نوع مقاله : ادب و هنر

10.22081/mow.2024.75704

چکیده تصویری

شعر آخر(تو شاه منی، با ولای تو، با صفای تو)

موضوعات

شعر آخر

  

ابوالقاسم عارف قزوینی

تو شاه منی، با ولای تو، با صفای تو

 

بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد

از این‌که دلبر دمی به فکر ما نباشد

در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن

که جنگ و کین با من حزین روا نباشد

صبحدم بلبل، بر درخت گل، به خنده می‌گفت:

مه جبینان را، نازنینان را، وفا نباشد

اگر تو با این دل حزین عهد بستی

حبیب من با رقیب من، چرا نشستی؟

چرا عزیزم دل مرا از کینه خستی؟

بیا برم شبی از وفا ای مه الستی

تازه کن عهدی که با ما بستی

به باغ رفتم دمی به گل نظاره کردم

چو غنچه پیراهن از غم تو پاره کردم

روا نباشد اگر ز من کناره جویی

که من ز بهر تو از جهان کناره کردم

ای پری پیکر، سرو سیمین بر، لعبت بهاری

مهوشی جانا، دلکشی اما، وفا نداری

به باغ رفتم چو عارضت گلی ندیدم

ز گلشنت از مراد دل گلی نچیدم

به خاک کوی تو لاجرم وطن گزیدم

ببین در وطن از رفیقانت

وز رقیبانت در وطن‌خواهی چه‌ها کشیدم

ز جشن جمشید جم دلی نمانده خرم

از آن که اهرمن را مکان بود به کشور جم

به پادشاه عجم بده ز باده جامی

مگر که پادشه عجم ز دل برد غم

خسرو ایران، باد جاویدان، به تخت شاهی

دشمنش بی‌جان، ملکش آبادان، چنان‌که خواهی

ز جنگ بین‌الملل مرا خبر نباشد

ز بارش تیر آهنین حذر نباشد

مرا به غیر از غمت، غم دگر نباشد

تو شاه منی، با ولای تو، با صفای تو

از رقیبانم حذر نباشد