از ناسوت تا لاهوت، خانقاه قونیه و کلیسای هامبورگ
سفرنامه به اروپا و آسیا
عطیه کشتکاران
شبی در خانقاه
از شب اول زمزمههایی در گروه پیچید که کدام خانقاه برویم و کِی؟ در هول و ولای درس و کار سفر قونیه را ثبت نام کرده بودم و فرصت جستجوهای همیشگی قبل از سفر نبود. فکر میکردم بعد از یک شبانهروز سفر زمینی با اتوبوس، که دیگران به گفتوشنود و بحث علمی گذراندند و من در لاک خود، شبها وقت خواب است. نگو از نیمههای شب تازه سانس خانقاه رفتن آغاز میشود. تصورم از خانقاه چیزی شبیه معبدی جامع بود ولی با رنگورویی معنویتر، نزدیک به سنتهای عرفانی خودمان. بعد از شام ساعت 9 جلوی در هتل قرار گذاشتیم و در تاریکی زدیم به دل شهر. ماشین سر کوچهای که سادگی از آن میبارید ایستاد. چشم میگرداندم دنبال ساختمان بالا بلندی با معماری متفاوت، اما خبری نبود. دنبال سر تورگاید آذری زبانمان وارد خانهای شدیم. از راهروی تنگی عبور کردیم و رسیدیم به تلی از کفش، چند متر جلوتر سالن اصلی بود و مملو از همان آدمهایی که کفششان دم در شلخته رها شده بود. هوا دم کرده بود و جای سوزن انداختن نبود. هنوز نمیدانستم چرا اینجایم و منتظر چه اتفاقی هستیم. زانوها را جمع کردیم و به سختی خودمان را میان جمعیت جا دادیم. پیرمرد سپیدپوش سپیدمویی از آخر سالن سازی مینواخت. بدون شتاب یا شور مشهودی، با ریتمی یکنواخت. یک ساعت اول فقط محو فضای شلوغ در و دیوار بودم که انواع پارچهها و قابها از آن آویخته شده بود. تابلوی مستطیل شکلی با الله طلایی رنگ، قابهای بشقابی با تصاویری از پیرمردی عمامه به سر و سبزقبا که احتمالا هیبت مولوی بود، گلیم و فرشهای آویخته از دیوار و نقاشیهایی که نمیفهمیدشان. حاضران هم گرچه همه جوان و میانسال اما رنگ به رنگ بودند. تک و توک زنان محجبهای هم بین جمعیت دیده میشدند، بیحجابها با لباس سادهای موها را افشان کرده بودند و من تنها چادری جمع بودم با دوربین عکاسی حرفهای بزرگی در دست که هیچ سعی در مخفی کردن آن نداشتم. چشمهای هنوز از تعجب گرد ماندهام و نحوه پوششم فریاد میزد که اهل این حوالی نیستم. آنها ولی انگار دوستی دیرینه داشتند. همدیگر را میشناختند و به اسم کوچک صدا میزدند. جمعیت به محوریت پیرمرد روی زمین نشسته بود و نوای موسیقی داشت اوج میگرفت. زنانی که روی سکوی لبه دیوار نشسته بودند را میدیدم که چند درجهای همراه با موسیقی چپ و راست میشوند. بعد از یک ساعت نواختن و خواندن، نوبت به میدانداری جوانی رسید که با لباس سپید میان جمع بایستد، آنقدر دور خودش بچرخد و بچرخد که از خود بیخود شود و حاضران همدلانه همراهی کنند. هنوز از اتفاقات اطرافم سر در نمیآوردم. یکی از بازیهای بچگی ما با برادرها دور خود چرخیدن بود تا از فرط سرگیجه نقش زمین بشویم. به نظرم هرکس این قدر بر یک محور سابق چرخ بخورد حتماً یکجور بلایی سرش میآید. حالا ممکن است خودش به حساب سلوک مقامات عرفانی ببیند و به چشم من، نوعی سرگیجه نامطلوب. نمیفهمیدم این چه رسم و رسومی است که هیچ قاعده ندارد. نه کاری به منِ سیاهپوش داشتند که مثل نفوذیها داشتم همه جا را میپاییدم و نه خودشان قاعده و قانونی داشتند، مثل همان کفشهای رهاشدهی دم در. بعدها فهمیدم انگار همین بیقانونی مایه مباهات است. اینکه خودت با هر باور و سلوکی، از اعماق وجود پیوندی قلبی با نیرویی متعالی برقرار کنی که حتی معلوم نیست اسمش خدا باشد یا نه! که روشن نیست اصلاً این نیروی متعالی کجای زندگی قرار است دستمان را بگیرد و در کدام تنگنا و با چه نامی بخوانیمش؟ بعد از دعای آخر مجلس که از خانقاه زدیم بیرون، چند خانه بالاتر مغازه محصولات فرهنگیشان بود. دهها و شاید صد عروسک سپیدپوش به شمایل رقص سماع از ریسمانی آویزان بودند. همه شبیه هم به جای نامعلومی خیره مانده بودند و معلق میان زمین و آسمان.
شمعی بیافروز
اولین کلیسایی که در هامبورگ پا گذاشتیم شمعدانیهایش چشمم را گرفت. انگار شمع بخشی از آداب مقدس آن فضا باشد. شبیه درختی که جای شکوفههایش خالی است روی سازهای فلزی کاج مانند پر از جای خالی شمعهای کوچکی بود که به آنها میگوییم وارمر (از آن دست واژهها که نیازی دیده نشده معادل فارسیای برایش بیابند.) حس بیگانهای با فضا داشتم. نمیدانستم نسبت ما و آن محیط چیست. صرفا گردشگری که آمده ببیند و چند چیلیک عکس بیندازد برای انتشار در شبکههای اجتماعی و لایک گرفتن یا قرار است ارتباطی با عناصر دینی آن فضا برقرار کنیم. اعتقاداتمان چه میشود؟ از آنها که تثلیث مسیحیت را با خوانشی سادهانگارانه عین الحاد میدانند در ذهنم میآمد تا افرادی که به آیات قرآنی حضرت مسیح استناد میکنند و میگویند خدایمان که یکی است، و چه عنصر مشترکی بالاتر از خداوند است برای نزدیکی قلبها؟ همه نظریات به کنار، دلم میخواست با نگاه و باور خودم، با همان حجابی که به عنوان نماد باورم به همراه داشتم به شمعدانیهای کلیساها نزدیک شوم و برای خودم شمعی روشن کنم. معنویت افروختن شمع برای ما پیش از همه یادآور غربت شب شام غریبان است. کوچه و خیابانهای تاریکی که تنها با نور کمفروغ و لرزان شمع تکهتکه نوری بر آنها میتابد و ذهنهای قصهسرای ما از کودکی که خودمان را همدرد و همراه اهل بیت پس از مصیبتی سنگین تصور میکردیم.
در کلیسا ولی کسی عزادار نبود. شاد و شنگول هم نبود. چشمهایشان را میبستند و زیر لب دعاهایی میخواندند. تفاوت زبان و نژاد و دین و کوتاهی فرصت دیدار چنان حفرهای بین ما ایجاد میکرد که نمیشد جلو برویم و بپرسیم الان در این لحظه با خودتان و خدای خودتان چند چندید؟ نمیشد سازوکار متصل شدنشان را به عالم بالا بپرسم. ما حسابمان روشن است. همین که گام در مسجد میگذاریم، بسم اللهی که جاری میشود، وضویی که می گیریم ذرهذره از عالم ناسوت کنده میشویم و به لاهوت میرویم. اینجا چطور وسط زندگی صنعتی شده وقتی پایشان را در کلیسا میگذارند قطره اشکی گوشه چشمشان میلغزد؟ چگونه دلبستگیها و دلتنگیهایشان را بار میزنند و با آتش شمع دود میکنند؟ عوض گفتوگویی که نبود در بازدید از چهارمین کلیسا پا پیش گذاشتم تا نزدیک یکی از شمعدانیها. خوش بود گر محک تجربه آید به میان و چه تجربهای زیباتر از افروختن شمع؟ پیش خودمان بماند آتش بازی هم دوست داشتم. اصلاً از یک سنی به بعد شمع خودش یک نوع اسباببازی جدی است برای آزمایش کردن انواع نظریههای علوم و حرکت سایهها. در کلیساهای قبلی سعی کرده بودم رفتار دیگران را زیر نظر بگیرم و ببینم چه میکنند. به یکی از کلیساهای مرکزی شهر هامبورگ که رسیدیم وایفای رایگان داشت، بهترین فرصت برای انتشار لایو از اینستاگرام و شمع هم که در نقطه کانونی لایو بود. بسم اللهی گفتم و با نشان دادن فضای کلیسا و کمی توضیحات ذرهذره به جایگاه شمعها نزدیک شدم. با احتیاط یک شمع از ردیف شمعهای خاموش و نوی روی میز چیده شده برداشتم، فیتیله را به شمع روشنی نزدیک کردم، شمعی که با نورش دل روشن میشود و گرمیاش محبت میافزاید، و همانطور که با دست راستم لنز گوشی را رو به شمع نقش اول گرفته بودم سعی میکردم تمرکز خودم را حفظ کنم و اگر امواج معنویای در محیط هست دریافت کنم. در دل دعا کردم، به زبان خودمان و برای حاجات همیشگی. با همان خدای خودمان که اوصاف کمالیه دارد و حتی اگر اینجا کم و زیادش کنند خدا همان خداست. بعد از روشن کردن جمع و جا دادن در یکی از شکوفهدانهای خالی، اینترنت قطع شد و حتی نشد خداحافظی درستوحسابی کنم با مخاطبها. شعفی درونی شعله کشید از انجام دادن کاری که قلقلکم میداد، اما در انتظار مکاشفهای هم نبودم. چه اگر برای ما معمولیها مکاشفه و حالات عرفانی دست دهد باید در صحرای عرفات اتفاق میافتاد.
از کلیسا زدیم بیرون و پست سر جمع رهسپار شدیم به کلیسای بعدی. از دور شمعها را که دیدم لبخندی زدم که نگران نباشید با شماها کاری ندارم. فقط تا توانستم از درودیوار عکس انداختم که سوغات شیرین سفرم برای خودم باشد. اما چه سوغاتی دردناکتر از آنکه بعد از ده روز سفر به ایران برگردی و هنگام دقت کردن در جزئیات عکسها بفهمی صندوقی کنار شمعدانی تعبیه شده بود برای پرداختن هزینه شمع، حدود دو یورو که میرفت به حساب کلیسا و احتمالاً برای امورات خیریه. این همه مقدمه چیدم که بگویم چند یورو به یکی از کلیساهای هامبورگ که اسمش را یادم نیست بدهکارم. همیشه قصهای هست که پای عرفانمان میلنگد. اگر کسی از آن حوالی رد شد لطفا به نیابت از من هزینه شمع سوختهام را بپردازد. خدا همان خداست. عاقبتی در کار است.