رفتم اما ماندم

نوع مقاله : دریا کنار

10.22081/mow.2020.71440

چکیده تصویری

رفتم اما ماندم


رفتم اما ماندم...

لیلاسادات باقری

«زبیده واحدی» هستم؛ متولد سال ۱۳۳۶ در روستای «قلعه‌قاضی» بندرعباس. فرزند آخر یک خانواده‌ی پرجمعیتم؛ با هشت خواهر و برادر. پدرم در ارتش شاهنشاهی ژاندارم بود؛ اما نتوانست قوانین ظالمانه‌ی حاکم بر کشور را در آن زمان تحمل کند، استعفا داد، آمد سر زمین خودش و‌ کشاورزی کرد. 

تا هفت‌سالگی من، در روستا بودیم. کلاس دوم ابتدایی را در بندرعباس خواندم. مثل همه‌ی خانواده‌های مذهبی در آن سال‌ها، پدر و‌ مادر من هم برای حجابم در مدرسه ناراحت بودند. از خانه تا مدرسه، با روسری می‌رفتم و دم در مدرسه روسری‌ را برمی‌داشتم. این‌که حالا می‌گویند در آن سال‌ها حجاب آزاد بوده است را، اصلاً قبول نمی‌کنم؛ چون ما دیده‌ایم اگر کسی می‌خواست با حجاب وارد مدارس دولتی شود، اجازه‌ی تحصیل به او نمی‌دادند. با همین شرایط ظالمانه، تا دیپلم خواندم.

***

سال‌های دبیرستان من، با فعالیت‌های انقلاب و قبل و بعد از پیروزی آن همراه شد. از طریق برادرم که در این کارها فعال شده بود، با انقلاب و مبارزه برای به‌دست‌آوردنش آشنا شدم. البته ماه‌های منتهی به پیروزی انقلاب، در مدرسه راهپیمایی‌ راه می‌افتاد که در همه شرکت می‌کردم. 

بعد از پیروزی هم، درگیری‌ها و مبارزات ما تمام نشد. فعالیت و تبلیغ داشتیم برای سخنرانی‌های حضرت امام(ره) و همین هم، باعث درگیری‌مان با منافقین می‌شد. حتی از منافقین در مدرسه کتک هم می‌خوردیم؛ اما از اعتقاد و فعالیت‌مان کوتاه نمی‌آمدیم. انقلابِ پیروزشده‌ی تازه متولدشده، نیاز به مراقبت داشت. هر طور بود، باید حفظش می‌کردیم.

***

بعد از دیپلم، وارد سپاه شدم. یادم هست سی‌ویکم شهریور ۵۹، با همکارم «خانم نعمتی»، در اتاق کارمان بودیم که رادیو خبر شروع جنگ را اعلام کرد. در همان لحظه، تمام دغدغه‌ی‌مان این شد که باید برای کمک به جنگ چه کنیم؟ همان‌وقت طلاهای دستم را با دو جفت گوشواره‌ای که مادرم برایم خریده بود، به جبهه اهدا کردم. کتاب‌های زیادی را هم که دوست‌شان داشتم، اهدا کردم؛ اما کافی نبود و دلم راضی نشد.

هر روز بعد از ساعت اداری، به حسینیه‌ی حضرت رقیه(س) می‌رفتیم، با همان لباس کاری که به تن داشتیم می‌نشستیم و شروع می‌کردیم به نان‌پختن و بسته‌بندی آن‌ها یا کمک‌هایی که مردم فرستاده بودند. بعضی روزها هم، برای جمع‌آوری دارو و پتو به اطراف شهر می‌رفتیم. خلاصه برای هرچه نیاز جبهه بود و تهیه‌اش از دست ما برمی‌آمد، لحظه‌ای کوتاهی نمی‌کردیم.

***

سال ۱۳۶۱ بعد ازدواجم، پانزده روز مرخصی داشتم. روز آخر به محل کارم در سپاه رفتم. دیدم که خواهرها و برادرهای همکارم، سوار مینی‌بوس می‌شوند ‌و راهی جبهه هستند. مرا که دیدند، گفتند: «معلوم هست کجایی؟ حکم مأموریت تو را هم گرفته‌ایم. به موقع آمدی!» خدا شاهد است که از شدت شعف، نمی‌توانستم روی پا بند شوم. 

همسرم مرا به محل کار رسانده بود. خود را به او رساندم و قبل از این‌که برود، گفتم سریع مرا به خانه برگرداند. خیلی تعجب کرد. گفتم می‌خواهم ساکم را ببندم و به جبهه بروم. گفت: «یعنی هیچ‌کس دیگری نیست که تو باید بروی؟» گفتم: «در این مدت، تمام آرزوم رفتن به جبهه بوده است. فکر می‌کنم تا الآن، نتوانسته‌ام هیچ کار درست و درمانی برای جنگ و رزمنده‌ها انجام بدهم. این بهترین موقعیت است!» 

همسرم، از نیروهای عقیدتی نیروی انتظامی بود و قبل ازدواج‌مان جبهه رفته بود. با رفتن من مخالفتی نکرد و پذیرفت. با هم رفتیم خانه و ساکم را بستم. خودش مرا به همکارانم رساند که راهی جبهه‌ی جنوب و اندیمشک شدیم. 

***

در بیمارستان شهیدبهشتی اندیمشک مددکار شدم. هر روز با خواهرها بعد از پایان کار به مدرسه‌ای می‌رفتیم که به‌عنوان استراحتگاه ما در نظر گرفته بودند. کارمان، شیفتی بود. وقتی به استراحتگاه می‌رسیدیم، باز هم خیلی نمی‌توانستیم استراحت ‌کنیم. هر شب بساط زیارت عاشورا، دعای ندبه، دعای توسل یا قرائت قرآن بپا بود. گاهی هم در زمان‌های عملیات، از بیمارستان تماس می‌گرفتند و باید تعدادی از ‌ما، برای رسیدگی به مجروحان می‌رفتیم. 

در هر صورت، منطقه‌ی جنگی بود و خطرناک؛ اما ذره‌ای ترس و واهمه نداشتیم. عجیب بود، در خانه از تاریکی و جانور کوچکی مثل سوسک می‌ترسیدیم؛ اما چنان شور جهاد و کمک در ما قوت گرفته بود که از هیچ‌چیزی نمی‌ترسیدیم. اصلاً به‌واقع ترسی وجود نداشت! وقتی هر روز آن‌همه جوان را می‌دیدیم که دست‌وپای‌شان را از دست داده بودند، تمام بدن‌شان پر از جراحت‌های عمیق و دردناک می‌شد، وقتی جان عزیز و جوان‌شان را جلوی چشم‌های ما با تمام وجود و اعتقاد تقدیم خدا می‌کردند، چطور می‌توانستیم حتی به ترس فکر کنیم. همه‌ی وجودمان کار بود. هر کسی خسته می‌شد، خواهر دیگری سریع کارش را برعهده می‌گرفت؛ هرچند خودش هم بسیار خسته بود. حتی یک‌بار نشد از هم بشنویم که باید خودت وظیفه‌ی خود را انجام دهی. حقیقتاً برای کار از هم پیشی می‌گرفتیم. بس که اعتقاد داشتیم، کارمان مقدس است و فیضی‌ست که شامل حال‌مان شده و باید قدر لحظه‌لحظه‌اش را بدانیم. 

کار رسیدگی به مجروحان خیلی سخت است. امان از وقتی عملیات می‌شد که بیمارستان مملو از مجروح می‌گردید. کل استراحت‌مان در شبانه‌روز، یکی - دو ساعت می‌شد. وقت غذاخوردن هم نداشتیم. اگر هم فرصتی برای خوردن پیش می‌آمد، با همان دست‌های پر از خون‌ مشغول می‌شدیم. درواقع، فرصت شستن دست نداشتیم. بچه‌ها نان می‌آوردند، پخش می‌کردند و همان‌طور سراپا، با آن‌همه خونی که بر دست و لباس‌مان بود، غذا می‌خوردیم. چون آن خون‌ها، خون مجروح یا شهیدی بود، هرگز حس بدی به ما نمی‌داد. به خدا که همه‌ی تعابیر، همه‌ی صفت‌ها و همه‌ی چیزهای موجود در هستی، معانی دیگری گرفته بودند و همه‌چیز رنگ خدا داشت!

یادم نمی‌آید که برای خانه‌ی تازه‌ یا خانواده‌ام دلتنگ شده باشم؛ اما باید اعتراف کنم وقتی از بندرعباس راه افتادیم به سمت جبهه‌، اوایل راه دلم برای همسرم تنگ شد. راهی هم نرفته و خیلی هم دور نشده بودیم؛ اما به کرمان نرسیده، دلتنگی‌ام تمام شد. 

با خود فکر کردم، مگر دیگر رزمنده‌ها همسر و فرزند و پدر و مادر ندارند؟ چطور آن‌ها جان‌شان را در مقابل دشمن، برای دفاع از ما کف دست قرار می‌دهند؛ پس من هم نباید دلتنگی به خود راه بدهم که خدایی ناکرده ذره‌ای سست شوم! این‌ها شعار نبود. مواجهه‌ی جدی و تمام‌قد با جنگ، خون، زخم و مرگ بود؛ برای همه‌ی ما که تازه وارد جوانی و زند‌گی شده بودیم. 

جلوی درب مدرسه‌ی اقامتگاه‌مان، دونفر دونفر، نوبتی با اسلحه‌ی بر دوش نگهبانی می‌دادیم. تعدادمان زیاد بود. سعی می‌کردیم دورتادور مدرسه را نگهبانی بدهیم. جنگ و ویژگی‌های زشت و خشنش که با کسی شوخی نداشت! باید همه‌جوره مراقب بودیم. همه هم جوان بودیم و کمتر از سی سال داشتیم. تازه عروس و دانشجوی بسیجی و سپاهی، از اکثر شهرهای کشور، برای کمک به جبهه دور هم جمع شده بودیم. باید هوای هم را می‌داشتیم.

***

بعد از مدتی که در اندیمشک بودم، متوجه بارداری‌ام شدم؛ اما وقتی که جنینم از دست رفته بود. بچه‌ام، به‌خاطر حمل مجروحان سقط شد. وقتی فهمیدم، حال بدی داشتم و به بیمارستان بهبهان منتقل شدم. اگر بگویم برای ازدست‌دادن بچه‌ام خیلی غصه خوردم و ناراحت شدم، دروغ گفته‌ام. مگر نه این‌که قرار بود همه‌چیزمان را فدای اسلام، انقلاب و حفاظت از آن در پیشگاه خدا تقدیم کنیم! حالا برای من امتحانی پیش آمده بود که عیار اعتقادم مشخص شود. گفتم که ما شعارها را زند‌گی می‌کردیم. مردم، جوان‌های شاخ شمشادشان را در راه اسلام و انقلاب اهدا می‌کردند. اتفاق افتاده برای من، اصلاً نباید به چشمم می‌آمد؛ پس خیلی زود از جا بلند شدم و درست مثل قبل، کارهایم را شروع کردم. 

مدتی بعد هم، دیگر اجازه‌ی ماندن خواهرها را در جبهه ندادند و برگشتیم بندرعباس. قبل از حضور در جبهه، دوره‌ای شش‌ماهه، پزشک‌یاری بسیار فشرده و سخت را با مدیریت «شهید دقت» گذرانده بودم. 

این‌جا هم در درمانگاه سپاه، کارهای درمانی را برعهده گرفتم و مجروحان آمده به بندرعباس را درمان می‌کردم. 

***

 

سال ۶۲ که دخترم زهرا به دنیا آمد، بعد از شش ماه باز باردار شدم. با این حال نمی‌توانستم در خانه بمانم. می‌دانستم چقدر به وجودم در درمانگاه نیاز است. جعبه‌ای را از لوازم درمانی مورد نیاز پر کرده و آن را با ملحفه‌ی بیمارستانی به دور کمرم بسته بودم؛ چون هم در کارهای داروخانه کمک می‌کردم، هم در تزریقات، هم رسید‌گی به مجروحان و هم کارهای ویزیتوری. زهرا را هم داخل جعبه، کنار لوازم و تجهیزات درمانی و پزشکی گذاشته بودم و با خود این‌ور و آن‌ور می‌کشاندم.

تا آن‌جا که می‌شد، خستگی به خودم راه نمی‌دادم. چه چیز یا چه مانعی می‌توانست مقابل جهاد و اعتقاد ما بایستد!

***

 

مدتی بعد، از درمانگاه سپاه به بسیج منتقل و در بیمارستان صاحب‌الزمان(عج) مسئول درمانگاه شدم. بعد از بیست سال که این مسئولیت را داشتم، توسط سردار بهبهانی و خانم شبابی (مسئول امور زنان کل سپاه) حکم مرا به‌عنوان مسئول دفتر امور زنان سپاه بندرعباس صادر کردند و ده سال هم، در این سمت خدمت کردم. 

روزی بر من نگذشت که بدون یادآوری خاطرات جنگ باشد؛ یادآوری همراه با حسرت و اندوهِ فراوانِ رفتن و تمام‌شدن آن روزها. چهره‌ی تک‌تک مجروحان را به یاد می‌آورم؛ روحانی که بالای سرش بودم و پایش را از دست داد، برادری که تمام بدنش زخم و خون بود و به سینه گرفتم و به اتاق عمل بردم، جوانی که وقتی داشتم علائم حیاتی‌اش را می‌گرفتم مقابل چشم‌هایم شهید شد و دست شهیدی را که به دستم دادند و گفتند به سردخانه ببر. 

اما می‌دانم که این‌همه دلتنگی، هیچ درمانی ندارد. تنها کاری که می‌توانم بکنم و کار همیشگی‌ام در این سال‌ها بوده، نشستن در کنج خانه است، با اشک‌هایی که بی‌اختیار سرازیر می‌شود. می‌نشینم و با شهدا درددل می‌کنم. ماییم و شهدای بزرگی مثل شهید دقت و شهید رئیسی که رفتند. برای ما هم توفیقی بود که رفتیم؛ اما سالم برگشتیم. ما هستیم و کوله‌بار دِین شهدا که بر دوش‌مان است! باید آن دنیا جواب همه‌ی این روزها را بدهیم و این خیلی سخت است.

بعد از سی سال خدمت و بازنشستگی، همچنان بیکار نیستم و در امور خیریه‌ی هیئت حضرت رقیه(س) و مؤسسه‌ی پرستاران هستم و خدمت می‌کنم. هستم و با یاد آن‌ روزها خدمت می‌کنم.