدم و تصمیم گرفتم که با موبایل به تلفن خانه زنگ بزنم، تا مامان را بکشانم پای تلفن. فکرم حرف نداشت و طبق برنامه با صدای تلفن، مامان میآمد این طرف سالن و آنها هم به سلامتی چادرچاقچور میکردند و میرفتند؛ اما همین که تلفن زنگ خورد، مامان بدون آنکه از سر جایش تکانی بخورد، بلند گفت: «دخترم، تلفن را جواب بده... اگر با من کار داشتند، بگو بعداً.»
وای خدای من، قیافهام آن لحظه دیدنی بود! دیگر میخواستم زمین را گاز بزنم. چیزی درونم میگفت که الآن وقتش است بروی لباسهایت را عوض کنی، با پیژامه و یک کاسه تخمه وارد سالن شوی و خیلی شیک و مجلسی، لم بدهی جلوی تلویزیون، بلکه این سناریو بگیرد؛ اما از ترس اینکه جنس پیژامهام و الگوی برشش موضوع جدیدی به حرفهای جمع دهد، این کار را نکردم.