اجتماعی
معلمی را از سپاه دانش شروع کردم
دخترها هم باید بروند سربازی!
نسرین بخارایی
میخواهم درباره مفهومی فراتر از آموزش درس صحبت کنم، درباره تربیت و نوع رفتار معلم با دانشآموزان که متاسفانه هنگام تربیت دبیر در دانشگاهها، کمتر به این مساله توجه میشود. مصداق «ادب از که آموختی از بیادبان» را به کار میبرم. وقتی معلم شدم، از یک روستا شروع کردم. آن زمان دخترها هم مثل پسرها بودند، اگر دیپلم میگرفتیم و در کنکور قبول نمیشدیم، باید میرفتیم سربازی! سربازی ما، «سپاهدانش» بود. اولین سالی که کنکور دادم، قبول نشدم. متولد نیمه دوم بودم، باید معاف میشدم یا گواهی پایانخدمت میداشتم. سالی بود که به مناسبت جشنهای 2500ساله شاهنشاهی، 2 هزار و 500مدرسه در روستا ساخته بودند. باید این مدرسهها را با نیروهای «سپاهدانش» پر میکردند، نه معلمهای معمولی. به اجبار و با گریه رفتم بویینزهرا بهعنوان «سپاهدانش». دیپلم ریاضی بودم رفتم سپاه داشتم، درحالیکه دیگران دیپلم خانهداری داشتند. مدرسهها نوساز شده بود، میگفتند انگلیسیها ساختند. برای هر روستایی دو اتاق ساخته بودند، آشپزخانه و یک سرویس بهداشتی. شش ماه در شهر آموزش به ما میدادند؛ انواع کتابها از کلاس اول تا پنجم، همه را میدادند. جوانان سپاهدانش وقتی میرفتند روستا، خودشان مدیر بودند، مستخدم بودند، معلم بودند و حتی کارهای اداری هم انجام میدادند. من در مرکز بخش بودم که خودش اداره داشت، اداره در بویینزهرا بود. راهنمایی و دبیرستان داشت.
در دوران تحصیلم از فرق گذاشتن معلمها خیلی زجر کشیدم. دانشآموز بدی نبودم، ولی میدیدیم معلمها خیلی راحت بین بچهها فرق میگذارند. الان هم میگویند آن دانشآموز دختر فلانی است، دختر رییسانجمن است، آن یکی باباش فلانکاره است! این بیعدالتیها در روحیه من اثر داشت. معلمی را از روستای بویینزهرا شروع کردم، مدرسهام پسرانه بود. یکبار سال1381 دانشآموزان آن دوره را دیدم، همه آقایان بزرگی شده بودند، اما صف بستند و تجدید خاطره شد. مدرسه دخترها جدا بود و روبهروی مدرسه ما بود.
همیشه سعی میکردم بین بچهها فرق نگذارم. این مساله برایم مهم بود. وقتی دانشآموز بودم معلم مثلا معنی کلمهای را میپرسید، اگر بلد نبودم از نفر بعدی نمیپرسید که ما یاد بگیریم، از نفر بعدی، معنای کلمه دیگری را میخواست. وقتی معلم شدم، این قاعده را برای خودم گذاشتم که اگر کسی چیزی را بلد نبود، از نفر بعدی همان را بپرسم، تا جواب درست بدهد و همه یاد بگیرند. تنها درسی که کتبی امتحان نمیگرفتم، ادبیات بود.
نکته مهم دیگر اینکه در زمان ما همیشه دانشآموز فعال و زرنگ، مبصر میشد و همه را اذیت میکرد. وقتی رفتم مدرسه روستا، پسرهای درسنخوان را مبصر کردم که در کلاس مشارکت کنند و علاقهمند شوند. اول سال، میشمردم چند دانشآموز دارم و سال تحصیلی چند هفته میشود، میگفتم بچهها رأی دهید و دو نفر مبصر انتخاب کنید. معلوم بود شاگردان چه کسی را انتخاب میکردند؛ بچههای بزنبهادر یا زرنگها. آنجا تقلب میکردم و هفته به هفته مبصر را عوض میکردم تا آخر سال همه بچهها دو بار مبصر شوند. با این رأیگیری بچههای بزن بکش را شناسایی میکردم.
آنزمان آموزش نظامی هم داشتیم، چهارشنبه بعدازظهر تئوری نظامی داشتیم، پنجشنبه صبح عملی بود؛ کار با تفنگ، کلت و ما را میبردند میدان تیر پادگان قزوین.
یک بار بعد از تعطیلات عید نوروز، متوجه شدم بچهها درس نمیخوانند. به رییس منطقه گفتم: چه کار کنم با اینها؟ گفت: این بچهها برای پدر و مادرشان در مزرعه یک پای کارند، در این فصل نمیتوانند درس بخوانند. به خاطر همین، کاری کردم که تکالیف بچهها در کلاس تمام شود و چیزی برای خانه نماند.
زمانیکه در روستا بودم، پیوسته درس میخواندم، کلاس کنکور ندیدم، ولی کنکور سراسری سپاهدانش که تمام شد، یک سال معلم بودم. سال بعد کنکور قبول شدم، دیپلمم را سال 1350 گرفتم، ولی 1353 وارد دانشگاه شدم. آن زمان، تنها راه معلم شدن، سپاهدانش بود. تهران هم چون دیپلم زیاد داشتند، معاف میشدند.