نوع مقاله : ادب و هنر

10.22081/mow.2023.74892

چکیده تصویری

رادیو کومله اعلام کرد: دخترهای حوزه را بکشید!

ادب و هنر

روایت شهین شاداب، ساکن سنندج از روزهای جنگ نابرابر

رادیو کومله اعلام کرد: دخترهای حوزه را بکشید!

 

ماه شهریور و تاریخ جنگ تحمیلی، برای زنان مناطق مرزی ایران، یادآور هزارن خاطره تلخ و شیرین و هولناک است. درکی که مادران و خواهران ما در شهرهای جنگ‌زده ایران دارند، بسیار متفاوت است از خاطرات ما در شهرهای دور از میدان جنگ. این بانوان هم مثل بقیه زن‌ها، احساسات لطیفی دارند که بیش از یک مرد در صحنه جنگ، رنج می‌بیند و درد می‌کشد.

«دایکه‌کان ایستاده‌اند» نام کتابی است که از مجموع روایت‌های زنان ساکن مرزهای ایران در روزهای جنگ تحمیلی، گردآوری شده است. خاطره‌ها کوتاه‌ و خوش‌خوان است. بخوانید و تصور کنید چه روزگاری بر مادران این سرزمین گذشته.

 

آوازه فعالیت‌های‌مان رسیده بود به گوش مسئول‌های حوزه یا همان مدرسه علمیه خواهران توی سنندج. گفته بودند سقز نیروهای خوبی دارد. تصمیم گرفته بودند این نیروها را جذب کنند برای تحصیل توی مدرسه علمیه خواهران سنندج. شانزده ساله بودم که از طرف مدرسه علمیه آمدند مدرسه ما و گفتند: «توی سنندج مدرسه علمیه‌ای هست که شما می‌تانین برین آنجا، هم درس بخوانین و هم فعالیت کنین.» خیلی خوشحال شدم هم من و هم دوستم زهرا، یا همان فرح هاشمی‌نسب. تصمیم گرفتیم با هم برویم حوزه. بچه‌های دیگر را هم تشویق کردیم. سال 1364 بود، ده دوازده نفری راهی سنندج شدیم. چهار سال در حوزه علمیه خواهران «امام محمد غزالی» توی خیابان امام خمینی سنندج درس خواندیم. مدیرش خانم خراسانی بود. قم، درس طلبگی خوانده بود.

توی حوزه، شبانه‌روزی بودیم. با محیط آشنا شدیم و شروع کردیم به فعالیت. وارد فعالیت‌های مربوط به ستادهای پشتیبانی جبهه شدیم. آن موقع مسئول بسیج سقز همان «بِرایَه» بود که توی سقز، مکان فعالیت به ما داده بود. از این فعالیت‌های ما هم باخبر شده بود. آمد سراغ‌مان. از ما خواستند با همان نیروهایی که با هم فعالیت می‌کردیم بسیج شهرستان‌ها را راه بیندازیم تا ستادهای پشتیبانی جبهه در آن شهرستان‌ها هم فعال شود.

ما چون روزها درس می‌خواندیم، بعدازظهرها فعالیت می‌کردیم. چهل پنجاه نفری بودیم. ماهی سی تومان شهریه می‌دادند به‌مان. تصمیم گرفتیم هر ماه شهریه‌هامان را جمع کنیم و بدهیم ستاد پشتیبانی برای کمک به جبهه. بقیه خواهرهای طلبه را هم به این کار تشویق می‌کردیم. به مسئول‌های حوزه می‌گفتیم از ستادهای پشتیبانی سپاه، کاموا بیاورند تا بعدازظهرها که فرصت داریم، برای رزمنده‌ها شال و کلاه و دستکش ببافیم. جالب است که خیلی‌هامان تا آن‌موقع میل‌بافتنی دست نگرفته بودیم.

گاهی شب‌ها تا چهار پنج صبح می‌نشستیم دور هم و شال و کلاه یا یک بلوز را کامل تمام می‌کردیم. می‌دیدیم چهل پنجاه دست شال و کلاه و دستکش یا بلوز بافته‌ایم. صبح که کارها آماده می‌شد. زنگ می‌زدیم به رابط ستاد پشتیبانی تا بیایند کارهای آماده را ببرند. وقتی می‌آمدند، از سرعت کارمان تعجب می‌کردند. نمی‌دانستند ما شب تا صبح برای بافتن اینها بیدار مانده‌ایم و پلک روی هم نگذاشته‌ایم. دفعه‌ بعد، چند گونی کاموا می‌آوردند ما هم می‌بافتیم. مسئول‌های هر دوره حوزه هم خیلی فعال بودند و همکاری می‌کردند؛ به‌خصوص دوره خانم بلوکی که خودش هم فعال بود و پرجنب و جوش.

مدتی بعد از طرف حوزه علمیه، همه‌مان را تقسیم کردند و هریک را فرستادند به یکی از شهرها، که هم‌زمان با تحصیل توی حوزه، مسئولیت ستاد پشتیبانی جبهه آنجا را دست بگیریم و فعال‌شان کنیم: سقز، دیواندره، اشنویه، بوکان، مهاباد و جاهای مختلف استان.

هر شهری می‌رفتیم برای مردم خیلی جالب بود که دختری کم سن و سال آمده برای فعالیت. کارمان جذب نیرو و تشویق مردم برای کمک به جبهه بود. راهنمایی‌شان می‌کردیم چه‌طوری و با چه کارها و از چه راه‌هایی می‌توانند کمک کنند یا کمک‌هاشان را چه‌طوری تحویل بدهند به ستادهای پشتیبانی. کلاس‌های قرآن و احکام و اینها هم برگزار می‌کردیم. بعضی جاها مثل مهاباد، بستر این کارها فراهم نبود و بسیج نداشت، باید راه می‌انداختیم. ضد انقلاب هم زیاد بود. در جایی مثل مهاباد، کومله ها تا آخرین لحظات آنجا زندگی می‌کردند و خوب با محیط آشنا بودند. آنجا کارکردن خیلی سخت بود. کسانی‌که می‌آمدند برای کمک، شب‌ها تهدید می‌شدند. شب‌ها کومله‌ها آنها را می‌دزدیدند و می‌بردند. آنها را به‌خاطر کمک به جبهه و انقلاب اذیت می‌کردند. بعضی‌ها را آزاد می‌کردند. بعضی را هم شهید می‌کردند. هر شهری که می‌رفتیم، سپاه خانه‌ای می‌داد برای اسکان‌مان، ولی باز هم اوضاع سخت بود. باوجود سن کم، دوری از خانواده و دوری از شهر خودمان باید غذا هم درست می‌کردیم که بلد نبودیم. وقتی مریض می‌شدیم، انگار نه انگار! با این‌که رمقی نمی‌ماند برامان، بازهم دست برنمی‌داشتیم و کار را ادامه می‌دادیم. گروهک‌های ضدانقلاب از فعالیت‌هامان توی حوزه و شهرها باخبر شده بودند و ما را به اسم «دخترهای حوزه» می‌شناختند. توی رادیو کومله از مردم می‌خواستند هرجا دخترهای حوزه را دیدند، بکشند. همه نگران‌مان بودند، هشدار می‌دادند مواظب باشیم.

  • اسم‌تان را توی رادیو کومله گفتن.

یک بار داشتیم می‌رفتیم سقز. هنوز طلبه بودم. پنجشنبه و جمعه خارج می‌شدیم از مرکز، آن‌روز هم پنجشنبه بود. می‌خواستیم از مرکز برویم بیرون. مرکز ماشین داد به‌مان تا دخترها با ماشین دیگری نروند. خودشان ما را سوار مینی‌بوس کردند. راننده مرکز، حسین پناهی حدود سی و پنج ساله بود. رسیدیم به یکی از روستاها، ماشین ایستاد تا دو نفر از خواهرها پیاده شوند. قبلا گرای ما را داده بودند به ضد‌انقلاب‌ها. خبر داشتند از آمدن‌مان. کومله‌ها توی جاده کمین زده بودند برامان. ثروت و نسرین پیاده شدند که از این طرف جاده بروند آن طرف، یک‌دفعه تیراندازی شروع شد؛ ماشین را بستند به رگبار. راننده داد زد: «بخوابین کف ماشین. برین زیر صندلی‌ها!»

نسرین در حال عبور از جاده، چادرش باز شد. گلوله از چادرش رد شد و نخورد به بدنش. هر دو توانستند از جاده رد شوند؛ صحیح و سالم. خدا رحم کرد همان لحظه یکی از ماشین‌های سپاه وارد جاده شد. ضد‌انقلاب‌ها مشغول آن ماشین شدند؛ راننده ما هم فرصت پیدا کرد حرکت کند. پا را گذاشت روی گاز و سریع از آنجا دور شد. همه‌مان سالم بودیم. روز بعد، برگشتیم حوزه. تا رسیدیم، ماجرای روز قبل را با آب و تاب تعریف کردیم برای بچه‌ها.

  • وای بچه‌ها نمی‌دانین! کمین گذاشته بودن برامان. تیراندازی شد. نزدیک بود شهید بشیم.

من و یکی از دوست‌هام رفتیم سپاه تا ببینیم آن ماشین چه شده. فهمیدیم چند نفر از سپاهی‌های داخل آن ماشین، توی آن درگیری زخمی شده‌اند و شهید.

  • خدا به‌تان رحم کرده؛ کمین گذاشته بودن برای شما.

فردای روز درگیری توی اخبار رادیو کومله گفتند: «ما کمین کرده بودیم. یک ماشین را از دست دادیم. باوک(بابا) نسرین دیگر نگذاشت دخترش بیاید حوزه. گفت: «می‌ترسم آخر این کومله‌ها بلایی سرتان بیارن.» اما ثروت همچنان توی حوزه ماند.

یک بار هم نزدیک بود ضد‌انقلاب‌ها من را ترور کنند. زمان طلبگی چند روز تعطیلات بین درس رفتم سقز، خانه خودمان. بعدازظهر می‌خواستم بروم خانه مامم(عمویم) محمد سعید. ارتشی بود. وقتی از خانه‌مان توی خیابان شهدا آمدم بیرون، رفتم سر خیابان و سوار تاکسی شدم. یک‌دفعه متوجه شدم موتورسواری دارد تعقیبم می‌کند. موتور پرشی داشت. کلاه هم سرش بود. به روی خودم نیاوردم؛ اما راننده هم متوجه آن موتورسوار شد.

  • خانم آن موتوری با شما نیست؟
  • نه.

شاید راننده فکر می‌کرد دختری‌ام که پسری افتاده دنبالم. فکر می‌کردم کجا پیاده شوم تا از دست آن موتورسوار خلاص شوم. چون چادری بودم، راحت بین مردم گم نمی‌شدم. رویم نمی‌شد چیزی بگویم به راننده و حتی از او بخواهم من را تا جای دیگری ببرد. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این‌که تصمیم گرفتم پیاده شوم. راننده نگاهی کرد به‌م.

  • مواظب خودت باش دخترم!

وقتی پیاده شدم پا گذاشتم به فرار. همه مسیر را تا خانه مامم دویدم. فقط از خدا می‌خواستم در خانه‌شان بسته نباشد. از تپه خاکی رفتم بالا و به‌سرعت خودم را رساندم به خانه مامم. وقتی رسیدم جلوی در خانه‌شان، همان لحظه مامم در را باز کرد. من هم فوری خودم را انداختم توی خانه. نفس‌نفس می‌زدم.

  • در را ببند مامه. یه موتورسوار دنبال‌مه.
  • دختر... چقدر بگم نکن این کارها را! نکنه از دیوار بیاد بالا؟

توی اتاق، تنور داشتند. من را فرستاد توی اتاق.

  • بیا زود برو قایم شو توی تنور.

بعدش مامم از سوراخ در دید که موتورسوار هنوز نرفته. انگار شک داشت من توی خانه رفتم یا نه. بعد از چند دقیقه رفت. از تنور آمدم بیرون، زنگ زدم سپاه و ماجرا را گفتم. گفتند همان موتورسوار یکی از نیروهای شهرداری سقز را ترور کرده است. کسی که نیروی شهرداری را زده، نشانه‌های همان فردی را داشته که دنبال شما بوده.» ده دقیقه بعد از رفتنش از جلوی در خانه مامه من، توی همان مسیر، آن بنده خدا از شهرداری آمده بیرون، موتورسوار هم که مسلح بوده، ترورش کرده.