نوع مقاله : روایت
زهرا وافر
در خانوادهی ما، «مغز» اهمیتی بیش از حد معمول داشت؛ بهویژه مغز من. درواقع کمتر روزی بود که بحثی پیرامون مغز در خانوادهی ما وجود نداشته باشد؛ بهویژه پدرم که همیشهی خدا، یک نگرانی غیرمنطقی دربارهی مغز من داشت. درواقع از همان روزی که در پنجسالگی به عفونت مغزی (مننژیت) دچار شدم و پزشکان عوارض هولناکی را پیشبینی کردند، پدرم نسبت به مغز من حساسیت پیدا کرد. البته به لطف خدا و شاید از تأثیر نذر و نیازهای سنگین والدینم، شفا پیدا کردم و به هیچ عارضهای دچار نشدم؛ اما به هر حال، نگرانی در وجود پدرم باقی مانده بود.
وقتی دبستانی بودم و معلمها به مادرم پیشنهاد میدادند که حداقل یک سال را جهشی بخوانم، پدر با قاطعیت مخالفت میکرد، با این استدلال دندانشکن که «ممکنه به مغزش فشار بیاد!» حتی بابت نمرههای بیست و معدل بالایی که داشتم، نهتنها هیچگاه هیچ تشویقی از پدرم دریافت نکردم، بلکه حتی از جانب او نکوهش میشدم که چرا زیاد از مغزم کار میکشم! درواقع پدرم مغز را بهمثابه نوعی باطری قلمداد میکرد که هرچه بیشتر از آن استفاده کنی، زودتر از کار میافتد. در نتیجه توقع داشت من از مغزم درست همانطور استفاده کنم که خانمدکترها از خودروهایشان استفاده میکنند. حتی کمخوابیهای من، نگرانش میکرد و غُرمیزد که «مگه نمیدونی مغز به حداقل هشت ساعت خواب نیاز داره؟» در هوای گرم اگر از خانه بیرون میرفتم، شکایت میکرد که «نکنه میخوای مغزت زیر آفتاب نیمپز بشه!» و وقتی میدید مدام کتاب به دست دارم، چپچپ نگاهم میکرد که «کمی به اون مغز استراحت بده.» وقتی هم به ستوه میآمدم و میگفتم: «خب پس چیکار کنم؟» پدر متفکرانه جواب میداد: «برو سراغ باقی اعضا و جوارح بدنت؛ چرا فقط میخوای از مغزت کار بکشی؟ خب برو سراغ ورزش، یه چیزی که بهخاطرش از کل بدنت کار بکشی، نه فقط از مغز. دست از سر این مغز بردار. اگه بدونی ورزش چقدر فایده داره!»
ورزش! یقین داشتم که خداوند، حتی سر سوزنی استعداد ورزشی در وجود من قرار نداده است. کارنامهی مدرسهی من، همیشهی خدا درست مثل کارنامهی مجید در سریال «قصههای مجید» بود. تمام نمراتم بالا بود، غیر از ورزش. شاید باور نکنید؛ اما تمام سه سال دورهی راهنمایی، بهعلاوهی سه سال دبیرستان و دو ترم تربیت بدنی دانشگاه، رشتهی ورزشی من والیبال بود؛ اما پس از هفت سال آموزش مداوم مربیان، من حتی نحوهی درستگرفتن توپ را هم یاد نگرفته بودم! درواقع پس از فقط دو جلسه، تمام مربیان اعتراف میکردند که هوش من در زمینهی یادگیری مهارتهای ورزشی، چیزی کم از جلبک دریایی ندارد و اصلاً هوش و استعداد ورزشی به کنار، حتی انگیزه و پشتکار در من برای یادگیری مهارتهای ورزشی، درست همانقدر بود که در یک کدو تنبل قناص. بلااستثناء، تمام واحدهای مربوط به ورزش را از دوران راهنمایی تا دانشگاه، صرفاً با ارائهی مقالاتی پیرامون «ورزش در اسلام» یا «فواید روانشناختی ورزش» به مربیان ورزش، با نمرهی بالای ده پاس کرده بودم و از ورزش، همانقدر متنفر بودم که از کلمپلو و این نفرت، ادامه داشت تا... .
شبی از شبهای سال 88 بود؛ یا بهتر است بگویم 8/ 8/ 88. تولد امام هشتم بود و از قضا، تولد من هم بود و دلم عجیب هوای حرم امام رضا(ع) را کرده بود. آن زمان دانشجوی دانشگاه تهران بودم و مقیم کوی دانشگاه. ناگهان از بلندگوهای خوابگاه، این جمله طنینانداز شد: «دانشجوهای استعداد درخشان، هرچه سریعتر به اتاق 205...» از آنجا که آن زمان استعداد درخشان بودم، هرچه سریعتر به اتاق 205 رفتم. در آنجا خانمی ناشناس، از ما دعوت کرد که اگر استعداد ورزشی داریم، برای انجام یکسری تستهای ورزشی، فردا به یکی از باشگاههای دانشگاه تهران در اطراف میدان انقلاب برویم و تست بدهیم. اگر توانایی ورزشیمان را در تستها ثابت کردیم، میتوانیم بهعنوان عضوی از تیم ورزشی دانشگاه تهران، در مسابقات ورزشی مختص دانشجوهای استعداد درخشان شرکت کنیم که در مشهد مقدس برگزار میشود. شنیدن اسم «مشهد» در آن حال و هوایی که داشتم، کافی بود تا عزمم را جزم کنم، روز بعد به باشگاه بروم و تست بدهم. روز بعد راهی انقلاب شدم. نزدیک باشگاه بودم که صدایی درونم گفت: «مسخره کردی خودت رو؟ آخه تو استعداد ورزشی داری؟ میخوای بری تست بدی که همه بهت بخندن؟» ندای درونم، کاملاً منطقی به من تلنگر زد و قانعم کرد. راهم را کج کردم به سمت خوابگاه که اینبار ندای دیگری از درونم به گوش رسید: «خدا رو چه دیدی، شاید امام رضا(ع) تو رو طلبیده!... حالا تستدادن که ضرر نداره!» کاری نداشتم به منطقیبودن یا نبودن این ندا، فقط میفهمیدم حرف، حرف دل است و من در اینجور مواقع، اهل دل بودم نه اهل عقل. دوباره برگشتم به سمت باشگاه. تستها را یکییکی پشت سر گذاشتم و طبق معمول، در تمام تستها از همهی شرکتکنندگان افتضاحتر و مضحکتر بودم. تست که تمام شد، با ناامیدی به سمت در خروجی رفتم که ناگهان مسئول اردوی ورزشی گفت: «لطفاً فردا برامون مدارک مورد نیاز رو بیارید که کارهای عزیمتتون به مشهد رو انجام بدیم!» با تعجب پرسیدم: «مگه من قبول شدم؟» گفت: «بله، صددرصد!... اگر توی این اردو شرکت کنید، واقعاً به ما افتخار دادید.» فکر کردم سر به سرم میگذارد؛ گفتم: «آخه من که خیلی عملکرد ضعیفی داشتم توی تستها؛ چطور قبول شدم؟» گفت: «ما کاری به عملکرد شما نداریم؛ به ما گفتن تیمی 25نفره باید تشکیل بدیم و تا الآن، فقط 19 نفر داوطلب شدن. اگر شما هم قبول زحمت کنید و توی این اردو شرکت کنید، تیم ما حداقل 20 نفره میشه. ممنون میشیم، اگه حتماً تو این اردو شرکت کنید!»
و اینگونه بود که من همراه تیم ورزشی عازم مشهد شدم. چند روزی مشهد بودیم و مسابقات متفاوتی را پشت سر گذاشتیم. اتفاقاً یکی از بچههای تیم ما، نفر اول مسابقات شد و من هم البته بهعنوان نفر «هیچم»، بعد از یک دل سیر زیارت امام رضا(ع)، خوشحال و با افتخار به تهران بازگشتم!
همهی اینها را تعریف کردم که بگویم: «ورزش میتواند فوایدی غیر از آنچه شما همواره میاندیشید، داشته باشد.» پدر دربارهی فایدهی ورزش، کاملاً راست میگفت.