نخ نامرئی میان مکه تا راحیل

نوع مقاله : داستان

10.22081/mow.2020.71438

چکیده تصویری

نخ نامرئی میان مکه تا راحیل


داستان

دریا چوبین

حج، آرزوی بزرگ راحیل بود؛ از همان وقتی که دانش‌آموز بودیم.

اولین‌بار این را یک پنج‌شنبه فهمیدم که راحیل از اول صبح با حال غریبی به مدرسه آمده بود. مقنعه‌اش را تا روی چشمش پایین کشیده و نشسته بود گوشه‌ی کلاس به هق‌هق‌کردن. کلافه شدیم بس‌که دماغش را بالا کشید و هی دستمال پشت دستمال خیس و مچاله کرد و انداخت زیر میزش.

زنگ تفریح دورش را گرفتیم و کُشُتیارش شدیم تا بالأخره گفت که دیشب خواب دیدم به مکه رفته‌ام.

هیچ‌کس حرفی نزد؛ حتی بچه‌های پرشروشور ته کلاس هم جرأت نکردند سربه‌سرش بگذارند. بس‌که معلوم بود چه غصه‌دار است دلش و چه واقعی اشک می‌ریزد!

گذاشتیمش به حال خودش تا دور حیاط بچرخد، سر بجنباند، «لبیک اللهم لبیک» بگوید و هی صورتش خیس اشک شود.

از آن به بعد، گاه به گاه این حالت برایش پیش می‌آمد؛ بی‌قرار می‌شد، داغ می‌کرد، با کسی حرف نمی‌زد و انگار کوهی بود که سنگ مذاب توی دلش بجوشد و ناآرامش کند.

مدتی تنهایش می‌گذاشتیم تا آرام شود.

آن‌روزها این‌طور نبود که مردم سالی چندبار مکه بروند؛ همان‌طور که شمال یا سرعین می‌روند مثلاً. این‌همه سفر دانشجویی و دانش‌آموزی هم نداشت حج. هرازگاهی می‌شنیدیم بزرگ‌تری از فلان خانواده مشرف شده است.

***

در بیست و چندسالی که از آن لبیک‌گفتن راحیل دور حیاط مدرسه گذشته، چندباری او را دیده‌ام و هربار طوری شده است که یاد سفر حج افتاده‌ام و آرزوی راحیل؛ انگار نخی نامرئی کشیده شده است از مکه تا این دختر و هر وقت دوروبرش باشی، گیر می‌کنی به آن.

***

من و راحیل با هم استخدام شدیم. در اولین روز کلاس‌های توجیهی نیروهای جدید، وقتی برای‌مان از واریزهای ماهانه گفتند، راحیل به من گفت که اولین برنامه‌اش برای این پول، رفتن به مکه است. گفت: «که تبرک هر سی سال باشه برام.»

با شوق و ذوق حقوق ناچیز دانشجویی را جمع کرد تا پول سفرش جور شد. سرحال و تردماغ، با خنده و هیاهو رفت خانه تا به مادرش خبر دهد و اندیشناک و ساکت برگشت.

گفتم: «چی شده؟»

گفت: «باید مامان رو بفرستم؛ خیلی آرزو به دلشه!»

گفتم: «دیوونه، دل خودت چی؟»

آرام گفت: «وضعیت ما رو که می‌دونی! اگه می‌دیدی چه آه داغی کشید مامان؟...»

راحیل این‌ها را گفت، سرش را انداخت پایین و آه کشید. داغ...!

 

آن سال مادرش را فرستاد مکه. وقتی برگشت، تسبیح سبزی برای راحیل سوغات آورد که همیشه همراهش بود؛ مثل دست‌بند، می‌پیچید دور مچش.

یک‌بار غافل‌گیرش کردم که داشت دست روی مهره‌های براق تسبیح می‌کشید و گیج، لبخند می‌زد. وقتی دید نگاهش می‌کنم، گفت: «به‌نظرت از گردوغبار مکه چیزی روی این مهره‌ها مونده؟»

چندوقتی که گذشت، یک روز دیدمش و گفت: «یک پولی جمع‌وجور کردم؛ به امید خدا این‌بار می‌رم...!»

چشمش برق زد: «... و برنمی‌گردم!»

و خندید.

با شوق و ذوق خرید کرد و نشست به خواندن کتاب احکام حج و چکاب سلامتی و جفت‌وجورکردن زمان سفرش با کلاس‌ها و امتحانات مدارس.

کمی مانده بود به رفتنش که یک روز همه‌ی ما‌ را خواستند اداره برای جلسه‌ای اضطراری. با هم رفتیم.

رئیس بخش صحبت کرد درباره‌ی یکی از همکاران که تصادف کرده و یک بنده‌خدایی را زیر گرفته است که حسابی آسیب دیده و حالا خانواده‌اش دیه می‌خواهند. همکارمان هم ندارد که بدهد و نزدیک است بیفتد زندان. خلاصه این‌که گفت هرچه می‌توانید کمکش کنید.

همهمه افتاد بین همکاران. بعضی‌ها همان موقع نقد کمک کردند، بعضی‌ها چک کشیدند و بعضی‌ها هم امضا دادند که فلان تاریخ فلان مبلغ می‌دهند.

وسط آن شلوغ‌پلوغی، من خیره مانده بودم به دست راحیل که دور خودکار مشت شده بود و بند انگشت‌هایش از شدت فشار به سفیدی می‌زد.

گفتم: «سفرت را برو راحیل؛ یک مبلغی هم به این همکارمون کمک می‌کنی. نگفتند هر چی دارید بدید که!»

از لای دندان‌هایش با بغض پر از خشمی خواند: «به تیغم گر کشی دستت نگیرم...!»

توک مژه‌هایش از اشک برق می‌زد؛ ولی توی چشم‌هایش دیدم که تصمیمش را گرفته است.

چندسالی گذشت و یک‌بار راحیل را دیدم که حالا مادر دو بچه‌ی شیربه‌شیر بود و برایم گفت که منتظر است بچه‌ها کمی جان بگیرند، تا بتواند بگذاردشان و برود مکه.

بچه‌ها کمی بزرگ‌تر شدند و راحیل باز ساکش را بست؛ ولی این‌بار ندیدم تدارک چندانی ببیند و منتظر بود انگار!

شبی که زنگ زد و فقط گفت الو... و بعد زد زیر گریه، فهمیدم.

هق‌هقش که آرام شد، گفت اتفاقی تلویزیون را روشن کرده و فیلمی دیده است از آن حکایت عطار؛ همان پینه‌دوز دمشقی که پول سفر حجش را صرف خانواده‌ی فقیری کرده و به مکه نرفته بود؛ ولی حاجیان او را در مکه دیده بودند.

هی تکرار می‌کرد: «منی که تلویزیون نگاه نمی‌کنم؟... منی که اصلاً طرف تلویزیون نمی‌رم؟...»

گفتم: «داری به خودت تلقین می‌کنی؛ بس‌که منتظری، هی سرت میاد!»

سر تکان داد: «امروز یکی از بچه‌ها، سر کلاس غش کرد. بردمش دفتر و حالش که کمی جااومد، بهم گفت که دو روزه ناپدریش اجازه نداده غذای درستی بخوره؛ چون مادرش نتونسته، اندازه‌ی خرج اون و خواهرش کار کنه.» صدای راحیل پشت تلفن لرزید: «مادرشون ماهی‌پاک‌کنه و مَرده به این شرط باهاش ازدواج کرده که نخواد خرج بچه‌هاش رو بده.»

ساکت ماندم. چندبار شنیدم که آب دهانش را قورت می‌دهد. آرام که شد، گفت جایی از سیدنی شلدون خوانده که تصادف، فقط بار اولش تصادف است؛ تکرار که شد، باید حواست را جمع کنی. گفت: «باید حواسم را جمع کنم.» و قطع کرد.

مدتی از راحیل بی‌خبر بودم. رفته بود توی یکی از جزیره‌ها و ماندگار شده بود. گاهی از این و آن می‌شنیدم که خرج تحصیل چند دانش‌آموز را برعهده گرفته، یا برای مدرسه‌ای کولر خریده و یا... . یک‌بار در یکی از جلسه‌های سالانه‌ی اداره دیدمش و سربه‌سرش گذاشتم: «یه رفیق خیّر دارم انگار؛ هان؟»

اخم کرد: «امانتی رو باید برگردوند!»

بی‌هوا پرسیدم: «مکه رفتی بالأخره؟»

کاش نپرسیده بودم! صورتش مثل شقایق سرخ شد و اشاره کرد به شعری که روی دفترش نوشته بود.

چندسالی می‌شود از این‌جا رفته، منتقل شده و دیگر خبری از او ندارم. نمی‌دانم بالأخره به آرزویش رسید یا نه؟ شاید هم فرقی نمی‌کند؛ انگار این آرزو را لازم داشت که کوره‌ی بی‌قراری‌اش را روشن نگه‌دارد. این را به‌خاطر شعری می‌گویم که آن روز روی جلد دفترش دیدم:

زخمی‌ست به پهلویم خون‌چکان و مشت او پر از نمک است...

گمان رقص می‌برند بر پیچ‌وتابم*...

 

پی‌نوشت:

* این جمله، از «عرفان نظر آهاری‌»ست (با اندکی تغییر).