نوع مقاله : ادب و هنر

10.22081/mow.2023.74531

چکیده تصویری

سیدحسین بروجردی، این است!

ادب و هنر

سیدحسین بروجردی، این است!

خواندن مباحث دینی و روند تحصیل یک طلبه تا رشد و پیشرفت او و رسیدن به درجه مرجعیت، برای خوانندگان جالب است، ولی ممکن است در نگاه اول، این‌جور کتاب‌ها کمتر جذاب به نظر برسد. اینجاست که هنر نویسنده به کمک محتوا می‌آید و یک اثر مکتوب را به کتابی خواندنی و همه‌پسند تبدیل می‌کند. آزاده جهان‌احمدی نویسنده زندگی‌نامه آیت‌الله سید حسین بروجردی است که به‌خوبی توانسته حق مطلب را ادا کند و زندگی آن مرد بزرگ را در کتابی جمع و جور به مخاطب کم‌حوصله و کم‌مطالعه این دوره، هدیه کند. این زندگی‌نامه به‌قدری شیرین، ساده و روان نوشته شده که وقتی تمام می‌شود، مخاطب حسرت می‌خورد و شاید انگیزه‌ای باشد برای شناخت و مطالعه بیشتر درباره این مرجع بزرگ.

 

خدیجه با وسواس دست به قبا و عبای سیدحسین می‌کشید تا خاطرش از مرتب بودن لباس‌ها مطمئن شود. یک مشت اسپند ریخت روی زغال‌های داغ و سرخِ توی منقل و با صلوات، همسرش را راهی کلاس درس ملامحمدکاظم خراسانی کرد. در نجف ساکن بودند و حالا دیگر برای سیدحسین عادی شده بود که وقتی در کوچه و خیابان و حوزه راه می‌رود، او را به هم نشان بدهند؛ خوش‌لباس بودن و وقار مثال‌زدنی‌اش سبب توجه و جذب دیگران می‌شد.

در کلاس آخوند خراسانی بیش از هزارودویست نفر حضور داشتند. سیدحسین همان روزهای اول فهمید که در میان همه شاگردان، کسی از خودِ 28ساله‌اش جوان‌تر نیست. صدای پر از جذبه و هیبت استاد در رواق می‌پیچید. سیدحسین آرام، گوشه‌ای نشست و سراپا گوش شد. گاهی یادداشت برمی‌داشت. آن‌قدر دقیق به حرف‌های استاد گوش می‌کرد که کاملا از اطراف غافل شده بود. میان توضیحات استاد، اشکالی به نظرش رسید و آن را نوشت، اما از بیانش خودداری کرد. فکر کرد درست نیست در همان جلسه اول، طرح سوال کند. چند روزی با اشکال سر و کله زد و بالا و پایین کرد، تا بالاخره استاد را در جلسه‌ای خصوصی دید. در وقت مناسب به ایشان نزدیک شد و مودبانه عرض ارادت کرد.

آخوند خراسانی از جذبه و بیان شیو‌ای این سید جوان بسیار خوشش آمد. سید، مودبانه اشکال را بیان کرد و آخوند هم با حوصله جواب داد، اما سیدحسین دوباره به جواب استاد، اشکالی دیگر وارد کرد. این گفت‌وگو ادامه داشت و همین دنباله‌دار بودنش کافی بود که آخوند، چهره جوان را به خاطر بسپارد.

روز بعد دوباره اشکال دیگری در کلاس به نظر سیدحسین رسید که این‌بار همان‌جا مطرح کرد. کلاس غرق در سکوت شد و همه متحیر بودند که این جوان تازه‌وارد چه‌طور جسارت طرح اشکال از آخوند خراسانی با آن عظمت علمی را دارد. آخوند، دستی به محاسنش کشید و با انگشت سبابه دست راست به سیدحسین اشاره کرد و رو به طلاب گفت: «چون اشکال ایشان مفید است، برای این‌که همه استفاده کنید، اول آن را تقریر می‌کنم و سپس جواب می‌دهم.» بعد شروع کرد به بیان دقیق اشکال تا به قول طلاب محل نزاع روشن شود. سپس رو به شاگرد جوان کرد و پرسید: «اشکال همین بود آقا؛ درست فهمیدم؟»

ـ بله آقا!

این موضوع، فتح‌بابی شد برای مراوده استاد و شاگرد و محبت شدید نسبت به سیدحسین بروجردی را در دل آخوند خراسانی صاحب کفایه‌الاصول نشاند. استاد در تکریم و تعظیم شاگرد، هیچ‌جا دریغ نکرد و همه به‌خوبی می‌دانستند آخوند خراسانی بی‌جهت از کسی تعریف نمی‌کند. او مرد علم و تقوا بود و حساب کلمه‌کلمه حرف‌هایش را داشت. حتما در ناصیه و رفتار سیدحسین چیزهایی دیده بود که به شوقش می‌آورد و لاجرم هرجا لازم بود از تعریف و تمجید این شاگرد، فروگذار نمی‌کرد. رفته‌رفته کار رسید به جایی که در تمام شهر، طلاب وقتی او را می‌دیدند با انگشت نشان می‌دادند و می‌گفتند: «سیدحسین بروجردی این است!»

سیدحسین آن‌قدر دقیق و باهوش بود که وقتی در کلاس درس سکوت می‌کرد، خود آخوند می‌پرسید: «شما نظری ندارید؟»

این توجه و محبت‌، در رشد علمی و شخصیتی سیدحسین بسیار موثر افتاد و طلاب را واداشت که از او بخواهند بعد از کلاس استاد، بماند و درس استاد را تقریر کند و شرح دهد. بعد از مدتی کنار تقریر درس استاد، کتاب فصول شیخ‌محمد اصفهانی را تدریس کرد و در همان ایام، حاشیه‌ای بر کفایه‌الاصول نوشت؛ حاشیه‌ای قوی و محکم که نمی‌شد از ان ایراد گرفت.

***

ـ آغانازنین خانم! کجایی باباجان؟

سیدحسین دخترش را صدا کرد و منتظر ماند تا به حیاط بیاید. نازنین با شنیدن صدای پدر با شوق تمام، به طرفش دوید. سیدحسین با دیدن دختر و چهره گلگون و برافروخته‌اش از ته دل خندید و دختر را در آغوش کشید و سرش را میان موهای دختر برد و بو کرد.

ـ به‌به! بوی گل می‌دهی گلاب خاتون بابا!

نازنین از شدت علاقه به پدر، خودش را به او چسبانده بود و چند دقیقه‌ای طول کشید تا بالاخره رضایت داد و از پدر جدا شد. در عین حال شرمی دخترانه مانع می‌شد که مستقیم به چشم‌های پدر نگاه کند.

ـ نازنین جان! حاج بی‌بی را صدا کن تا یک خبر خوش به شما و مادرتان بدهم. دخترک دوید تا مادرش را خبر کند و سیدحسین با نگاه مشتاقش او را دنبال کرد. در این 9سال اقامت در نجف، خدا 4 فرزند به آنها داده بود که همگی در کودکی فوت کرده بودند، جز همین آغانازنین که مهرش عجیب در دل سیدحسین ریشه کرده بود. یک جور خاص و شیرینی، فراتر از رابطه پدر و دختری برایش خواستنی بود.

نازنین آن‌قدر بااستعداد بود که از 5-6سالگی نزد آقاجان خواندن و نوشتن یاد گرفت و کم‌کم داشت جامع‌المقدمات را می‌آموخت.

خدیجه‌خانم سینی چای و مویز و انجیر خشک را جلو سیدحسین گذاشت و پایین اتاق کنار بساط سماور نشست.

ـ نازنین‌جان! بیا مادر برایت یک چای بریزم با انجیر بخور.

اما دختر از کنار پدر تکان نخورد.

ـ می‌خوام پیش حاج‌بابا بشینم.

سیدحسین یک انجیر خشک برداشت و داد دست دختر.

ـ حاج‌بی‌بی! موافقید یکسری به بروجرد بزنیم. پدر باز هم کاغذ داده‌اند.

ظاهرا ناخوش‌احوال است. می‌ترسم...

باقی حرفش را خورد.

حاج‌بی‌بی فوری گفت: «زبانم لال؛ نگویید آقا! ان‌شاءالله سلامت باشند. چشم، همین امشب شروع می‌کنم جمع‌وجور کردن.»

ـ خدا خیرت بدهد خدیجه‌خانم! خوب همراهی برای من هستی. من که راضی‌ام از شما؛ خدا هم راضی باشد.

سرش از مهر شوهر داغ شده بود. شرمگین تبسمی کرد و آرام گفت: «خدا از شما هم راضی باشد آقا! آقا جانم!»

حرف‌های محبت‌آمیز سیدحسین دل خدیجه را گرم و روشن کرده بود و داغ اولاد را که در غربت، دو چندان و کمرشکن بود، تحمل‌پذیر می‌کرد.

برای خداحافظی سراغ استادانش رفت؛ ملامحمدکاظم خراسانی و ملافتح‌الله شریعت اصفهانی. هر دو از این‌که سید جوان و خوش‌قریحه قصد ترک نجف را دارد، متاثر شدند؛ خاصه آخوند خراسانی که در این 9سال اقامت سیدحسین در نجف، رابطه استاد شاگردی‌شان به رابطه پدرپسری تبدیل شده بود. برای سیدحسین هم سخت بود این جدایی، اما چاره چه بود؟ پدر ضعیف و ناتوان در بروجرد، چشم به راه ثمره زندگی‌اش بود.

از نظر سیدحسین رفتنش موقتی بود و عزم بازگشت داشت. به‌همین دلیل دلش را در نجف جا گذاشت!

***

درشکه آقا رسید نزدیک بازارچه روبه‌روی مدرسه خان. محمدرضا (پهلوی) با ماشین از تهران کوبیده بود آمده بود قم دست‌بوس آیت‌الله. سیدحسین ابهت و نفوذ را با هم داشت؛ از احدی هم جز خدا نمی‌ترسید. برای همین محمدرضا از او حساب می‌برد. شاه پیاده شد و رفت سمت درشکه آقا و سرش را داخل برد و چیزهایی گفت.

ـ می‌گویم تظاهر به اسلام کنید.

صدای فریاد سیدحسین، محمدرضا را دستپاچه کرد. شاه با عجله دست در جیب کرد و قرآن را درآورد و قسم خورد که مسلمان است!

ـ من می‌گویم تظاهر به اسلام کنید! چرا در مساجد مسلمین نمی‌آیید؟ چرا هیچ حمایتی از مسلمانان و مساجد نمی‌کنید؟ تظاهر به اسلام کنید!

محمدرضا توضیحاتی داد و چشم چشمی گفت و باعجله خداحافظی کرد و رفت.

رودربایستی با شاه و اعوان و انصارش نداشت. اگر دیگرانی مجیزگوی قدرت بودند، این سید بروجردی، اهل تشر زدن به آنها بود. یک وقتی خیلی صریح به دکتر منوچهر اقبال درباره محمدرضاشاه گفت: «پدرش (رضاشاه) بی‌سواد بود، ولی یک مقدار شعور داشت، اما این (محمدرضا) شعور هم ندارد و چیزی ملتفت نمی‌شود.»

چند نفری از دربار آمده بودند خدمت آقا. میرزاابوالحسن هنوز سینی چای را نیاورده بود که فرستاده حرفش را زد.

ـ اعلی حضرت همایونی سلام رساندند و خواستند فردا که جنازه پدرشان از جزیره موریس می‌آید، شما مرحمت کنید و بر او نماز بخوانید!

سیدحسین پشت میز کوچک تحریرش نشسته بود. هوای اردیبهشتی قم، گرم بود و نسیم ملایمی از در وارد اتاق می‌شد. آقا دست گذاشت پشت گوش راستش و سرش را جلو آورد که یعنی دوباره بگویید. 2-3نفری هم‌زمان همان حرف را بلندتر تکرار کردند. آقا منقلب شد و با دست اشاره کرد به در اتاق.

ـ تشریف ببرید آقا! من کارهای او را هیچ فراموش نکرده‌ام!

یک لحظه مکث کرد و دوباره با تحکم گفت: «می‌گویم بلند شوید و تشریف ببرید!»

«تشریف ببرید» را آن‌قدر محکم گفت که بی‌هیچ حرفی بلند شدند و عقب‌عقب رفتند سمت در، اما یکی از آنها که تولیت آستان حضرت معصومه علیها سلام را داشت، گفت: «حضرت آیت‌الله! ما به اعلی‌حضرت قول دادیم که شما نماز می‌خوانید.»

سید بروجردی نگاه نافذ و سرزنش‌گرش را روانه چشم مرد کرد.

ـ من به شما گفتم تشریف ببرید؛ تشریف ببرید!

دیگر جای اما و اگر نبود و فرستادگان شاه، دست از پا درازتر رفتند.

روزی که جنازه مومیایی شده رضاشاه را آوردند، آقا دستور به تعطیل حوزه و مدرسه داد و تاکید کرد مبادا احدی از طلاب بیرون برود. جنازه را آوردند و در حرم طواف دادند و بردند.

پیرمرد جسارت‌های رضاقلدر به دین را فراموش نکرده بود؛ چادر کشیدن از سر زنان، ممنوعیت عزاداری برای سیدالشهدا و ظلم‌های دیگر.

دل ملت خون بود از جور این گماشته سوادکوهی و سید هم غمخوار مردم بود و غیرت دینی داشت.