ادب و هنر
مبادا کبوتر این مهر، از دل شما پر بکشد
صندوق پست
شرمین نادری نویسنده خوشذوقی است که نامههای زنی در دوران پیش از مشروطه را میان سندهای تاریخی پیدا کرده. این زن در خانه مانده همراه خدمه و فرزندان، اوضاع شهر اصلا خوب نیست؛ سرما و قحطی، نفس مردم را گرفته. اما این زن قاجاری در این بحبوحه هم دست از گپ و گفت با همسر برنمیدارد و ماجراها را با جزییات برای شوهرش مینویسد. بخوانیم و یاد بگیریم! میشود گلایه کرد، میشود از رنج روزگار خسته شد، اما دست از بذل مهر و محبت برنداشت.
پسرعمو
تلگراف حضرتعالی رسید، سمعا و طاعتا، امرکم مطاع و بر دیده منت.
به محض امن شدن جاده و سبک شدن بارش برف، خانه را به قصد عمارت ابوی ترک میکنیم که به قول سرکار این چند زن و بچه را نمیشود سر زمستان بییار و یاور گذاشت، در عمارت بیصاحبخانه.
حال چه درس و مشق بچهها عقب بیفتد، چه والده محمودخان درشکهچی سر پیری راه بیفتد به جاده دراز و طویل شمیران و خدا نکرد سینهپهلوی پیرارسالش برگردد و چه زن زائوی یحیی با بچه چندروزه دوره بیفتد در کوچه و باغی که چند ذرع برف نشسته گَل دیوارش... که شاید سر رحم بیایید و از سربهفرمانی اهل و عیال دل قرص شوید.
پسرعمو تصدقتان! محبت من به شما محبت صید است به صیاد. هرچه تیر اندازید، جان سپر میکنم. باشد که در این سرمای نطلبیده دلگرم باشید و مشغول به حصارشکنی مشروطهخواهان تبریز که مجلس روضه ما اگر گرم است، به برکت وجود شماست و چراغ خانه ما اگر فروغی دارد، روشنی از نام شما میگیرد.
هرچند همانطور که با مشروطهچیان بیوفایی کردید و یکباره دل بریدید از روزنامچه و دفتر و کتابتان، چشم از ما بگردانید. سقف این خانه را بر سرمان خراب کنید و ما را چون یتیمان به خانه ابوی و اخوی بفرستید که منعمان میکردید از همنشینی با اهل ریز و درشتشان...
باری
امروز در قلمرو دل دست، دست توست
خواهی عمارتش کن و خواهی خراب کن
جانم به قربانتان
این کمینه جز غم ندیدن روی شما چه غم دارد؟ هرچند بین خودمان باشد گاه میترسم از شما، نعوذابالله، نه اینکه بگویم با ما سر بیمهری دارید، آنچنان که رسم زنانه است؛ گاه خیال برم میدارد نکند فراموشمان کردهاید! همه را فراموش کردهاید؛ ما را و جمله عهد و میثاقمان را و آن مهر زن و شوهریمان را که خداوند در دلمان نهاد. گاهگاه به سرتان قسم، به سرم میزند که مبادا این مهر از دل شما چون کبوتری پر کشیده و بر سر بام دیگری نشسته و جلد غیره شده باشد.
با خودم میگویم مگر میشود زنی یک عمر مردی را بشناسد و بر دیده منت بگذارد فرمانش را و سالها در حضورش به تلمذ بنشیند و به وقت سینهپهلو، دمکرده چهارتخمه به گلویش بریزد و یک روز چشم باز کند و ببیند هرچه دیده خواب و رویا بوده و خیال محال...
و این مرد، نه همان مرد است و این پسرعمو، نه همان پسرعمو و این روزگار، نه همان روزگار ساده و بیدغدغهای که خوابش را میدیده. به خدا که از مکنون دل مردان هیچ زنی خبر ندارد، آخر این دل مگر از سنگ است که راهش اینچنین ناهموار و خواندنش دشوار؟
به خدای احد و واحد که ما گیسبلندان از کار دنیای مردانه غافل ماندیم و خودمان را فریفتیم به بلند و کوتاه کردن کاسه و کوزه و یافتن گهواره این عشق که روزی چشم باز کردیم و دیدیم گره بر باد زدهایم و تعبیر این خواب خوش، چیزی نبوده جز کابوسی بختکوار.
خودتان بگویید پسرعمو، یک روز مجلس مردانه دارید، چای و قند و تنباکو طلب میکنید و هزار و یک دهنگیره ریز و درشت دیگر؛ روز دیگر اما همان مجلس به توپ میبندید و ما دهنبسته، خاک سر دوش و کلاهتان را میتکانیم و چشم میبندیم و روز دیگر خبر میرسد مشروطهخواه شدهاید و شاه غضب کرده به اسم و رسم ابویتان. یک روز هم غفلتا در غیاب زن و بچه، در رکاب همان شاه راه میافتید، پی خواباندن اغتشاش تبریز و شهر سرمازده را محاصره میکنید و قوت لایموت اطفال را میبُرید.
گفتنیها بسیار است پسرعمو و دریغ که دست و دلمان به نوشتن نمیرود، هرچند من ز آب دیده نامه نوشتم هزار فصل و دست شما هنوز به تسوید چند کلمهای مرکبین منباب خوشی دل فرزندانتان هم نرفته.
اما اطاعت امر میکنیم عنایت شما را و دامن سخن برمیچینیم که وقت شما مختصر است و ناگفتنی بسیار. حال در خبر باشید که به محض بند آمدن باران تازه رسیده، درشکه ما آماده رفتن میشود به مقصد عمارت ابوی خدا بیامرزتان و به محض رسیدن به شمیران، تلگرافی روانه خواهیم کرد، محض تسلی خاطر سرکار...
اهل، همه دستبوساند و سلام مخلصانه و خالصانه دارند. ناصرتان هم چند خطی قلمانداز برایتان نوشته که با نامه کمینه، تقدیم قاصد میشود جهت ارسال. محمدتان را هرچند دستودل به نامهنگاری نمیرود، از بابت مختصر کسالتی که داشتند، چشمانتظار تلگراف سلامتی شما هستیم، مستورهجان دندان درآورده و تب دارد، ما بهقدر مکفی دلناخوشیم.
درخت وفا را کنون برگریز است
از این برگریز وفا میگریزم
طلعت
طهران، پنجم محرمالحرام سنه 1327 قمری
کعبه آمالم را قربان میروم
پسرعمو
شب از نیمه گذشته و خلایق همه در خواب، دخترعموتان نشسته به نوشتن رقعه، شاید که دستخط پر غم و حکایتش، خاطر شما را چندی از احوال قشون استبدادی منفک سازد.
بلکه به جانب ما بنگرید، سوی طهران، عمارت با صفای منزلتان.
هرچند چه سود که امروز این عمارت از خاندانتان خالی است، که طبق دستور رسیده، ما و بچهها بار سفر بسته راهی عمارت شمیران شدیم، به اتفاق فروغ، زن یحییخان مهتر و نوزادش و البت والده پیر و مریض محمودخان درشکهچی.
خانه را هم با دو بار ذغال و کمی برنج و گندم واگذاشتیم به الباقی اهل خانه، فیامانالله، که وقت آمدن ما تدارک پختن نذری هرساله محرم میدیدند. دل مشغولیشان به حدی بود که پشت سرمان کاسهای آب هم نریختند.
کاش میریختند اما، که شاید دلمان اینطور چون مرغ پرکنده در سینه نمیزد، وقتی در جاده شمیران برف و بوران پنجرههای درشکه را میلرزاند.
باری، سه ساعت از ظهر، گذشته. محمودخان درشکهچی به هر محنتی بود ما را به عمارت بالا رساند، خانه برف گرفته و دل گرفته ابوی خدا بیامرزتان که چندی بود قدم نگذاشته بودیم در حیاطش و فراموش کرده بودیم آن محنت ماسیده بر در و دیوارهایش را.
گرچه پسرعموجان، اخویتان مهلت ندادند به ما که این شرح و بسط را به گوش بچهها هم بخوانیم که به محض ورود، پسرها را از ما جدا کرده به عمارت دیگر بردند. من و مستوره جان، که از زور سرما بیحس بود و والده محمودخان که پا کِشان از پی ما روان بود، همگی را به دستبوس عالیهخانم فرستادند.
عالیهخانم و دخترهایش که به قول خودشان حرم اول هستند، عمارت قدیمی خوابگاه ابوی را به سیاق فرهنگی درآورده، با چندین و چند کنیز و آشپز و خدمه زندگانی میکنند. به خیال خودشان پادشاهی میکنند در باغات شمیران.
هرچند عمارت دلگیر ابوی خدابیامرزتان، به گفته خودتان با آن پنجرههای پارچه کشیده و پر از مار و عقرب، دلنشین نمیشود، حال چه با پرده مخمل ممالک فرنس و صندلی شرابهدار و گلدان چینی فور. خودشان هم خوب واقفاند که این قفس پرزرق و برق، ذرهای از دلتنگیشان نمیکاهد. خصوصا والا، دوباره قصد بنای عمارت کردهاند، اینبار گویی در طهران. حتی میگویند به عالیهخانم و دخترها پیغام پسغام فرستاده آمادهشان کردهاند برای مراسم خواستگاری و بلهبُری بعد از شهر محرم.
دیگر العهده علی الراوی...
احوال ما را بعد از رسیدن و رفع خستگی، در عمارت بالا بشنوید که دیدیم عالیهخانم سیاهپوش کامل، با کنیز و دایه و خدمه آمدند به خوشآمدگویی. با آن دو چشم سرخ و خونگریسته نشستند بر صندلی فرنگیدوز روبهروی ما. ننشسته اشک از چشمشان جاری شد و اهل هم به تبع ایشان زاری آغاز کردند و چه مجلس خوشآمدگوییای شد! به قول والده محمودخان درشکهچی.
عصر هم خوابیده و نخوابیده، استراحت کرده و نکرده، مستورهجان و نوزاد فروغ را به دست والده محمودخان و دایهخانمی از اهل خانه سپردیم و رفتیم مجلس روضه عالیهخانم که گویا به نذر اخویتان تدارک دیده بودند. هرچند رسیدیم و دیدیم مجلس کدام است، جنگ هفتاد و دو ملت است.
عالیهخانم و هفت دخترش از یکسو با پیرهن و چاقچور سیاه نشسته و دندان میسابند، شیرینخانم و دو پسرش از سوی دیگر پایین مجلس را قرق کردهاند.
اهل حرمشان هم، دو حرم اخویتان البت، دورتا دور نشسته منتظر شنیدن کوچکترین حرفاند که فیمابین این دو زن را به هم بزنند.
مثالش هم اینکه عالیهخانم پیغام فرستاده بود به فروغ ما که برو به فلانی بگو پسرهایش را از مجلس روضه من بیرون بفرستد. شیرینخانم هم بیپاسخ نشسته بود سرجا و پسرهای یک ساله را از خودش جدا نمیکرد و خلاصه جنگ و جدالی بود طبق رویه هر ساله در عمارت ابوی خدا بیامرزتان.
این میان، دل ما برای ناصرتان و محمدتان تنگ است، به خدا که جدا کردن بچه از مادر، عین ظلم است و به خدا که من این ظلم را طاقت ندارم پسرعمو.
انشاءالله هرجا که باشید، سلامت باشید و از شرح ماوقع رسیدن ما به عمارت اخویتان که جدا به قصد مزاح برایتان شرح دادیم، دلگیر نشده باشید.
منتظر دیدن دستخط عزیزتان هستم که بوی پیراهن گمکرده خود از آن شنوم.
طلعت
شمیران، هشتم محرم سنه 1327 قمری