نوع مقاله : ادب و هنر

10.22081/mow.2023.74537

چکیده تصویری

با قلبی پر از حرمان دوری

ادب و هنر

صندوق پست

با قلبی پر از حرمان دوری

انتشار نامه‌ها و نوشته‌های عاشقانه در سرزمین‌ ما، همیشه با حس دودلی همراه بوده‌ است. ایرانی‌ها معمولا تمایلی به انتشار نامه‌های عاشقانه و خانوادگی ندارند. ما نوشته‌هایی داریم که دور از دسترس دیگران نگه می‌داریم و نمی‌خواهیم کسی آنها را ببیند.

‌نویسندگان بزرگ این سرزمین از این نامه‌ها در کارنامه خود دارند، تعدادی از آنها منتشر شده و امروز بخشی از تاریخ ادبیات معاصر ماست. نامه‌‌ای که می‌خوانید، بخش بسیار خصوصی از زندگی «غلام‌حسین ساعدی» است و گوشه‌ای از محبت او به «طاهره کوزه‌گرانی». طاهره و غلامحسین هرگز به هم نرسیده‌اند و این عشق، بی‌وصل پایان‌یافته است.

اگر گذرتان به گورستان مارالان تبریز بیفتد، سنگ قبری را می‌بینید که رویش نوشته: «آرام‌جای کسی‌که میان استخوان‌های گوهرمراد آواز می‌خواند.» چند هفته پس از فوت طاهره کوزه‌گرانی، نامه‌های غلام‌حسین ساعدی را از پستوی خانه‌ای پیدا ‌کردند که آدم را یاد «نمایش‌نامه‌های مشروطیت» می‌اندازد. این نامه‌ها، رازی است که طاهره سال‌ها پنهان کرده بود و در تنهایی به آنها سر می‌زد. نامه‌هایی که غلام‌حسین ساعدی خیلی دلش می‌خواست طاهره بخواند و جواب بدهد. نامه‌هایی که با عنوان «طاهره عزیزم» شروع می‌شد.

***

خودت می‌دانی که من چقدر تو را دوست دارم، آن‌قدری که به پرستش رسیده است. دوست کوچک و قشنگم دوستت دارم و به تو احترام می‌گذارم.

صبح که از خواب بیدار می‌شوم یاد تو می‌افتم، شب هم تو را به خواب می‌بینم، فکر تو چنان مرا ناراحت کرده که آرام ندارم. حالا که حساب می‌کنم در عرض این چند سال جز دل دردمند و بدنی خسته، چیز دیگری از عشق تو نصیب من نشده است. اما محبوب من، تو هم عوض این‌که از رنج و محنت من چیزی کم کنی، یعنی چنان رفتار کنی که من زیاد در عذاب نباشم، هر روز که می‌گذرد، بر غم من افزایی، آه... با چه زبانی به تو بگویم؟ آیا حال پریشان مرا از کارهایم حدس نمی‌زنی؟

گاهی فکر می‌کنم اگر یک‌بار دیگر تو را ببینم، قلبم آرام خواهد گرفت، اما اینها دروغ است. دوای درد من در دست توست، دوست کوچکم، من از تو می‌خواهم، از تو خواهش می‌کنم که برای آرامش خاطر من، دیگر درس نخوانی، بیهوده است. قسم به خدا بی‌معنی است. درس نخوان، زیرا دیگران پشت سر تو حرف درمی‌آورند، من انتظار دارم تو مانند یک فرشته پاک و تمیز باشی و در دل تو جز سادگی و معصومیت چیزی نباشد، اما نه این‌که دیگران به تو متلک بگویند و قلب پر از غم مرا در ظلمت و تنهایی خرد کنند. آن عینک منحوس‌ات را به سنگ بزن و دیگر تو را به خدا، تو را به جان آن کسی که دوستش داری، دیگر درس نخوان. درس نخوان. تو هیچ‌وقت حرف مرا گوش نکرده‌ای، هر وقت برایت نامه نوشتم، قهر کردی. خب، باشد، من برای غم آفریده شده‌ام، از روز اول تاکنون جز درد و غم، هیچ‌چیز در زندگی نداشته‌ام. به خدا قسم که هیچ‌کس به اندازه من عذاب نکشیده. اما تو روح و زندگی من، تو که از همه نسبت به من مهربان‌تر بودی، تو که با نگاه خود قلب زجر کشیده مرا شاد می‌کردی، باز هم می‌خواهی مرا فراموش کنی؟ نه. تو این کار را نخواهی کرد. تو از همه مردم دنیا، مهربان‌تری، تو نمی‌گذاری که دوستت در عذاب باشد. تو مرا از این بی‌چاره‌گی نجات خواهی داد. غم خود را جز تو، به که بگویم؟

آری طاهره قشنگ من دیگر درس نخواهد خواند و دل مرا نخواهد شکست. وقتی تو به کلاس می‌روی، حس می‌کنم مثل دخترهای دیگر در بدنامی فرو می‌روی، در حقیقت هم چنین است. تو پاکی، منزهی، مثل فرشتگان قابل تقدیسی، چرا می‌خواهی با مردم دیوصفت و کثیف و حریص معاشرت کنی؟ حرف‌های مرا می‌فهمی؟ قلب من خون شده، حس می‌کنم اگر یک سال دیگر این‌چنین زندگی کنم، حتما خواهم مرد. من جانِ‌سگ داشتم، ولی عشق تو مرا خوار و ذلیل و بیچاره کرده. خداوندا، دیگر اختیار از دست من خارج شده است. آری طاهره عزیز، اگر قدرتی داشتم، به خدا تا حالا صدبار فراموشت کرده بودم. ولی چه کنم، دست خودم نیست. می‌دانم که تو هم مرا دوست داری. محال است در مقابل این همه محبت من، قلب مهربان تو علاقه‌ای به من نرسانده باشد. خودت حساب کن که من و تو چه محبت پاکی نسبت به هم داریم، آیا این عشق از میان می‌رود؟ نه. قسم به خدا، تا دم مرگ جاوید می‌ماند. حالا نه‌تنها من و تو نسبت به هم بیگانه نیستیم، بلکه رشته محبت ما برای همیشه گره خورده. یعنی تو روح من شده‌ای و من جسم تو. قسم به خدا که این‌چنین است! من نه‌تنها صورت زیبای تو را دوست دارم. نه‌تنها چشمان قشنگت را دوست دارم. نه‌تنها موهای زرین‌ات را دوست دارم. بلکه نام تو را، لباس‌های تو را، کفش‌های کوچکت را هم دوست دارم. یعنی اگر یک تکه کاغذ از دست تو زمین بیفتد، آن را برخواهم داشت و تا قیامت نگه می‌دارم. اگر دستمال جیبی تو پیش من بود، آن را برای همیشه روی قلب خود می‌گذاشتم، آه چه‌قدر دوستت دارم؟ نه... نه... هیچ‌کس نمی‌تواند ما را از هم جدا کند، ما با هم خواهیم بود، با هم نفس خواهیم کشید، با هم زندگی خواهیم کرد و با هم خواهیم مُرد.

حالا دوست عزیز من، طاهره قشنگم، باز یاد من باش، یاد این همه محبت من باش، فراموش نکن اگر قلب مرا بشکنی، مرا برای همیشه از دست خواهی داد. درس نخوان، آری با مردم کثیف معاشرت نکن. زیبایی و پاکی تو، خودش درس است. تو باید پاک باشی، درس نخوان و این خواهش مرا فراموش نکن.

دست‌های کوچک را بر چشمانم می‌گذارم.

غ ـ س

 

یک هفته یا شاید هم بیشتر است که نتوانسته‌ام برایت نامه بنویسم. حال من فرقی نکرده، زیر خدمت حسابی خسته و کوفته می‌شوم و ناراحتی را به‌خاطر روزهای تازه و روشن تحمل می‌کنم. نمی‌دانم این روزها کی فرا خواهد رسید. این نامه را در میدان تیر برایت می‌نویسم. 5دقیقه استراحت داده‌اند و من کاغذ و مداد آورده‌ام تا برایت نامه بنویسم. فرصت هیچ کاری پیدا نکرده‌ام. بچه‌ها دارند روی نمایش‌نامه «باران» که موضوعش را برایت گفته‌ام، کار می‌کنند. هم‌چنین برای بام‌ها و زیربام‌ها طرح می‌ریزند. از تو خواهش دارم، یک دوره دیگر از عکس‌هایی را که خودت برایم گرفته بودی دوباره چاپ کن و بفرست، زیرا نقاش دکوراتور لازم دارد. از تو، تا این لحظه نامه‌ای نرسیده، گله‌ای ندارم. تو را خوب می‌شناسم و به محبت تو اطمینان کامل دارم.

اما هر لحظه منتظرم. هروقت پست می‌آید و برای دیگران نامه می‌آورد، من مشتاق و مبهوت باقی می‌مانم. هر لحظه، هر ساعت، در تمام موارد، یاد تو را به خاطر دارم، و به دوستی‌ات امیدوارم. برایت دوباره نامه خواهم نوشت.

آدرس من

پادگان سلطنت‌آباد ـ گروهان سوم پزشکی.

عکس‌ها را به آدرس بالا بفرست.

غ ـ س

 

نامه‌هایم از شماره بیرون است، چه آنها که برایت فرستاده‌ام، چه آنها که نوشته‌ام و خودم خوانده‌ام و پاره کرده‌ام. رفتار ناخوش‌آیندی که نسبت به من پیش‌گرفته‌ای، به‌قدری ناراحتم کرده که حدی بر آن متصور نیست. جواب ندادن و انتظار وحشتناکی را برای دیگری پیش کشیدن و باقی خیالات عجیب و غریب، به علاوه یک مشت خاطره که هر دقیقه آدم را آتش می‌زند.

روحیه و حالت آدمی مثل من، در دوری از تو، چنان‌که می‌دانی و تنها مزه تلخش را من چشیده‌ام، به هیچ‌وجه نمی‌تواند سالم و تمیز باشد. سوزش همیشگی سراغم آمده، همان سوزشی که تا نصفه‌های شب انتظارت را کشیده‌ام، در را زده‌ام و همه‌چیز را زیر پا نهاده‌ام. و تا سر حد مرگ پیش‌رفته‌ام و نفسم بریده است. اکنون آن حال را دارم. تمام هوش و حواسم متوجه عید است. متوجه تعطیلات عید که با قلبی پر، پر از همه‌چیز، پر از حرمان دوری و اندیشه‌های نویدبخش، سراغ تو بیایم.

تو، تو، می‌دانی چه مفهومی در نظرم دارد. تو... فقط تو...

اما حال چه قدرتی می‌تواند مرا از این رنج برهاند؟ تنها یک چیز، تنها و تنها نامه نوشتنم؛ نامه‌های تو. اگر برایم برسد. چشمم به راه است و انتظار کشنده‌ای را تحمل می‌کنم.

روز جمعه ناگهان آقاجان برای دیدن من آمد. فرسخ‌ها راه را به‌خاطر دیدار من آمده بود. حس کردم هنوز محبت تمام نشده، اما چه انتظارهایی دارم! به دوروبرش نگاه می‌کردم. خدایا می‌توانست تو را نیز همراه خود آورده باشد؟

از تبریز پرسیدم. گفت همه‌چیز مثل سابق است و فرقی نکرده.

دوباره پرسیدم که مطمئنی؟

جواب داد که مطمئنِ مطمئن!

آرامشی حس کردم. همه‌چیز مثل سابق است. تو هم هستی، مثل سابق هستی، و هر شب خواب، خواب تو، خواب‌های پر از وجود تو...

برایم نامه بنویس، تمنا می‌کنم، این رفتار تو، پسندیده و خوب نیست. عکس‌هایی که خواستم را برایم بفرست. آخر با چه دلی مرا شکنجه می‌دهی؟ یک نامه از تو، برابر با آزادی روح من از شکنجه‌ها خواهد بود.

آدرس: سلطنت‌آباد ـ گروهان سوم پزشکی

دست‌بوسم تو.

غ ـ س

هفته دیگر یک قطعه عکس برایت می‌فرستم.